"من رأی سلطاناً جائراً مستحلاً لحرم الله.."
خاطرهای از حجتالاسلام سید علیاکبر محتشمیپور

"آن موقع من در مدرسه حجتالاسلام والمسلمین مجتهدی در تهران طلبه بودم و با تعدادی از دوستان جلساتی داشتیم و درباره این وقایع بحث و گفتوگو میکردیم. همچنین جلساتی با برخی از بازاریها و دانشجویان برگزار میکردیم. در این جلسات محور بحث و سخن درباره نحوه ادامه مبارزه بود.
جلسات ما متشکل از دوستان خوب طلبه، بازاری و غیربازاری بود که بعضی از آنان شبها در حلقههای درسهای اسلامی مسجد آقای مجتهدی شرکت میکردند و حتی بعضی مدارج عالی را هم طی کرده بودند. از جمله افراد بازاری که در این جلسه شرکت میکردند آقایان سیدتقی خاموشی و حاج عبدالله مهدیان بودند. به بهانه تمرین سخنرانی، مطالعه و تحقیق، بیان احکام و تعالیم ضروریه توسط اعضاء، محور فعالیت این جلسه مبارزه بود که بعداً در ارتباط با هیئت مؤتلفه قرار گرفت. اعضای هیئت کذکور ده ـ دوازده نفر بودند که بعدها برخی از این هیئت از مجموعه هیئتهای تشکیلدهنده جمعیتهای مؤتلفه شد. من هم از طریق این هیئت و همچنین شرکت در جلسات مذهبی، بهویژه جلسه منزل مرحوم آمیرزا اسمعیل ارباب در مناسبتهای مختلف، با چهره و شخصیت استثنایی مرحوم شهید حاج صادق امانی آشنا شدم. او یک مرد عالم و عارف کامل و متقی و فانی فیالله بود. کسی بود که هر جا برای نماز میایستاد، تمام افراد بدون دغدغه خاطر به او اقتدا میکردند. در عین حال مبارزی بود دردآشنا، شجاع، نستوه و فوقالعاده مورد اعتماد و علاقه حضرت امام خمینی سلامالله علیه.
حاج صادق امانی از جمله اولین افرادی بود که به عنوان همزه وصل بین امام، حوزه علمیه و مراجع قم با مردم متدین، خداجو و مبارز تهران فعالیت داشت و اعلامیههای امام بهوسیله او دریافت میشد و در تهران چاپ و تکثیر میگشت. سابقه ارتباط شخص آقای صادق امانی و این مجموعه با امام، از ارتباط مجموعه شهید مهدی عراقی با ا مام بیشتر بود و حتی در برخی موارد (ابتدای مبارزه) مثلاً در جریان لایحه انتخابات ایالتی و ولایتی اعلامیه امام به وسیله مجموعه حاج صادق امانی چاپ میشد و پس از آن بود که در اختیار دوستان شهید عراقی و مبارزین بازار قرار میگرفت و آنها متوجه موضوع میشدند و برای توزیع آن اقدام میکردند. البته بعدها این مجموعهها به هم پیوستند و جمعیتهای مؤتلفه را تشکیل دادند.
پس از صدور اعلامیه علماء و مراجع، در یکی از همین جلسات مطرح شد که هر طور شده، باید این اعلامیهها به دست مردم برسد. بنابراین تصمیم گرفتیم که آنها را به در و دیوار بچسبانیم. من و چند نفر دیگر داوطلب شدیم و تعداد زیادی اعلامیه و تراکت مراجع بخصوص آیتالله خوانساری و علماء را تحویل گرفتیم. اعلامیهها را به خانه آوردم و شب هنگام، به اتفاق برادر کوچکترم حرکت کردیم و مسیر شوش، خیابان صاحب جمع، مولوی و سیروس را در جنوب تهران انتخاب کردیم و تراکت و اعلامیهها را داخل خانهها میانداختیم و یا به دیوارها میچسباندیم. میدان شوش تا مولوی، اسماعیل بزاز و... را از این اعلامیهها پوشش دادیم. در حدود ساعت 30 /11 دقیقه شب بود که ناگهان دیدم دو نفر از مأموران کلانتری شش از آن طرف خیابان به سرعت به طرف ما میآیند بلافاصله به برادرم گفتم: «اصغر فرار کن که گرفتند!» و خود من فرار کردم ولی برادرم چون دوچرخه دستش بود و نمیتوانست دوچرخه را رها کند، او را گرفتند و بردند. من هر چه اعلامیه و تراکت همراه داشتم زیر چمن باغچه کنار پیادهروی خیابان جلو مسجد شاهچراغی مخفی کردم و از فاصله دور پشت سر آنان راه افتادم. برادرم را به کلانتری شش واقع در خیابان «اسماعیل بزاز» بردند. خیلی مضطرب و نگران بودم. یک شماره تلفن به ما داده بودند که اگر کسی گیر افتاد با آن شماره تلفن ـ که متعلق به سرهنگی بود ـ تماس بگیرد. به داخل مغازهای که تا آن موقع از شب باز بود رفتم و از صاحب مغازه که پیرمردی خواربارفروش بود خواستم تا از تلفنش استفاده کنم. او تقاضای مرا رد نکرد. هر چه شماره گرفتم، کسی گوشی را بر نداشت. پس از چند لحظه، صاحب مغازه گفت: «چه کار داری، ناراحتی؟» گفتم: «یکی از اقوام ما را گرفتهاند و به کلانتری بردهاند. میخواهم با یکی تماس بگیرم تا بیاید آزادش کند.» آن بنده خدا گفت: «من با این رئیس کلانتری آشنا هستم، بیا با هم آنجا برویم تا من آزادش کنم.» دکانش را بست و راه افتادیم.
داخل کلانتری شش که شدیم، همان پاسبان ما را دید و گفت: «خوب! دومی را هم گرفتم!» دست من را هم گرفت و به داخل کلانتری برد. این نخستینبار بود که مرا دستگیر میکردند.
مرا مستقیم پیش افسر کشیک بردند، در آنجا مشاهده کردم اعلامیهها و تراکتهایی که همراه برادرم ـ سیداصغر ـ بود روی میز افسر کشیک گذاشتهاند و آن افسر دارد وی را با تهدید استنطاق میکند. برادرم هم صورتش اشکآلود بود مثل این که در این مدت او را کتک زده بودند. پاسبان، کنار در اتاق که رسید یک سلام نظامی محکمی داد و گویی فتح خیبر کرده است، گفت: «قربان دومیشون را هم دستگیر کردم» و من را هُل داد داخل اتاق. جلو میز افسر کشیک. افسر به آن پاسبان گفت: «مرخصی» و او بار دیگر دست بالا برد و پایش را به زمین کوبید و از در خارج شد. برادرم که مرا دید مقداری آرامش پیدا کرد، چرا که از سؤال و جواب آن سروان خلاص شد. افسر به من گفت: «هر چه داری بریز روی میز». و من محتویات جیبهایم را خالی کردم.
پرسید: «بقیه اعلامیهها کجاست؟»
گفتم: «غیر از اینها چیزی نیست.»
یک پاسبان را صدا زد و گفت: «سرکار جیبهاشو بگرد.» آن پاسبان از جیب بغل من یک ورقه بیرون آورد که روی آن حدیثی از امام حسین(ع) به نقل از رسول اکرم صلیالله علیه و آله با ترجمهاش نوشته شده بود. حدیث اینست:
«قال الحسین علیهالسلام: ایُّهَا النّاسُ؛ إِنَّ رَسُولَ اللّهِ(صلى الله علیه وآله) قالَ: «مَنْ رَأى سُلْطاناً جائِراً مُسْتَحِلاًّ لِحُرُمِ اللهِ، ناکِثاً لِعَهْدِ اللهِ، مُخالِفاً لِسُنَّةِ رَسُولِ اللهِ، یَعْمَلُ فِی عِبادِاللهِ بِالاِثْمِ وَ الْعُدْوانِ فَلَمْ یُغَیِّرْ عَلَیْهِ بِفِعْل، وَ لاَ قَوْل، کانَ حَقّاً عَلَى اللهِ أَنْ یُدْخِلَهُ مَدْخَلَهُ»
حضرت حسین علیهالسلام فرمود: ای مردم رسول خدا صلیالله علیه و آله فرمود: هر کس سلطان جابر و ستمگری را بنگرد که حرام خدا را حلال شمرد پیمان خداوند را بشکند و بر خلاف سنت رسول خدا(ص) رفتار کند و در میان بندگان خدا به گناه و ظلم و ستم عمل نماید، و آن شخص نظارهگری ساکت باشد و علیه او قیام نکند و سخن نگوید، بر خداوند است که او را به همان جایگاه سلطان جائر ـ جهنم ـ ببرد.
گفت: «این نوشتهها را بخوان.» من ورقه را گرفتم و شروع به خواندن کردم. افسر گفت: «این طوری نه! برو بالای آن صندلی بایست و همانطوری که در مسجد برای مردم میخوانی بخوان.» بالاجبار رفتم بالای صندلی و دکلمه آن روایت را با ترجمهاش خواندم. افسر فریاد زد: «سرکار! این پدر... مادر... را ببر بازداشتگاه تا فردا به حسابشان برسیم.» وقتی میخواستند ما را از اتاق خارج کنند آن افسر، پاسبان را صدا زد و چیزی به او گفت و پاسبان ما را جلو یک اتاق برد و با یک لگد محکم ما را به وسط آن پرت کرد وشروع به فحاشی کرد. مأموری که در آن اتاق بود پرسید: «اینها کیاند؟ چرا اینجا آوردی؟» پاسخ داد: «امشب اینها میهمان ما هستند آنقدر میزنیمشان تا هر چه میدانند بگویند.»
آن اتاق، اسلحه خانه کلانتری بود چون به هنگام آغاز و پایان کشیک، مأمورین به آنجا میآمدند و اسلحه و مهمات را تحویل میگرفتند و یا تحویل میدادند. در فاصله زمانی تعویض شیفتها برنامه کتک خوردن و استنطاق ما تکرار میشد. بالاخره نزدیک صبح صاحب آن مغازه با التماس وخواهش افسر کشیک را راضی میکند که آدرس خانه ما را بگیرد و پدر و مادرمان را مطلع کند. او از پشت شیشه، آدرس منزل را از من گرفت و رفت. والدین، که رفته رفته نگران شده بودند ناگهان خبر دستگیری ما را دریافت میکنند.
آن موقع عموی ما ـ مرحوم سیدعلی محتشمی ـ مستأجر رئیس اداره آگاهی کلانتری به نان آقای ثقفی بود.
مادر ما پس از شنیدن ماجرای دستگیری، چادر به سر کرده، دوان دوان به خانه رئیس آگاهی میرود و شرح ماجرا را بیان میکند. او هم مقداری داد و فریاد کرده و سعی میکند مادرم را بترساند و به اصطلاح توی دلش را خالی کند. بالاخره میگوید: «من باید خودم فردا به اداره بروم ببینم میتوانم کاری بکنم یا نه.»
روز بعد ساعت نه صبح ما را به نزد رئیس کلانتری بردند. آنجا حرفهای شب گذشته را تکرار کردیم، او هم خیلی تلاش کرد که موضوع را با اهمیت، و جرم را سنگین جلوه بدهد و در نهایت از پدرم و خود ما التزام گرفت که دیگر تکرار نشود. ما را به وسط محوطه کلانتری آوردند و عکاس مخصوص، از جهتهای مختلف از چهره من و برادرم عکس گرفت و ما را آزاد کردند.
پس از آزادی بلافاصله خودم را به دوستان رساندم و گزارش ماجرای دستگیری را دادم.."
خاطرات حجتالاسلاموالمسلمین محتشمیپور، ص236
سید علیاکبر محتشمیپور
همرسانی






مطالب مرتبط
جدیدترین مطالب
15 دیماه در گذر تاریخ

نظر شما