بررسی کتاب خاطرات شیخ علی تهرانی
از نهضت اسلامی تا رادیو فارسی بغداد

شیخ علی تهرانی از جمله روحانیون فعال در نهضت امام خمینی است. وی که از جمله شاگردان آیتالله سید حسین بروجردی و امام خمینی است در سالیان پیش از انقلاب چندین بار زندانی و تبعید شد، و پس از انقلاب به دلیل حمایت از سید ابوالحسن بنیصدر و سازمان مجاهدین خلق تحت تعقیب قرار گرفت و نهایتاً در فروردین 1363 به عراق گریخت و سالیانی متمادی در رادیو فارسی بغداد به تبلیغ علیه جمهوری اسلامی پرداخت؛ و گاهگاه به اردوگاههای اسیران ایرانی میرفت و در جمع آنان سخنرانیهای تبلیغاتی علیه نظام جمهوری اسلامی ایراد مینمود. مطلب زیر به بررسی خاطرات وی از دوران پیش از انقلاب اختصاص دارد؛ خاطراتی خودنوشت که به صورت اینترنتی و در 172 صفحه منتشر شده است.
کتاب با شرح چگونگی ورود تهرانی به حوزه آغاز میشود؛ هرچند نویسنده در نوجوانی به صورت پارهوقت در مدرسه مروی مشغول خواندن دروسی همچون جامعالمقدمات و سیوطی بوده (ص5)، اما از هجده سالگی و با توصیهی شیخ علیاکبر برهان، امام جماعت مسجد لرزاده تحصیل تماموقت علوم دینی را میآغازد: "در آنجا بود که با آقای حاج شیخ محمدرضا مهدوی کنی و حاجآقا مهدی باقی کنی آشنا شدم و پس از یک سال و خردهای، در سال 1324 به حوزه علمیه قم رفتم." (ص6). در همین صفحه شرح جالبی از تأسیس و سکونت در مدرسه تازه تاسیس حجتیه ارائه میشود. تهرانی در دوران تحصیل درس خارج، اصول فقه، کتاب طهارت و همچنین مکاسب محرمه را نزد امام خمینی، کتاب بیع مکاسب را نزد آیتالله حجت کوهکمرهای، کتاب صلاه را نزد آیتالله بروجردی میگذراند (ص6). در همین صفحات شرح مبسوطی از ماجرای فدائیان اسلام و فعالیتهای آنان در قم ارائه میشود؛ به ماجرای ترور کسروی توسط سید حسین امامی و تلاش آیتالله بروجردی برای آزادی وی اشاره میشود، که "مرحوم بروجردی از او [امام خمینی] خواست که با شاه تماس بگیرد و به استناد آنکه یکی از مراجع کسروی را مهدورالدم معرفی کرده، آزادی سید حسین امامی را خواستار شود. ایشان اینططور تعبیر کرد که در آن جلسه [میان امام خمینی و شاه]، شاه به تتهپته افتاد و تحتتاثیر بیان محکم ایشان قرار گرفت و خواستار ملاقات دیگر شد. در ملاقات دوم شاه خوب صحبت میکرد ولی قانع شد و قبول کرد امامی را آزاد کند و لذا سید حسین امامی آزاد شد." (ص7)
با این وجود، رابطه فدائیان اسلام و آیتالله بروجردی بعدتر رو به خرابی میگذارد. نویسنده این مسئله را به دلیل فعالیتهای برخی از اعضای فدائیان اسلام علیه نزدیکان آیتالله بروجردی و ایجاد جنجال و شلوغی در حوزه میداند؛ تا جایی که "یک روز مرحوم خمینی مدرسه فیضیه آمد در حجره آقای شیخ احمد مولائی، به آقای سید هاشم تهرانی و واحدیها درباره مرحوم بروجردی سفارش کرد و گفت: فعلاً او سمبل تشیّع است و درافتادن با او به صلاح اسلام نیست. ولی آنها نصیحت او را نپذیرفتند و به فعالیت علیه دستگاه مرحوم بروجردی ادامه دادند." (ص8) بدین ترتیب کار اختلاف میان فدائیان اسلام و آیتالله بروجردی بالا میگیرد؛ "تابستان فرا رسید و طلاب به سوی شهرهایشان سرازیر شدند و در حوزه جز عده قلیلی باقی نماند. آقای حاجآقا اسماعیل ملایری، آقای سید جلالالدین آشتیانی و آقای ربانی شیرازی به مرحوم بروجردی گفتند حالا وقت پایان دادن به این غائله است و از ایشان اجازه گرفتند که عدهای از طلاب لرستان را تجهیز کنند و آنها را از حوزه بیرون کنند. من خودم در مدرسه فیضیه بودم و شاهد بودم که پس از نماز مغرب و عشای مرحوم خوانساری، مرحوم واحدی در ایوان متصل به مدرسه دارالشفا ایستاد و قرآن به دست به سخنان همیشگی خود پرداخت که در آغاز این خطابه امیرمؤمنان [علیه السلام] به محمد حنیف را اعلان مینمود: «اعرّ الله جمجمتک، تد فی الأرض قدمک، تزول الجبال و لاتزل..» هنوز واحدی به این جمله نرسیده بود که چماق شیخ علی لر بر کمرش فرود آمد و او را نقش بر زمین کرد و با سرعتی هرچه تمامتر به سوی مدرسه دارالشفا فرار کرد. لری دیگر به آقای سید هاشم تهرانی حمله کرد و او هم به تهران رفت و غائله فدائیان اسلام در قم خاتمه یافت." (ص9) با این وجود نویسنده روایت میکند که پس از بازداشت فدائیان اسلام، "ایشان [آیتالله بروجردی] توسط مرحوم فلسفی به شاه پیغام داد که ملت ایران برای بچه سیدها حساب دیگر باز میکنند." (ص11)
نویسنده در همین صفحات گناه کودتای 28 مرداد را بر دوش روحانیت و آقایان بروجردی، بهبهانی و کاشانی میگذارد؛ "پس از کودتا که شاه به خارج رفته بود، اعلامیهای چاپ و منتشر شد قریب به چنین مضمونی که شاه فرار کرده، ما نظام موجود و دستگاه روحانیت را برمیچینیم، و ظاهراً به قرآن کریم هم جسارت شده بود. آقای بروجردی آقایان درجه دوم را دعوت کرد و به اتفاق پیامی به مرحوم بهبهانی و مرحوم کاشانی فرستادند که چه نشستهاید نظام ایران دارد کمونیستی میشود. آنها هم به استناد آن پیام دستور دادند بازاریها و متدینین علیه مصدق قیام کنند و آنها هم به خیابانها ریختند و علیه مصدق شعار دادند. ارتشیهای موافق شاه به دلگرمی قیام مردمی بر موافقان دکتر مصدق حمله کردند و قضیه کودتای 28 مرداد 32 صورت گرفت. لذا میتوان گفت آن کودتا را روحانیت و بهویژه مرحوم بروجردی و علمای دیگر قم انجام دادند و نه انگلیس و آمریکا." (ص11)
در همین صفحات خاطراتی از علامه طباطبایی، امام خمینی و مخالفان تدریس فلسفه در قم ذکر میشود (ص15)؛ "یک روز برای درس رفتیم ایشان نیامد. گفتند مرحوم بروجردی بر درس ایشان اعتراض کرده، لذا تعطیل شده و قضیه این بود که عدهای از مشهد مقدس و نجف اشرف به آقای بروجردی نوشته بودند که چرا در قم فلسفه تدریس میشود؟ مردم وجوهات میدهند که فقط آن چه از پیامبر اکرم و ائمه اطهار رسیده تدریس شود؛ نه افکار فلاسفه یونان!" (ص16) همچنین "مرحوم خمینی فلسفه و عرفان تدریس میکرد؛ بعضی از طلاب متحجر بر او و تدریش اشکال و بدگویی میکردند. خود ایشان چند بار این قضیه را که مرحوم حاجآقا مصطفی یک بار از ظرفی آب خورد، بردند آب کشیدند به این بهانه که تابع پدرش است و پدرش کافر و نجس است گفت. من خودم دیدم که در پشت دیوار مسجد عشقعلی نوشته بودند: حاجآقا روحالله علیه لعنةالله." (ص16)
تهرانی در سال 1335 از قم به نجف مهاجرت میکند و در درس آقایان سید محمود شاهرودی، سید عبدالهادی شیرازی و میرزا حسن بجنوردی شرکت میکند؛ ولی پس از مدتی به تربت حیدریه عازم و در آن جا ساکن میشود؛ سکونتی که دیری نمیپاید و در سال 1340 به مشهد مهاجرت میکند و مشغول به تدریس در مدرسه نواب میشود (ص21). در همین روزهاست که به پیشنهاد حاجآقا مصطفی خمینی، با دختر آیتالله سید جواد خامنهای ازدواج میکند؛ "[حاجآقا مصطفی خمینی] به من پیشنهاد کرد که ازدواج کنم و نزد مرحوم حاج سید جواد خامنهای رفت و از صبیهاش خواستگاری کرد، او هم اظهار رضایت نمود." (ص22) پس از رحلت آیتالله بروجردی، "مرحوم خمینی آقای هاشمی رفسنجانی را به مشهد پیش من فرستاد که با هم خدمت او [آیتالله میلانی] برسیم و بگوییم شما شیخالعلما هستید و اگر قم بیایید مرکزیت واحدی پیدایش مییابد. من و آقای هاشمی رفسنجانی خدمت مرحوم میلانی رفتیم و تمام آن چه مرحوم خمینی خواسته بود را به او عرض کردیم. در پاسخ گفت من حوزه علمیه مشهد را تأسیس کردهام و مایل نیستم که [با] رفتن به قم آن را منحل نمایم." (ص24)
در ماجرای رفراندوم و اصلاح لایحهی انجمنهای ایالتی و ولایتی، نویسنده مدعیست امام خمینی اعلامیه حاجآقا حسن قمی را "خیلی تند" دانسته؛ و این که "ما هنوز نمیخواهیم با شاه تا این حد معارضه کنیم، زیرا احتمال میرود کنترل شود و دست از این کارها بردارد." (ص25) در همین صفحات خاطرات مبسوطی از روزهای آغازین نهضت، حمله به مدرسه فیضیه و قیام 15 خرداد ارائه شده است؛ "معروف شد که در آن روز دوازده هزار نفر کشته شدند. میدانیها یعنی تعدادی از سرانشان که خود آنها یکی از عوامل کودتای 28 مرداد 32 بودند و شاه را دوبار به سلطنت رسانیده بودند، اعدام شدند. میگفتند که از آنها میخواستند پشت تلویزیون اعتراف کنند که مرحوم خمینی به آنها پول داده که به خیابانها بریزند، ولی آنها به این دروغ تن ندادند و اعدام شدن را ترجیح دادند." (ص26) در همین صفحه نویسنده از ماجرای دستگیری آیتالله قمی و اعتراض آیتالله میلانی مینویسد: "مرحوم میلانی سوار هواپیما شد که به تهران برود. ساواک خبر شد و هواپیما را از آسمان شاهرود برگردانید و ایشان را پیاده کردند. ماشینی سیاه رنگ تهیه کردند و چرخهایش را با چرخهای نو عوض کردند که ایشان شب با آن ماشین راهی تهران شود؛ ولی ساواک باخبر شد و نگذاشت. بعدها ایشان به من گفت: اگر آن روز من به تهران میرسیدم بساط شاه برچیده میشد." نویسنده به ماجرای دستگیری امام خمینی و مهاجرت اعتراضآمیز علما به تهران نیز اشاره کرده است؛ "خدمت ایشان [آیتالله شریعتمداری] رسیدم؛ او گفت: من هم میخواهم به تهران بروم برای همین است که ایشان [امام خمینی] و دیگران آزاد شوند. دیشب به سوی تهران میرفتم، از میان راه مرا برگردانیدند. تو فردا با من تماس بگیر؛ امروز من به شاه پیام دادم که میخواهیم با مسالمت قضیه حل شود، وگرنه از همین جا دستور میدادم تبریز قیام کنند. ایشان نامهای نوشته بود و داده بود به کسی که به من بدهد که مشهد به آقای میلانی برسانم. از او خواسته بود تهران بیاید که با هم مشورت کنند. نامه را به مرحوم میلانی رسانیدم. ایشان گفت: اگرچه رفتن من و دیگران به تهران حالا بیاثر است ولی چون ایشان خواسته میروم. به تهران رفت و پس از آن از اکثر شهرستانها هیئتهایی از علما به تهران آمدند. استفتایی درباره مرجعیت مرحوم خمینی تنظیم شد و حاجآقا مجتبی تهرانی آن را اول نزد مرحوم شریعتمدار یبرد. ایشان امضا نمود و بعد مرحوم میلانی امضا کرد و بعد آقای نجفی مرعشی، ولی آقای گلپایگانی امضا نکرد و شنیدم که گفته بود: من دیگر با هرگونه فعالیتی در این راه مخالفم." (ص27)
در صفحات بعدی به ماجرای تأسیس دارالتبلیغ و مخالفت امام خمینی با آن اشاره شده است؛ "حاجآقا مصطفی گفت پدرم گفته اگر بخواهند تابلو دارالتبلیغ را نصب کنند، خود میروم و پایین میکشم." (ص39) در همین صفحات ضمن خاطرهای به تلاش آیتالله میلانی برای آزادی اعضای نهضت آزادی اشاره میکند؛ "آقای [سید هادی] خسروشاهی از سید جلالالدین تهرانی که استاندار مشهد بود و به شاه نزدیک بود، نقل کرده بود که سید جلال تهرانی به او گفت: آقای میلانی نامهای به من نوشت که واسطه شوم و به شاه درباره آزادی افراد نهضت آزادی سفارش کنم، ولی من جرأت نکردم خودم چیزی در این باره به شاه بگویم و عین نامه ایشان را به شاه دادم. شاه شرایطی برای آزادی آنها تعیین کرده بود که آقای میلانی نپذیرفته و آنها در آن زمان آزاد نشدند." (ص40) نویسنده در صفحه 41 از قول حاجآقا مصطفی خمینی، به ماجرای سفر امام به قونیه در دوران تبعید در ترکیه اشاره میکند: "..یک بار دیگر خواستم ما را به قونیه بردند و در آن شهر به دیدن مقبره مولوی رفتیم." در ادامه خاطراتی از سفرهای نویسنده به نجف و دیدارهایش با امام خمینی نقل شده است (ص43)؛ و همچنین خاطراتی از سفر حج نویسنده (ص44).
دیدیم که آیتالله میلانی در سالهای آغازین نهضت موضعی حمایتگرانه از نهضت داشته است، اما گویا بعدها و بنا به مسائلی، ایشان کمی از نهضت فاصله میگیرد. نویسنده در این رابطه مینویسد: "مرحوم میلانی را برای جراحی آپاندیس به بیمارستان شاهرضا بردند. شاه برای معالجه ایشان دو پزشک فرستاد. هنگامیکه شاه به رسم هرساله مشهد آمد، اطرافیان، مرحوم میلانی را وادار کردند که پسرش آقای حاج سید محمدعلی را برای اظهار قدردانی به ملاقات شاه بفرستند؛ بدین جهت دیگر من تماسم را با ایشان و دستگاهش قطع کردم. ایشان آقای علمالهدی سبزواری را پیش من فرستاد و پیغام داد که استفتائات روی هم انباشته شده، چرا نمیآیی؟ من گفتم: در صورتی که نگویید نقاهت دارد و من بتوانم این پرسش را از ایشان بکنم که چرا اول به آن سفت و سختی با شاه مخالفت کردید و بعد فرزندتان را برای اظهار قدردانی به دیدارش فرستادید؟ بهخاطر این بود که دیدید مبارزات به چپگرایی و کمونیستی میانجامد؟ خواستید شاه را تایید کنید و از آن پیشامد جلوگیری نمایید؟" (ص46) در همین صفحات نویسنده خاطراتی از دستگیریاش توسط ساواک به اتهام فروش رسالههای امام خمینی را ذکر میکند؛ "بازجویم غضنفری از من پرسید چرا رسالههای آقای خمینی را پخش میکنی؟ گفتم: اختیار دارید، رسالههای ایشان بازار سیاه دارد و به اعلیالقیم میفروشم. پرسید: او را اعلم میدانی؟ گفتم: اصلاً او را قابل مقایسه با علمای رسمی نمیدانم؛ او را همانند سلمانها تالیتلو معصوم میدانم. سپس برای سه سال به ایرانشهر تبعیدم کردند." (ص46) صفحات بعدی به ذکر خاطراتی از روزهای تبعید در ایرانشهر اختصاص دارد. نویسنده در صفحه 48 خاطرات خود را از دستگیری دومش به اتهام تبلیغ علیه جشنهای دوهزار و پانصد سالهی شاهنشاهی و شکنجه در زندان ساواک ذکر میکند. نویسنده ذکر میکند که در این دستگیری، مدتی با آیتالله سید علی خامنهای و حجتالاسلام و المسلمین سید هادی خامنهای همراه بوده است (ص49).
نویسنده در ادامه در مورد حمایت امام و روحانیون از مجاهدین خلق خاطراتی ذکر میکند؛ با این که خاطرات روحانیون مبارز و نزدیکان امام در این سالیان، بر خودداری ایشان از حمایت از سازمان مجاهدین خلق دلالت دارد، اما نویسنده در این رابطه مینویسد: "روحانیون با مجاهدین خلق نزدیک بودند؛ [امام] خمینی اجازه مصرف ثلث سهم امام را در مسیر مبارزات آنها داده بود و من خود از مرحوم بهشتی شنیدم که میگفت: ارتش ما مجاهدین خلقند." (ص52) اندکی بعد نویسنده به نظر امام درباره دکتر شریعتی اشاره میکند؛ "..نامه محمد منتظری را به ایشان دادم و تسلیت برای استاد شریعتی را هم پیشنهاد کردم. ایشان گفت: من نمیخواهم در این اختلافات شرکت کنم. از حرفهایی که از ایشان درباره مرحوم دکتر علی شریعتی نقل کرده بودند و از جمله نفرینکردن ایشان، پرسش کردم. گفتند: من چیزی درباره او نگفتهام. فقط یکبار به خود او پیغام دادم که اگر به علمای گذشته بیاحترامی نکنی، تعلیماتت از دانشگاه به بازار هم میرود." (ص54) نویسنده در صفحه 56 خاطرات خود از فوت حاجآقا مصطفی خمینی را ذکر میکند، و مراسم بزرگداشتی که برای او در مشهد برگزار شده بود؛ "اعلامیهای نوشتم که در فلان شب بالا خیابان در مسجد ملاهاشم برای آن مرحوم فاتحه است، شرکت کنید. آن شب پیش از مغرب در آن مسجد رفتم، امام آن حاج شیخ حسنعلی مروارید بود. از روحانیون حاج میرزا علیآقا فلسفی و سید علیآقا و آقا هادی خامنهای و مهامی و تعدادی دیگر شرکت کردند و جمعیت زیادی هم آمدند. پس از نماز آقای مروارید نشست و مسجد را ترک نکرد. مقداری قرآن خوانده شد. خیابان از پلیس و ساواکیها موج میزد. آقای خامنهای که با حاج میرزا علیآقا فلسفی در طرف دیگر مسجد نشسته بود، به من پیغام داد که وضع خراب است، صلاح نیست منبر بروی. ولی من به او پیغام دادم که منبر میروم، هرکس میخواهد برود؛ ولی هیچکس نرفت. من منبر رفتم و مفصل دربارهی آقای خمینی و مرحوم حاجآقا مصطفی صحبت کردم و گفتم: آقای خمینی در فقه از علامه حلی و در فلسفه از ملاصدرا بهتر است. بعداً آقای خامنهای پیش همسرم از کیفیت و نحوهی صحبتم خیلی تعریف کرد." (ص56)
در ادامه خاطراتی از مجلس چهلم مرحوم حاجآقا مصطفی خمینی مطرح کرده است (ص56). برگزاری مجالس ختم برای حاجآقا مصطفی خمینی، تبعید عدهای از روحانیون را به دنبال دارد؛ نویسنده و آیتالله مکارم شیرازی به چابهار و آیتالله خامنهای به ایرانشهر تبعید میشوند. نویسنده سپس به سیرجان تبعید میشود و در آن دیار مشترکاً با حجتالاسلام و المسلمین عبدالمجید معادیخواه منزلی اجاره میکند (ص57) و باز پس از مدتی به سقز تبعید میشود. در همین اوان است که مراسم چهلمها در سراسر کشور برگزار میشود؛ مراسمی که نویسنده، اعلامیههای علما، از جمله امام خمینی و آیتالله شریعتمداری را در برگزاری پرشور آنها مؤثر میداند (ص58). نویسنده به نامهاش خطاب به آیتالله شریعتمداری اشاره میکند، با این مضمون که "دیگر موقعیتی پیش آمده که خود شاه را مورد خطاب قرار دهید؛ چرا هنوز به این مرتبه از مبارزه اقدام نمیکنید؟" (ص58) صفحات بعدی به ذکر رویدادهای پیشآمده در سقّز و فعالیتهای انقلابی در آن دیار اختصاص دارد. نویسنده در ادعایی خلاف شواهد تاریخی، در مورد آتشسوزی سینما رکس آبادان مدعی میشود "آقای شیخ نوری همدانی گفت: ما این کار را برای به حرکت درآوردن مردم آبادان در راه انقلاب انجام دادیم." (ص60)
نویسنده درباره جشنهای نیمه شعبان سال 1357 مینویسد: "جشنهای پانزده شعبان آن سال را مرحوم خمینی تحریم کرده بود. ولی عده[ای] از سقز آمدند، گفتند: شیخ محمود حلبی میخواهد جشنها را برپا کند؛ فلسفی هم با او همراه است. من برای آقای فلسفی نوشتم: به آقای حلبی بگو که جوانهای مبارز نمینشینند که تو حکم رهبر آنها را بهزیر پایت بیندازی. ده-دوازده روز بعد آقای سرفرازی با چند نفر دیگر به سقز پیش من آمدند و نامهای از آقای فلسفی آوردند که از تاخیر پاسخ نامه من عذرخواهی کرده بود که آقای حلبی در مسافرت بود، صبر کردم تا بیاید و او گفت ما هم جشنهای امسال را نمیگیریم و از آقای خمینی پیروی میکنیم." (ص62) نویسنده در همین صفحات داستان جالبی از زبان حاجآقا مصطفی خمینی روایت میکند؛ "مرحوم سید محسن حکیم حزب بعث را تکفیر کرد و دستور به قیام عمومی علیه آن را داد. خیال میکرد رؤسا و شیوخ قبائل و عشایر با حکم او قیام میکنند. حتی یک نفر هم قیام نکرد و در خانهاش در کوفه در محاصره قرار گرفت. علمای نجف به دیدنش میرفتند، من هم یک روز به دیدنش رفتم و پهلوش نشستم و در گوشش گفتم که درگیری شما با حکومت صلاح نیست و نتیجهای ندارد، همانطور که درگیری پدرم با شاه به آوارگی او انجامید و نتیجهای به بار نیاورد." (ص65)
صفحات بعدی به ذکر خاطرات نویسنده از روزهای منتهی به پیروزی انقلاب و فعالیتهای نویسنده و آیتالله قمی در مشهد اختصاص یافته است؛ "آقای خامنهای و بعضی دیگر برای متحصنین [در بیمارستان امام رضا علیه السلام] سخنرانی میکردند و نوعاً ناهار و شام ساندویچ تخممرغ و صبحها نان و پنیر میدادند. یک روز آقای مصباح از من خواست که به خرج خود چلوکباب بدهد. گفتم: عیبی ندارد. آن روز ناهار سفارش کرد. به همه چلوکباب دادند. آقای خامنهای به من گفت: چرا اجازه دادی؟ ما میخواهیم به مردم بگوییم که اگر ما پیروز شویم و حکومت به دست ما بیاید با نان و پنیر و تخممرغ زندگی میکنیم، نه مانند شاه و اطرافیان و دولتیانش!" (ص71) نویسنده شور و حال انقلابی و تداوم تظاهرات را در مشهد بسیار بهتر از تهران ذکر میکند؛ "حاجآقا فضلالله محلاتی یکبار منزل ما آمده بود. من در راهپیمایی بودم. بعد از آن که منزل آمدم گفت: تعجب میکنم از موقعیت مشهد، فعلاً در تهران سر و صدایی نیست." (ص73) نویسنده درباره واقعه به آتش کشیدن قلعه شهرنو مینویسد: "من و آقای ناطق نوری رفتیم در آن جا، من به روی چارپایهای رفتم و مقداری صحبت کردم و گفتم: آقای طالقانی قول داده که خانههای شما را بسازد و مسکن برای شما فراهم کند. آقای ناطق نوری برای آنها محکم صحبت کرد و قول مرحوم طالقانی را به آنها داد." (ص74) در همین صفحات خاطراتی درباره اختلاف نظر اطرافیان امام درباره پذیرش یا عدم پذیرش بختیار ذکر شده است (ص75). همچنین خاطرات مختصری درباره روزهای پس از ورود امام خمینی به ایران ذکر شده است (ص77).
باقی کتاب به ذکر خاطرات علی تهرانی درباره وقایع و اتفاقات سالیان پس از پیروزی انقلاب اختصاص دارد، که بررسی و نقد آن مجالی دیگر میطلبد.
علی تهرانی سید محمدهادی میلانی سید محمدکاظم شریعتمداری امام خمینی محمود حلبی فداییان اسلام سید حسین طباطبایی بروجردی سید محمدحسین طباطبایی
همرسانی






مطالب مرتبط
- آیت الله گرامی: امام درباره اختلاف شهید مطهری و دکتر شریعتی گفت من بنای مداخله ندارم و از اختلافاتی که وجود دارد، متأسفم
- ناگفتههای آیت الله گلپایگانی از تاریخ حوزه علمیه قم
- فراتی: حوزه قم در عصر تاسیس تلاش می کرد خود را از درون احیا کند
- وضعیت امام خمینی (ره) در نجف، 1357-1344 ه.ش
- مدرسه قم؛ از «قوانین» تا «قانون»
- روایتهایی کوتاه از سیرهی خانوادگی علامه طباطبایی
- "حسرت میبردی که ایکاش میتوانستی مثل او زندگی کنی!"
- "تمام عمرم در اتاقی که در آن کتب حدیثی باشد نخوابیدهام."
جدیدترین مطالب
15 دیماه در گذر تاریخ

نظر شما