زندگی بهلول

گفت‌وگویی با علی صادقیان و فاطمه یعقوبی

زندگی بهلول

در گفت‌وشنودی که از نظر می‌گذارنید‌، زوجی از علامه بـهلول‌ سخن رانده‌اند که در بیش از 3 دهه‌ مونس و در‌ سالیان آخر پرستاری او‌ را‌ به عهده داشته‌اند. فـاطمه یعقوبی‌ خواهرزاده علامه و هـمسرش عـلی‌ صادقیان از او یک سینه سخن دارند که تنها موفق به ضبط بخشی از آنها شدیم. امید آن‌که روزی موفق شوند خاطرات‌ خود را به نگارش در آورند.

***

از آخرین خاطراتی که از مرحوم‌ بهلول‌‌ دارید، از سفری که به بم رفتند و مشکلی‌ که پیش آمد و تا آخر عرشان خاطراتی‌ را نقل کنید.

علی صادقیان: من داماد خواهر آقـای‌ بـهلول هستم و از سال 50 وارد‌ این‌‌ خانواده شدم و عقد ما را خود آقای بهلول‌ خواندند. این اولین خاطره خوشی است‌ که از آقای بهلول دارم و عقدنامه‌ای که به‌ امضای ایشان رسیده است. بعد از سال‌‌ 50 زمان زیـادی را چـه در تهران و چه در مسافرت‌ها در خدمت آقای بهلول بودیم. البته ایشان در هر شهری بیشتر از ده روز نمی‌ماندند. نظرشان این بود که هم‌ از‌ فضا‌ و هوای شهرهای مختلف و هم مردم‌‌ بیشتری‌ از‌ صحبت‌های ایشان استفاده‌ کـند. امـکان نداشت بیشتر از ده روز در جائی بمانند و به شهر دیگری می‌رفتند. تا زمانی که می‌توانستند‌ حرکت‌ کنند‌ و سر پا بودند، مسافرت می‌کردند تا بعد که‌ افتاده‌‌ شدند و از سال 65 در تهران ما افتخار خدمت بـه ایـشان را داشـتیم.

سفر آخر ایشان پس از زلزله‌ بـم‌ بـود‌. البـته ما سعی داشتیم چنین خبرهایی را به حاج آقا‌ ندهیم، چون خیلی ناراحت‌ می‌شدند و برای مردم غصه می‌خوردند، اما وقتی خبردار شـدند، خـواستند کـه سری‌ به زلزله‌زده‌ها‌ بزنند‌. حاج ‌آقا‌ به هر جـایی‌ کـه قدم می‌گذاشتند. قدمشان برای مردم‌ آن منطقه‌ برکت‌ بود. وقتی این زلزله اتفاق‌ افتاد، کسانی که به ایشان اعتقاد داشتند، از‌ نظر مالی و فکری کمک می‌کردند و این برای آن مـنطقه زلزله‌زده موقعیت‌ خوبی‌ بود‌. وقتی‌ که برگشتند بیمار شدند که ایشان را به بیمارستان بردیم و گفتند که خونریزی مـغزی‌ و سـکته‌ کـرده‌اند‌. این بیماری دو سال طول کشید و بعد هم متأسفانه فوت کردند. ایـشان در ایـن‌‌ مواقع‌ خیلی صحبت نمی‌کردند و همیشه‌ معتقد بودند این اتفاقاتی که پیش می‌آیند خواست خدا‌ هستند‌ و مـا‌ نـمی‌توانیم هـیچ‌ دخالتی داشته باشیم و جلوگیری کنیم. ما باید راضی به رضای خدا بـاشیم‌.

مـا‌ اکـنون در جامعه شاهد پدیده‌ای هستیم‌ که نوعی تظاهرات دینی و عرفانی در آن‌ هست‌،ی عنی‌ افرادی عـملا کـارهائی‌ شـبیه به مرحوم بهلول را انجام می‌دهند و در واقع دکانداری می‌کنند. از‌ دیدگاه‌‌ شما تفاوت بین ایشان و افـرادی کـه به‌ آنها اشاره شد در چیست؟

فاطمه‌ یعقوبی‌: من‌ همسر حاج آقا صادقیان‌ و نوه خـواهری آقـای بـهلول هستم. از نظر من صداقتی که حاج‌ آقا‌ داشتند‌ در فرد دیگری وجود ندارد. این افـرادی کـه شما اشاره کردید آن‌ صداقت‌ و بینش را ندارند. حاج آقا به بینشی رسیده بـودند کـه ایـن‌ها نرسیده‌اند، هرچند از نظر خودشان‌ تصور‌ می‌کنند سنگ تمام گذاشته‌اند، ولی ما که‌ رفتار حاج آقا را دیـده‌ایم‌، نـمی‌توانیم‌ اینها را بپسندیم. مثلا حاج آقای بهلول‌ خودشان‌‌ جز‌ نان و ماست چیزی نـمی‌خوردند، ولی‌ وقـتی ما‌ غذاهای‌ مختلفی را می‌خوردیم و می‌گفتیم: «دائی جان! شما چرا نمی‌خورید؟ ما داریم می‌خوریم و ناراحت هستیم‌.» می‌گفتند‌: «شـما چـون نـمی‌دانید برایتان‌ اشکال‌ ندارد‌، ولی من‌ چون‌ می‌دانم‌ برای‌ اشکال دارد. این مسئله در‌ مورد‌ سـایر مـسائل هم صدق می‌کند و اگر اتفاقی‌ برایتان بیفتد، به خاطر ناآگاهی‌ است‌.»

جماعتی که برای رفع حـوائج و مـشکلاتشان‌ به ایشان مراجعه می‌کردند‌، معمولا‌ از چه طیفی بودند و توصیه‌‌ مشترک‌ ایشان بـه هـمه چه بود؟

یعقوبی: از همه اقشار می‌آمدند. خوشبختانه حـاج آقـا بـه‌ صورت‌ هرکسی‌ که نگاه می‌کردند، متوجه‌ مـی‌شدند‌ کـه‌‌ از چه قشری‌ است‌ و در دل و ذهن او‌ چه‌ می‌گذرد و می‌خواهد چه بگوید و با هر قشری هـم بـه نسبت پذیرش و فهم‌ او برخورد‌ مـی‌کردند‌. یـک بار سـه تـا دخـترخـانم‌ خدمت‌ حاج‌ آقا‌ آمـدند‌ و گـفتند‌ برای‌ ما دعا کنید. حاج آقا پرسیدند: «مشکل شما چیست؟! گفتند: «ما می‌خواهیم ازدواج‌ کـنیم و سـنمان بالا رفته و خواستگاری‌ نداریم.» حاج آقـا از اولی پرسـیدند: «اسمت‌ چیست؟» جـواب داد‌: «مـرجانه». حـاج آقا گفتند: «چه اسـم گنده‌ای. تو اول اسمت را عوض کن و اسم دیگری بگذار تا بعد». حاج آقا گفتند: «از اسامی حـضرت‌ زهـرا (س) هرکدام را بگذاری خوب‌ است‌. تو‌ مـشکلت بـعد از مـدت کـوتاهی‌ حـل می‌شود.» دومی هـم پاسـخ داد: «اسمم‌ زهراست.» حاج آقا به او هم گفتند: «مشکلت حل می‌شود و به‌زودی ازدواج‌ می‌کنی و وضعیتت خوب مـی‌شود.» نـفر‌ سـهم‌ هم اسمش را گفت و حاج آقا گفتند:  «تـو گـره‌ای و مـشکلی در کـارت هـست.بـرو تا ببینم خدا برایت چه می‌خواهد.» هر سه‌ نفر‌ رفتند‌.

حدود دو هفته بعد دو‌ نفر‌ از آنها تلفن‌ زدند و گفتند که مشکل ما حل شده و می‌خواهیم بیائیم و حاج آقـا را زیارت‌ کنیم. من سعی می‌کردم ملاقات‌ها با هم تداخل‌ نداشته‌ باشند که افراد بتوانند‌ راحت‌ صحبتشان را بکنند. نفر سوم هم‌ جداگانه زنگ زد و گفت من باید بیایم. به او گفتم بیاید. روزی کـه آمـد گفت: «حاج آقا! مشکل دوستانم حل شد، ولی‌ مشکل من‌ حل‌ نشد. چرا؟» حاج آقا گفتند: «خودت بگو چرا؟ چه چیزی را باید به من می‌گفتی که نگفتی؟» آن دختر خانم گفت: «حاج آقا! پدر مـن دائم‌الخـمر است و من جلوی دوستانم رو نداشتم‌ که‌ این‌ را بگویم‌. من در آن خانه زندگی‌ می‌کنم.» و مجموعه‌ای از مشکلاتش را گفت. حاج آقا گفتند: «من می‌دانستم که‌‌ وضعیت تـو ایـن است، ولی چون صادقانه‌ به مـن نـگفتی، گفتم‌ برو‌ و می‌دانستم‌ که‌ برمی‌گردی. برو و از پدرت پرستاری و مراقبت کن تا بالاخره سرنوشت تو معلوم‌ شود.» آن دختر رفت‌ و ‌‌بعدها‌ هم خبری‌ از او نشد.

غرض اینکه ایـن سـه دختر باهم آمده‌ بـودند‌، ولی حاج‌ آقا دقیقا ذهن آنها را خواندند. من و حاج آقا صادقیان همیشه‌ بین خودمان می‌گفتیم که‌ گوش‌های‌ حاج‌آقا سنگین است و حرفی را خیلی‌ آهسته به هم گفتیم و اشاره کردیم‌ که‌ به دایی چیزی نگوئیم تا ایشان متوجه‌ نشوند. دایی از ما دور بودند و در هال‌ قدم می‌زدند. ایشان جواب ما را دادند و ما حسابی خجالت کشیدیم. معلوم‌ می‌شد از آن‌ فاصله دور هم شنیدند که‌ چـه گـفته‌ایم! از آن‌روز بـه بعد فهمیدیم که‌ باید حواسمان را جمع کنیم.

بسیاری معتقدند که مرحوم بهلول‌ طی الارض داشته‌اند. در این مورد چـه‌ خاطره‌ای‌ دارید؟

صادقیان‌: عادت حاج آقا این بود که همیشه یک‌ سـاعت قـبل از اذان بـرای‌ نماز آماده بودند و هر ده دقیقه، پنج دقیقه‌ای‌ می‌پرسیدند: «اذان‌ شده؟ چقدر مانده؟» در ماه رمضان ایشان‌ هر شب دعای‌ ابو‌ حـمزه‌ ‌ ‌ثـمالی را می‌خواندند و گریه‌ می‌کردند و می‌زدند روی‌ پای من و می‌گفتند تو هم‌ اگـر بـدانی گـریه می‌کنی!

یعقوبی: البته خودشان به شدت انکار می‌کردند. بیمار بودند‌ و عمل‌ جراحی‌ کرده بودند و مـا ایشان را به منزل آورده‌ بودیم، دکتر گفته بود که باید آنتی‌ بیوتیک‌هایشان را سـر ساعت بخورند. ما خـیلی وقـت‌ها بیدار که می‌شدیم می‌دیدیم‌ دایی‌ جان‌ نیستند‌ و می‌فهمیدیم بیرون‌ رفته‌اند. می‌دانستم باید‌ ساعت‌ 4 صبح‌‌ داروهایشان را بدهم و شب، در اتاق را قفل کردم و کلید آن را هم روی تلویزیون‌ گذاشتم و به دختر و پسرم سفارش کردم‌‌ که‌ یـک‌ وقت در را باز نکنند و اگر دایی‌ کلید‌ خواستند‌، به ایشان ندهند. تا ساعت‌ 3 بیدار و مواظب دایی بودم، ولی برای‌ لحظاتی چرتم برد. ساعت 5 بیدار شدم و دیدم دایی‌ نیستند‌. حاج‌ آقا را بیدار کردم و هراسان هـمه جـای خانه را گشتیم‌. رفتم و دیدم کلید روی تلویزیون است و در قفل‌ است. بالکن را نگاه کردم و دیدم دایی‌ نیستند. حاج آقا‌ صادقیان‌ خودشان‌ دایی‌ را می‌بردند مسجد و می‌آوردند و کاملا مراقب بودیم که یک وقت‌ از‌ مـنزل بـیرون‌ نروند و منزل را گم نکنند. دایی مریض‌ بودند و آن شب هم شب او پرستاری‌ از‌ ایشان‌ در منزل بود. خیلی ناراحت بودیم. رفتیم پارکینگ و داخل کوچه و همه جا‌ را‌ گشتیم‌، ولی خبری از دائی جان نبود که‌ نبود.

سـاعت 8 صـبح بود که صدای زنگ‌ آمد‌. دایی‌ جان همیشه 2 تا زنگ محکم و پشت‌ سر هم می‌زدند. از طرز زنگ زدن ایشان‌‌ فهمیدیم‌ که آمده‌اند. حاج آقا رفتند پایین‌ که زیر بغلشان را بـگیرند و مـن هـم‌ از‌ بالکن‌ گفتم: «دایی جان! کجا بودید؟ ما کـه از دلواپسـی مـردیم.» ایشان خندیدند و گفتند: «حالا که آمدم‌.» بعد‌ آمدند بالا و من گفتم: «شما دارو داشتید و باید رأس‌ ساعت 4 می‌خوردید». گفتند: «الان‌ بردار‌ بـیاور‌ بـخورم.» پرسـیدم: «کجا رفتید؟» گفتند: «رفتم دیگر.» گفتم: «چه جوری‌ رفتید؟» گـفتند: «حـالا که آمدم. یک چیزی‌‌ بیاور‌ بخورم.» فهمیدم که نمی‌خواهند جواب بدهند. متحیر مانده بودم که چگونه‌ از‌ در‌ بسته‌ بیرون رفـتند. از آن‌روز بـه بعد به طی‌الارض ایشان مطمئن شدم. بارها چنین مسائلی‌ را‌ دیـدیم‌.

فاصله سنی ایشان با جوان‌ها خیلی زیاد و گاهی هشتاد نود سال بود‌ که‌ فاصله‌ بسیار عجیبی است. یـکی از مـشکلات‌ پدر و مـادرها و دستگاه‌های تبلیغاتی‌ ما این است که توان‌ ایجاد‌ ارتباط با جـوان‌ها را نـدارند. شما که سال‌ها با ایشان زندگی کردید‌، علت‌ توانایی‌ ایجاد ارتباط با جوان‌ها را توسط‌ مرحوم‌‌ بـهلول‌ در چـه می‌دانید؟

یـعقوبی: تواضع حاج آقا بسیار‌ تأثیرگذار‌ بود. باهم می‌رفتیم و چشمشان به‌ مادری مـی‌افتاد کـه بـچه‌ای را به بغل دارد‌،  می‌گفتند‌ بچه را بده به من‌ و شما‌ کمی‌ استراحت‌ کن‌. این‌ در حالی بـود کـه خـود ایشان‌ بیمار‌ و ضعیف شده بودند و ما دستشان را می‌گرفتیم. بچه را می‌گرفتند و می‌بوسیدند و می‌گفتند‌ کمکی‌ اگـر از دسـتم برمی‌آید انجام بدهم‌. دلیل توانایی‌ بالا برای‌ ایجاد‌ ارتباط با دیگران، تواضع‌ فـوق‌‌العـاده‌ زیـاد ایشان بود و خودشان را واقعا با جوان‌های امروز اخت می‌کردند و دقیقا به‌ حرف‌های‌ آن‌ها گـوش مـی‌دادند. ایشان یک‌ حوصله‌ خدایی‌ داشتند که‌ دیگران‌ ندارند‌. من و حاج آقا صادقیان‌ و بـسیاری‌ از پدر و مـادرها بـا وجود اینکه آن‌ فاصله سنی را با فززندانمان نداریم، یک‌‌ وقت‌هایی‌ نمی‌توانیم جوان‌ها را تحمل‌ کنیم، ولی دایی‌ جان هیچ‌ وقت‌ سؤالات‌‌ آنها را بی‌پاسخ نمی‌گذاشتند‌. همیشه وقتی‌ می‌خواستند بخوابند بـه مـن و حـاج آقا سفارش می‌کردند که هرکس زنگ زد و با‌ ایشان‌ کار داشت، بیدارشان کنیم، حتی‌ اگر‌ سـاعت‌ 12 یـا‌ 1 بـعد‌ از نصف شب‌‌ باشد‌ و ما این کار را می‌کردیم. ایشان‌ حالت عجیبی داشتتند کـه مـن سن‌ نوه ایشان هستم، ندارم‌. این‌ بود‌ که هر وقت بیدارشان می‌کردیم، سر حال‌ و سر‌ کـیف‌ بـودند‌ و ذره‌ای‌ خستگی‌ در ایشان‌ مشاهده نمی‌شد. من هیچ وقت ایشان را کسل ندیدم.

صـادقیان: یـکی از اخلاق‌های حاج آقا این‌ بود که بـه هـرکسی مـتناسب با سن و علم‌ و طبقه‌ اجتماعی او صحبت مـی‌کرد. اگـر عالمی در حضور ایشان بودند، عالمانه‌ صحبت می‌کردند، اگر جوان بود، با عبارات و کـلام جـوانانه با او حرف‌ می‌زدند و راجع به مـسائل روز صـحبت‌ و به او‌ نـصیحت‌ مـی‌کردند کـه چه کار کند. اگر احساس مـی‌کردند مـخاطب کسل و افسرده است، صحبت‌های خنده‌داری‌ می‌کردند و طرف را شاد و سرحال‌ می‌کردند و او هم بـا کـمال میل صحبت‌های‌ حاج آقا را‌ می‌پذیرفت‌. حـرف‌هایشان هیچ‌ وقت خسته‌کننده نـبود.

]یک‌بار[ کـسی از شیراز زنگ زد و گفت: «با آقـای‌ بـهلول کار دارم.» گفتم: «چه کار دارید؟» گفت: «دنبال استاد می‌گردم‌، به‌ من گفته‌اند برو آقـای بـهلول‌ را‌ ببین. راهش را به تو نـشان مـی‌دهد و حـالا من می‌خواهم بـا ایـشان ملاقات کنم.» گفتم: «در خـانه مـا به‌ روی همه باز است، شما‌ هم‌ بیایید.» فردا صبح زود‌ ایشان‌ آمد و دست حاج آقـا را بـوسید و نشست. حاج آقا پرسیدند: «چه‌ می‌خواهی؟» ایـشان گـفت: «من دنـبال یـک‌ اسـتاد می‌گردم و شما را معرفی کـرده‌اند. حاج آقا نگاهی کردند و گفتند: «شما اول‌ چشمت‌ را‌ پاک کن.» دیدم که عرق روی‌ صورت آن مرد نشست و احـساس کـردیم‌ که آقای بهلول تیر اول را زد. بعد گـفتند: «ایـن‌هایی کـه مـی‌گویند مـن استاد هستم، در واقـع دکـان‌ و بازاری‌ برای خودشان‌ باز کرده‌اند. شما دنبال استاد نگرد. برو قرآن‌ بخوان و به آن عمل کن، خـودت اسـتاد مـی‌شوی. من‌ هم اگر به جایی رسیده‌ام، از قـرآن رسـیده‌ام. قـرآن خـواندم و عـمل‌ کـردم‌‌ و به‌ اینجا رسیدم. شما هم بخوانید و عمل‌ کنید، از من هم استادتر می‌شوید، ولی‌ قرآن بخوانید نه این‌که ‌‌هرکس‌ هرچه گفت‌ بپذیرید.» آن آقا ده دقیقه‌ای خدمت آقای‌ بهلول بـود و یک شیشه‌ آب‌ هم‌ تبرکاً از ایشان گرفت و به شیراز برگشت. حاج آقا طرف را شناسایی می‌کردند و می‌فهمیدند توی‌ دل و ذهنش چه می‌گذرد.

یعقوبی: دایی قرآن را حفظ بودند. ما همه‌ حرف‌ها‌ را باهم زده بودیم‌ و دیـگر‌ حـرفی‌ نداشتیم و همیشه می‌گفتند قرآن را بیاور باهم بخوانیم. کلا برنامه‌شان این بود. یک‌ جزء و گاهی دو جزء می‌خواندیم و من‌ خسته می‌شدم. دلم هم نمی‌آمد که به دایی‌ بگویم خسته شده‌ام‌. می‌گفتم: «بـخوانید و مـن حظ می‌برم.» دایی متوجه قضیه شده‌ بودند و اواسط کار مکث می‌کردند و می‌گفتند: «یادم رفت کجا بودم. تو دنباله‌ مطلب را به من بگو.» می‌گفتم: «بـبخشید دایی جـان! حواسم‌ رفت‌ جای دیگر.» مـی‌گفتند: «قـرآن را ببند، برو خستگی‌ات‌ را بگیر و برگرد باهم دو سه جزئی را بخوانیم.» این هم برای من درس شد که الکی خط نبرم. یکی دو جزء که‌‌ می‌خواندیم می‌گفتم: «دایی جـان بـس است. یک ساعت دیـگر بـقیه‌اش را می‌خوانیم.» و به این ترتیب هرسه چهار روزی یک بار قرآن را ختم می‌کردیم. به بعضی از آیات هم‌ که‌ می‌رسیدیم، برای‌ رفع خستگی مزاح می‌کردند.

صادقیان: در قرآن‌ جایی هست که نام‌ ابراهیم آمده. حـاج آقـا می‌گفتند یک نفر مرد که می‌گفت قدرت خدا را بروم، اسم پدر مرا‌ هم‌ در‌ قرآن نوشته!

از تقید ایشان‌ نسبت‌ به‌ ادای فرائض‌ دینی هم خاطراتی را نقل کنید.

صادقیان: عادت حاج آقا این بـود که‌ همیشه یـک ساعت قبل از اذان‌ برای‌ نماز‌ آماده بودند و هر ده دقیقه، پنج دقیقه‌ای‌ می‌پرسیدند‌: «اذان‌ شده؟ چقدر مانده؟» در ماه رمضان ایشان هـر شب دعای ابو حمزه‌ ثمالی را می‌خواندند، نه مثل خواندن‌های‌ من و شـما، مـی‌خواندند و گـریه‌ می‌کردند‌ و می‌زدند‌ روی پای من و می‌گفتند تو هم‌ اگر بدانی گریه می‌کنی‌.

یعقوبی: موقع خواندن قرآن و دعاها واقعاً بـدنشان ‌ ‌مـی‌لرزید.

صادقیان: در ایام سال دو سه ساعت‌ بیشتر نمی‌خوابیدند و در مـاه رمـضان یـکی‌ دو ساعت، اغلب در حالت‌ عبادت‌ بودند و هیچ وقت نماز شبشان ترک نشد، حتی‌ در ایام بیماری، مـگر در چهار ماهی که‌ در‌ آی‌.سی.یو بودند.

در مورد طی الارضشان خیلی چیزها از حـاج آقا‌ دیده‌ام‌. یک‌ روز‌ آقای رحیمیان، رئیـس بـنیاد شـهید، آقای‌ بهلول‌ را‌ دعوت کرده بـود. مـیلاد امـام سجاد (ع) بود‌ و حاج‌ آقا در آن‌جا سخنرانی کردند. بعد از سخنرانی حاج آقا باران شدیدی شروع‌ شد‌. آمدیم بیرون‌ و مدیر کل روابط‌ عـمومی‌، آقـای طـاهری‌‌ گفت‌: «وسیله‌ آماده است.» حاج آقا گفتند: «نـه‌، مـا‌ خودمان ماشین نداریم.» گفتند: «داریم. تو کار نداشته باش.» از در بنیاد‌ شهید‌ که‌ آمدیم بیرون، باران شدیدی می‌آمد‌، اما بـلافاصله یـک تـاکسی‌ خالی‌ جلوی پای‌ ما ترمز کرد‌. حاج‌ آقا گفتند: «مـن می‌روم‌ ترمینال، تو هم برو اداره.» من هنوز بازنشسته نشده‌ بودم‌ و نمی‌توانستم همراه‌ حاج آقا بروم‌. ایشان‌ می‌خواستند‌ بـروند مـشهد. رانـنده‌ تاکسی‌ گفت: «حاج آقا! ما‌ هم‌ داریم می‌رویم ترمینال.» ایشان رفـتند مـشهد و برگشتند، بی ‌آن‌که ما همراهشان‌ برویم. یک روز هم‌ من‌ خودم ایشان را سوار اتوبوس گناباد‌ کردم‌.

یعقوبی: روز‌ 13 خـرداد‌ بـود.

صـادقیان: بله، دقیقا‌ روز 13 خرداد بود که‌ ایشان را راهی گناباد کردیم. روز 14 خرداد که در‌ مـرقد‌ امـام بـرنامه سالگرد برگزار شد، همسایه‌مان‌ زنگ‌ زد‌ و گفت‌: «حاج‌ آقا را توی‌ تلویزیون‌ می‌بینید؟» گفتم: «حاج‌ آقا گـناباد هـستند.» گـفت: «شما تلویزیون‌ را ببین، حاج آقا آن‌جاست.» تلویزیون را روشن‌ کردم‌ و دیدم‌ حاج آقا در مرقد امـام‌ نشسته‌اند‌! درحالی‌که‌ اگر‌ هم‌‌ سیزدهم‌ حرکت کرده بودند، تازه باید چهاردهم می‌رسیدند. زنـگ زدم بـه تـعاونی‌ گناباد و از مسؤول آن‌جا آقای فیاضی‌ پرسیدم: «مگر آقای بهلول از اتوبوس پیاده‌ شدند؟» گفت: «نه آقـا‌! خـود شما دیدید که‌ اتوبوس حرکت کرد.» همان شب 14 خرداد حاج آقا آمدند مـنزل. نـگاه کـردیم و دیدیم یک تکه نان گناباد هم توی جیبشان‌ است. از این برنامه‌ها خیلی‌ بود‌.

یکی دیگر از مهارت‌های‌ ایشان‌ شناگری‌‌ بود. در اواخر عمر از ایشان پرسیدیم‌‌ هنوز‌ هم شنا می‌کنید؟ گفتند شنا نمی‌کنم، ولی حاضرم با شما جوان‌ها مسابقه بدهم. از این‌ مهارت‌ خاطره‌ای‌ دارید؟

صادقیان: حاج آقا خیلی‌ خـوب‌ شـنا می‌کردند‌. یک‌ روز‌ من ایشان را بردم‌ استخر پیام‌ در‌ خیابان شریعتی. خیلی‌ها اطراف مرا گرفتند که یک وقت ایشان‌ غرق نشوند‌ و رفتیم‌ قسمتی که عمق کمی‌ داشت. بعد‌ حاج آقا کم‌کم بـه‌ قـسمت‌‌ عمیق رفتند. آیت‌اللّه قائم‌‌مقامی‌ کنار آب‌ ایستاده بودند. چند وقت پیش که ایشان را دیدم، گفتند: «آقای‌ بهلول‌ عجب شنایی‌ کردند!» یک بار‌ هم‌ ایشان‌ را بردم استخر‌ سپاه‌ در جـاده کـرج. آن‌ روز‌ استخر را برای حاج آقا قرق کردند و فقط چند نفر از بچه‌های‌ سپاه در‌ اطراف‌ استخر و دو سه تا از نجات‌ غریق‌ها‌ حضور داشتند‌ و گفتند‌: «مگر‌ می‌شود کسی در این‌ سن و سال‌ بتواند شـنا کند؟ ما بـاید مـراقب باشیم.» من‌ گفتم: «ایشان احـتیاج بـه مـواظبت ندارند.»  حاج‌ آقا‌ رفتند قسمت عمیق آب و یک‌ ساعتی‌ شنا‌ کردند‌ و نجات‌ غریق‌ها‌ گفتند: «باید کارت‌هایمان‌ را‌ پاره کنیم. ما در مقابل ایشان کاره‌ای نـیستیم.» خـیلی خـوب‌ شنا می‌کردند.

یعقوبی: سالی یک بار‌ می‌رفتیم‌ شـمال‌ و چـون زنانه و مردانه جدا بود، شنای دایی‌ را‌ نمی‌دیدیم‌. بعد‌ یک‌ قسمت‌ خانوادگی پیدا کردیم و گفتیم: «دائی جان! شما باید بروید شـنا کـه مـا ببینیم.» سال 83 بود. دایی گفتند:  «چشم!برای شما می‌روم.» و به قـسمتی که‌ ممنوع است‌ و همه غرق می‌شوند، رفتند و از چشم ما محو شدند. ما به شدت نگران‌ شدیم. برادرهایم و حـاج آقـا صـادقیان همه‌ رفتند و با دایی برگشتند. ایشان می‌گفتند قبل از انقلاب از طریق‌ دریا‌ شـنا مـی‌کردم‌ و به عراق می‌رفتم و زیارت می‌کردم و برمی‌گشتم.

یعقوبی: چند تا از سفرهایشان به عراق را از همین طریق رفتند.

صـادقیان: یـک پیـرمرد افغانی در بیمارستان‌ بالای سر حاج‌ آقا‌ می‌آمد و خیلی گریه‌ می‌کرد. گفتم: «چـرا گـریه می‌کنی؟» گـفت: «پدرم از کسانی بود که در زندان افغانستان‌ می‌رفت و به حاج آقا سر می‌زد و ما‌ از‌ ایشان خـاطرات زیـادی داریـم. در‌ زندان‌‌ کسی بود که خیلی گریه و بی‌تابی می‌کرد. حاج آقا می‌پرسیدند: چرا گریه می‌کنی؟ چـه شده؟ ایشان مـی‌گوید: مدت‌هاست زن‌ و بچه‌ام را ندیده‌ام و دلم خیلی برای آنها تنگ‌ شده‌. حاج آقا گفتند: اگـر‌ یـک‌ قـولی به‌ من بدهی، من تو را می‌فرستم که بروی‌ پیش زن و بچه‌ات و برگردی. پرسید: مگر می‌شود؟ گفتند:بـله، اگـر قول بدهی، حتما این کار را می‌کنم. مـن یـک ماه به تو مرخصی می‌دهم که بروی زن و بچه‌ات‌‌ را‌ ببینی. همین‌طور‌ که مـی‌روی، هـمین‌ طـور هم برمی‌گردی. گفتم: چه کار کنم؟ گفتند: یک بسم اللّه الرحمن الرحیم بگو و از‌ همین دیوار عبور کـن و بـرو. بـیرون هم که‌ رفتی دیگر پشت‌ سرت‌ را‌ نگاه نکن. یک‌ ماه دیگر هـم از هـمین طریق بیا. گفتند این‌ یک ماهی که او پیش ‌‌زن‌ و بچه‌اش رفت، حتی طرف را حاضر غایب هـم نـکردند و بعد از یک ماه‌ هم‌ برگشت‌.» خیلی‌ها می‌آمدند که خاطره‌های عجیبی داشتند. شـاید بـتوانم بگویم آن‌قدر که اهل تسنن‌ حاج آقـا‌ را دوسـت داشـتند. شاید شیعه‌ها نداشتند، یعنی با همه کـنار مـی‌آمدند، کارها را‌ تقسیم می‌کردند.

یکی از ویژگی‌های ایشان این بود که‌ سفرهای تبلیغاتی زیادی می‌رفتند کـه‌ ویـژگی بسیار بارزی‌ بود‌، مخصوصا‌ حالا اهـل مـنبر کـمتر ایـن‌ کـار‌ را‌ می‌کنند. معیارهای ایـشان در پذیـرش دعوت‌ها چه‌ بود؟ و چه جاهایی را بیشتر می‌پذیرفتند و می‌رفتند؟

صادقیان: جاهایی را که فقیرتر بودند و کمتر روحانیون به‌ آنجا‌ مـی‌رفتند‌.

یـعقوبی: بـیشتر مناطق محروم..

صادقیان: وقتی در استان‌ها‌ مسافرت‌‌ مـی‌کردند، شـب اگـر قـرار بـود جـایی بروند و بمانند، به منزل فقرا می‌رفتند. از مسجد که‌ بیرون می‌آمدند و مردم تعارف‌ می‌کردند‌ که‌ به منزل ما بیایید، یک‌مرتبه دست کسی‌ را می‌گرفت و می‌گفت‌ برویم. همیشه در هر جـایی به آدم‌های فقیر محشور می‌شدند. می‌فرمودند من نمی‌توانم علی (ع) باشم، ولی شیعه علی‌ که‌ می‌توانم‌ باشم. از نظر غذا، لباس، سادگی، صحبت و معاشرت‌ می‌گفتند باید کاری‌ کنیم‌ که نفعی برایمان‌ داشته بـاشد. نـباید حرفی را بزنیم که نتوانیم‌ به آن عمل کنیم. یکی‌ از‌ سفارشات‌‌ حاج آقا که وظیفه خودم می‌دانم بگویم‌ این است که می‌گفتند: «ما‌ چرا‌ باید‌ پرخوری کنیم؟ اگر یک ظرف پر از میوه‌ می‌آوردند، مـا یـک دانه پرتقال هم بخوریم، نفعش‌ به‌ ما‌ می‌رسد، بقیه‌اش شکم‌پرستی‌ و حق فقراست. چرا من دو تا بخورم و دیگری هیچی؟ چرا من فرش‌های ابریشم‌‌ زیر‌ پایم بـیندازم و دیـگران نداشته باشند؟» یک روز هم که خـدمت آقـا بودیم، به آقا‌ عرض‌ کردند‌: «بهتر نیست این فرش‌ها باشند و مردم از آنها استفاده کنند؟» الان‌ اگر بروید می‌بینید که‌ همه‌ جا زیلوهای‌ معمولی انداخته‌اند.

در کـدامیک از سـفرها تأثیر بیشتری‌ گذاشند؟

یعقوبی: دایی جـان‌ بـرای‌ اینکه‌ سر قبر پدر و مادرشان بروند، حتما ماهی یک بار را به گناباد سر می‌زدند. نهایتا‌ً یک‌ شب‌ می‌ماندند و بعد شهر به شهر می‌گشتند. کل ایران را گشته بودند‌. شما‌ اگر‌ با مـردم‌ هـمه شهرها صحبت کنید، از ایشان خاطره‌ دارند. حاج آقا همه جا می‌رفتند‌ و همه‌‌ جا‌ هم یکسان می‌ماندند. دوست دارم به‌ این نکته هم اشاره کنم که‌ از‌ نظر پوشیدن‌ لباس، در تمام این سـال‌هایی کـه یادمان‌ هـست هیچ وقت برای خودشان لباس‌ درست‌ نکردند‌. اگر هم کسی لباسی و کفشی به ایشان هدیه می‌داد، مـی‌گرفتند. کفش ایشان‌ اغب‌ دمپایی یا کفشی بود که از شدت‌ کهنگی‌، زمـستان‌ها‌ در آن آب مـی‌رفت و پاهایشان یخ می‌زد‌، ولی‌‌ می‌گفتند تا جایی که بتوانم از این کفش‌ استفاده کنم و تحمل این یخ‌زدگی‌ را‌ داشـته ‌ ‌بـاشم، کفش نو نمی‌پوشم‌. جوراب‌‌ نمی‌پوشیدند و می‌گفتند‌ پولش‌ دست‌ کم‌ نان برای چهار تـا بـچه‌ یـتیم‌ می‌شود. دندان‌ را به فقرا کمک می‌کنیم. زندگی و هستی‌ و نیستی ایشان همگی‌ در‌ خدمت کمک به‌ فـقرا بود. وقتی‌ که دیگر لباسشان واقعا‌ قابل‌‌ پوشیدن نبود، سالی یا دو‌ سالی‌ یـک مرتبه‌ لباس نو مـی‌خریدند و هـمیشه هم اولین‌ روزی که لباس نو را‌ به‌ تن می‌کردند، روز تولد حضرت‌ فاطمه‌ زهرا‌ (س) بود. بسیار به‌ این‌ مسئله مقید بودند. لباس‌ هم‌‌ که می‌گرفتیم، می‌گفتند: «فاطمه جان! نگه دار من روز تولد حضرت زهـرا (س) می‌پوشم.»

مرحوم‌ بهلول‌ نقش بسیار برجسته‌ای‌ را در مقطع‌ خطیری‌ از تاریخ‌ معاصر‌ ایفا‌ کرده است. کمی درباره‌ این جنبه‌ شخصیت ایشان برایمان صحبت کنید. ایشان روی چه مسائلی حساس بودند و چقدر؟ بعد سیاسی ایشان‌ چگونه‌‌ در مـسائل عـبادی و زندگی روزمره‌شان‌ تجلی‌ می‌کرد؟

صادقیان‌: ایشان‌ از‌ نظر‌ سیاسی و آن‌ شجاعتی‌ که‌ در مقابل رضا خان قلدر نشان‌ دادند، آن هم در مقطعی که هیچ کس‌ نمی‌توانست در‌ مقابل‌ او‌ قد علم کند، سابقه‌ درخشانی داشتند. مرحوم بهلول ایستادگی‌ کردند که منتهی به زندان تبعید ایشان‌ شد. تا زمانی کـه گـوش‌ ایشان شنوایی‌ داشت، اخبار روز را از تلویزیون گوش‌ می‌کردند. روزنامه‌هایی را که می‌آوردیم، می‌خواندند و جمع‌بندی می‌کردند. گاهی‌ هم با مسئولین برخورد می‌کردند. گاهی‌ هم با مسئولین برخورد می‌کردند. گاهی‌‌ هم‌ با مـسئولین بـرخورد مـی‌کردند. فرضاً اگر می‌دیدند یک اسـتاندار در دفـترش‌ خـلافی را انجام می‌دهد، مستقیم برخورد می‌کردند و می‌پرسیدند که چرا این کار را کردی؟ یادم هست به اتاق استانداری‌ رفتیم‌ و وقتی‌ حاج آقا تجملات اتاق‌ را دیـدند، نـاراحت شـدند، به‌طوری‌ که ننشستند و بیرون آمدند و گفتند:  «استانداری کـه اتـاقش چنین وضعیتی دارد، چگونه می‌تواند امر‌ به‌ معروف و نهی از منکر کند؟ چطور می‌تواند‌ به‌ مردم بگوید اسراف نکنید، صرفه‌جوئی کنید، راه و روش زندگی شـما بـاید ایـن باشد؟ هر مسؤولی اول باید خودش رعایت کند تا دیگران حرفش را بخوانند. استانداری که‌ در این‌جایگاه و مسئولیت‌ هست‌، بـاید کـاری‌ کـند که مردم هم بتوانند خودشان را با وضعیت او وفق بدهند.»

یک روز در دوران ریاست‌ جمهوری آقای‌ خـاتمی، بـرای دیـدار به دفتر ایشان رفتیم. حاج آقا‌ یکی‌ از‌ صحبت‌هایی که داشتند این بود که: «هـرکسی کـه در رأس کاری‌ قرار می‌گیرد، باید ببیند آیا واقعا ‌‌می‌تواند‌ آن کار را اداره کند و اگر نمی‌تواند شـجاعت ایـن را داشـته باشد که‌ بگوید‌ من‌‌ نمی‌توانم، فلانی بهتر از من می‌تواند کار کند.» این حرف را مـستقیم بـه آقای خاتمی‌‌ نگفتند، ولی در دفتر ایشان گفتند.

پیش یکی از آقایان هم رفتیم و حاج‌ آقـا شـعری دربـاره پزشکان‌ خواندند‌ که: «ملک الموت رفت پیش خدا/ گفت سبحان‌ ربی الاعلی/ دکتری تازه آمـده بـه شهر/ من‌ یکی می‌کشم او صد تا/ یا که او را از شهر بیرون کن/ یـا مـرا‌ حـکم دگر فرما» این را که‌ خواندند، آن آقا به من گفتند: «ایشان این‌ حرف را به من می‌گویند؟» گـفتم: «نـه آقـا. به دکترها می‌گویند»، اما خود آقا گفتند: «نه آقا! دارم‌ به‌ شـما مـی‌گویم.» هیچ ترس‌ و واهمه‌ای از هیچ کسی نداشتند و حرفی‌ را که لازم می‌دانستند، می‌زدند.

یکی از آقایان در بیمارستان سبد گل بـسیار بـزرگی را برای حاج آقا فرستاده بود‌. من‌‌ می‌دانستم که حاج آقا ناراحت مـی‌شوند. حـتی وقتی که در بیمارستان حاج آقا را به‌ قـسمت ویـژه‌ای بـردند، ایشان گفتند: «این‌ به درد من نمی‌خورد، مـرا بـه اتاق و بخش‌‌ معمولی‌ ببرید.» من بخش اعظم گل‌ها را برداشتم و فقط تعداد کمی را داخـل گـلدان‌ گذاشتم و به اتاق حاج آقـا بـردم. حاج آقـا پرسـیدند: «ایـن را چه کسی فرستاده؟» گفتم: «از دفتر‌ وزیر‌ کـشور‌ فـرستاده‌اند». حاج آقا گفتند: «کار‌ بسیار‌ نابجایی‌ کرده‌اند. من گل‌ می‌خواهم چه کار؟ پول ایـن‌ گـل را بدهند به فقرا. تلفنش‌ را بگیر، مـن به او بگویم.» حاج آقـا خـبر‌ نداشت‌ که‌‌ آن‌ها یک دهـم گـل‌هایی هم‌ که فرستاده بودند‌، نبود‌. من‌ که می‌دانستم حاج آقا شدیداً برخورد مـی‌کنند، طـفره رفتم‌ و شماره را ندادم. خلاصه‌ ایـن‌که ایـشان از هـر نظر‌ شجاعت‌ داشـتند‌ و بـرخورد می‌کردند.

قبل از اینکه مرحوم‌ بهلول‌ در سال 47 به‌ ایران برگردد، شما چه تصوری از ایشان‌ داشتید و آن‌چه‌ کـه‌ دیدید، چقدر با تـصور شـما‌ هماهنگی‌ داشت؟ ساواکی‌ها چقدر به‌ برگشتن‌ ایشان‌ حساسیت نشان دادند و چقدر آزارشان دادند؟

یعقوبی‌: در‌ سال 47 من ده ساله بودم و حاج آقا صادقیان هم که با‌ ما‌ نبودند. یک‌ هفته قبل از آمدن‌ دایی جان، ماموران سـاواک‌‌ آمـدند‌ و به عناوین مختلف اطلاعات کسب‌‌ می‌کردند‌. ما اصلا نمی‌دانستیم ساواک‌ یعنی چه، چون کاره‌ای نبودیم. منزلمان‌ در خیابان سبلان‌ بود‌. مادرم می‌گفتند که‌ من یک‌ دایی‌ دارم‌ و مادرم از غم‌ دوری‌‌ بـرادرش مـرد و همه فـامیل‌ از‌ دنیا رفتند و دایی را ندیدند. مشهدی‌ها به پرنده یاکریم‌ می‌گویند موسی کو تقی. اسم‌ دایی‌ جان‌ هم که تـقی است. می‌گویند‌ موسی‌ کو تقی‌ها‌ که‌ می‌خواندند‌، مادرم می‌گفت: «تقی بـه‌ افـغانستان اسـت. حیوان برو به‌ آن‌جا و خبر تقی را برایم بیاور.» یادم هست‌ یک روز‌ دو‌ تا آقا آمدند دم در. عینک‌ زده‌‌ بـودند‌ ‌ ‌و کـت‌ و شلوار‌ مخصوصی به تن‌‌ داشتند‌ و کیف سیاهی در دستشان بود. پرسیدند: «منزل خانم موسوی؟» گـفتم: «بـله، شما؟» گـفتند: «آمده‌ایم ببینیم شما چه‌جوری زندگی‌ می‌کنید؟» مادرم‌ بیرون‌‌ بودند و آنها از من سؤال و جواب کردند‌ که مادر کجا هستند؟ پدر کجا رفته‌اند؟ پدر ارتشی بودند و گفم سر کار هـستند. یک بار هم در زدنـد و یـک ضرب آمدند داخل خانه. مادرم مخالفت کرد و گفت: «چه کار‌ دارید؟ چرا این جوری آمدید داخل خانه؟» دو تا مرد بودند و یک زن‌ و گفتند: «ما ذکر خیر شما و خانواده‌تان‌ را شنیده‌ایم.» و از این نوع حرف‌ها. حتی‌ تـصورش را هم نمی‌کردیم که به خاطر‌ دایی‌ آمده باشند. سؤالات زیادی درباره‌ اینکه کجا می‌رویم و مادرم چه کتاب‌هایی‌ را مطالعه می‌کنند، پرسیدند و کتاب‌ها را نگاه کردند و رفتند. الان که فکرش را می‌کنم می‌بینم سؤالات این‌ها عـادی‌ نـبود‌. بعد از رفتن آن‌ها یک ماشین ژاندارمری آمد که دایی جان داخل آن بود. بدن و پاهای‌ دایی جان کاملا متورم شده بود. دایی‌ را‌ یک‌سره از زندان به خانه‌ ما‌ آورده بودند. آدرس را هم ظاهرا از بانکی که پدرم‌ حـقوق می‌گرفتند، گرفته بودند. چند نفر دایی را بلند کرند و آوردند و روی تخت‌ گذاشتند‌. بعد‌ که آن‌ها رفتند، دایی‌ جان‌‌ تعریف کردند و گفتند من 40 روز در زندان این‌ها بوده‌ام. می‌گفتند خوشحالم‌ که شما را می‌بینم. نـمی‌توانستند راه بـروند، گفتند اولین سفری که بتوانم بروم، باید بروم گناباد سر خاک‌ پدر‌ و مادرم. علاقه‌ به دایی جان از همان بچگی در ذهن من‌ نشست. دو ماهی پیش ما بودند.

در میان علمای مـشهد، قـم و تـهران بیشتر با چه کسانی مأنوس بودند؟

صادقیان: در میان علمای مشهد تا زمانی‌ که آیت‌اللّه شیرازی زنـده بـودند، زیاد پیش‌ ایشان می‌رفتند‌. در‌ قم‌ بیشتر نزد آیت‌اللّه‌ بهاء‌الدینی‌ مـی‌رفتند‌. یـکی دو جـلسه پیش‌ آقای کاشانی رفتیم. نزد آیت‌اللّه نجفی‌ مرعشی که یکی از اساتید آقای بهلول‌ بودند، مـی‌رفتیم. در‌ هـمدان‌ نـیز‌ آقای ملا علی آخوند می‌رفتیم که ایشان هم‌ استاد‌ آقای بهلول بـودند.

یـعقوبی: هفت هشت سال هم در جغتای‌ سبزوار در حوزه علمیه درس می‌دادند.

صادقیان: در شیراز‌ چند‌ جلسه‌ای‌ خدمت‌ آقای حـائری رفـتیم. میانه‌شان با ایشان‌ خیلی خوب بود‌.چند شبی هم در شیراز مهمان ایـشان بـودیم.

آیا خاطره‌ای از ایشان با امام دارید؟

صادقیان: مـی‌گفتند وقـت امـام‌ را‌ خیلی‌‌ نباید بگیرم. امام را خیلی دوست داشـتند و مـی‌گفتند: «اگر ایشان صحبتی‌ داشته‌ باشند، می‌شنویم و امر ایشان را اطاعت می‌کنیم، چون رهبر هـستند و در حـال حاضر بهتر از ایشان‌ کسی‌ را‌ نـداریم، ولی وقـتشان‌ را نمی‌گیریم.» یـک روز هـم حـاج آقا به‌ دیدن‌ امام‌ می‌روند‌ و پاسـدارها ایـشان‌ را نمی‌شناسند. حاج آقا ظاهر فقیرانه‌ای‌ داشتند. یکی از آنها می‌آید و می‌گوید‌: «آقا‌! چـه‌ می‌خواهید؟» حـاج آقا می‌گویند: «آمده‌ام امام را ببینم.» ایـشان را راه نمی‌دهند و گویا پولی هم‌ بـه‌ ایـشان می‌دهند. حاج آقا هرچه را مـی‌دادند، مـی‌گرفتند و به فقرا می‌دادند. من چند‌ بار‌ گفتم‌: «آقا! این کار درست است؟» می‌گفتند: «عـیب نـدارد، من‌ گدایی می‌کنم و می‌دهم بـه فـقراء، هـم‌ من‌‌ ثواب مـی‌برم، هـم آن‌ها و هم کسی کـه پول‌ را داده.» بـعد احمد آقا‌ متوجه‌ می‌شود‌ که‌ پاسدارها آقای بهلول را رد کرده‌اند. دنبال‌ ایشان می‌فرستند و بالاخره خـدمت امـام‌ می‌روند.

از‌ حواشی‌ و متن دیدارهای مرحوم‌ بهلول با مقام‌ معظم‌ رهبری چه خاطراتی‌ دارید؟

صادقیان: یک بار در ماه رمضان خدمت‌ آقا رسیدیم‌. وقت‌ افطار شد. خوراک‌ حاج آقا نـان‌ و مـاست بود و همه هم‌‌ می‌دانستند‌. برای افطار چلومرغ آوردند. مقام‌ معظم‌ رهبری فرمودند: «آقا! این‌ غذا را می‌خورید؟» حاج آقا گفتند: «چون مال شماست می‌خورم‌.»

اگـر بـخواهید مـرحوم بهلول‌ را‌ در یک‌‌ جمله‌ خلاصه‌ کنید چه می‌گویید؟

صادقیان: خادم‌ به خلق. ایشان هیچ‌ چیزی را برای خودشان نمی‌خواستند. یکی از رفقا می‌گفت در قم‌ داشتیم‌ با ماشین با آقای بهلول مـی‌رفتیم‌. یک‌مرتبه‌‌ یک‌ نفر‌ از‌ پیاده‌رو آمد و گفت‌: «یک‌‌ لحظه نگه دار تا من آقای بهلول را ببوسم.» آمد و ایشان را بوسید و پاکتی‌ را در‌ دست‌ آقای‌ بهلول گذاشت. ایشان پاکت را باز نکرده‌، نگه‌ داشتند‌. هنوز‌ صـد‌ مـتر‌ جلوتر نرفته بودیم که‌ گفتند: «نگه دار.» و یک بنده خدایی را از پیاده رو صدا زدند و پاکت را به او دادند. من آن فرد را صدا زدم‌ و گفتم: «بگذارید یک لحظه این پاکت را ببینم.» داخل آن را نگاه کـردم و دیـدم 100 هزار تومان پول است که در آن زمان‌ پول خیلی زیادی بود و آقای بهلول‌ حتی‌ به‌ آن نگاه نکرده بود. تا این حد از دنیا چشم‌پوشی کرده بودند.

یـعقوبی: از خـانواده‌های زیادی هم‌ سرپرستی می‌کردند. وقـتی مـریض شده‌ بودند، اظهار ناراحتی می‌کردند که حالا من‌ این‌ها‌ را چه کار کنم؟ اگر در جیب‌ حاج آقا پولی بود، باید تا شب هر جور شده آن را بین فقرا تـقسیم مـی‌کردند. امکان نداشت‌ پولی‌ را امـروز بـرای فردا نگه‌ دارند‌.


مجله‌ی شاهد یاران محمدتقی بهلول

هم‌رسانی

مطالب مرتبط
نظر شما