گفتوگویی کوتاه با آیتالله سید محمدصادق روحانی
جناب عالی در محیط و فضای تقریبا غیرسیاسی نجف تحصیل کردید. چه شد که تا این حد انگیزه و علائق سیاسی پیدا کردید؟ آیا بستر خانوادگی مناسبی وجود داشت ویا دوستیهای زمان طلبگی موجب شد به سیاست گرایش پیدا کنید؟
بسماللهالرحمنالرحیم. همانطور که قاعدتاً اطلاع دارید، پدر و اجداد من، همه در قضایای اجتماعی و سیاسی حوزه علمیه و کشور نقش داشتند. پدر من در آوردن مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائری به قم بسیار موثر بودند و همچنین در جریانات مربوط به ملی شدن نفت یکی از چند نفر از علمائی بود که به این مسئله فتوا داد. البته تفصیل این مسئله زمان زیادی را میطلبد که از آن صرفنظر میکنم. در مورد خودم باید بگویم این علاقه در مقطعی که در نجف تحصیل میکردم، در من به وجود آمد. خاطرم هست که حدوداً در سنین 16، 17 سالگی بودم که مرحوم سید مجتبی نواب صفوی برای تحصیل به نجف آمد. در آن زمان ما در مدرسه مرحوم آیت الله آسید محمد کاظم درس میخواندیم و ایشان خیلی علاقمند شد که با من همحجره شود، اما قانون مدرسه این طور بود که هر حجره را فقط به یک طلبه میدادند، بنابراین ایشان آمد و در جای پستو مانند و کوچکی کنار حجره ما که طلاب معمولا در آنجا وسائل پختن غذا و درست کردن چای خود را میگذاشتند، ساکن شد و با هم رفیق شدیم. ایشان از همان اول که وارد آن محیط شد، شروع کرد به بیان صحبتهای سیاسی. مضمون حرفهایش هم اعتراض به هیئت حاکمه ایران و زیرپا گذاشتن احکام اسلام توسط آنها و ظلم به مردم و اعتراض به ساکت بودن آقایان علما بود. میگفت چرا آیت الله آسید ابوالحسن چیزی نمیگوید و از این سنخ حرفها. بعد هم عدهای را دور خود جمع کرد و تقریبا از همین مقطع بود که با واحدی که خویشاوندی دوری هم با ما داشت، رفیق شد. مرحوم نواب این عده را به این دلیل دور خود جمع کرده بود که وقتی میخواست درباره مظالم شاه در ایران حرف بزند و یا از مرجعیت و علما و حوزه انتقاد کند و احتمال داشت مردم به او حمله کنند، این عده از او حفاظت کنند.
من همان زمان به واسطه رفاقتی که با او داشتم، گفتم اینکه حالا ما بیائیم و مرجعیت را تضعیف کنیم و علیه آن حرف بزنیم، علاوه بر اینکه خلاف شرع است، خلاف مصالح مسلمین هم هست و هیچ تاثیری ندارد. نظر من این است که شما سعی کنید با عواملی که فساد فکری و عقیدتی را در ایران اشاعه میدهند، مبارزه کنید و کسانی را که واقعا مسبب این وضعیت هستند به مجازات برسانید، والا تخفیف حوزه، ضربه زدن به خود است. مرحوم نواب قبول کرد و گفت: «شما میتوانی برای قتل کسروی از آقایان مراجع برای ما فتوا بگیری؟» گفتم: «بله.» البته در آن زمان مشهور بود که آقایان، کسروی را مهدورالدم میدانند، ولی نواب میخواست برای این کار خود یک نوع رضایتی از آقایان علما داشته باشد، لذا رفتم و از آیت الله آسید ابوالقاسم خْْْوئی و آیت الله حاج آقای حسین قمی برای ایشان فتوا گرفتم. با آیت الله خوئی خودم صحبت کردم و فکر میکنم بخشی از پول سفر نواب و پول اسلحهاش را هم آیت الله خوئی داد، ولی با آیت الله حاج آقا حسین، خود آیت الله خوئی صحبت کردند. آیت الله حاج آقا حسین قمی شوهر عمه من بود و خیلی هم به ما لطف داشت، ولی تصور کردم اگر آیت الله خوئی به ایشان بگوید تاثیر بیشتری دارد و عملا هم همین طور شد. یادم هست که به آیت الله خوئی گفتم نواب جوان متدینی است و ما نظیر او را در میان خود نداریم که این طور عزم خود را جزم کرده باشد و بخواهد با کسروی بجنگد. او میرود، یا موفق میشود و یا شهید میشود، ولی ما باید وظیفهمان را در قبال او انجام بدهیم. آیت الله خوئی هم موافق بود. آیت الله قمی که اساسا خودش انگیزه مقابله با مظالم دستگاه را داشت و بالطبع زودتر از هر کسی با چنین کاری موافقت کرد.
حال که اشارهای کردید به پیشینه و انگیزههای مبارزاتی مرحوم آیتالله قمی، با توجه به نزدیکی و خویشاوندیای که با ایشان داشتید، چه خاطراتی از این خصوصیت ایشان دارید؟
ما از دورانی که مرحوم آیت الله بروجردی در بروجرد بودند، با ایشان ارتباط داشتیم، نامهای به من نوشتند و گفتند که الان آیت الله کاشانی را گرفتهاند و شرایطش هم احتمالا شرایط سختی است، چون در اختیار انگلیسیهاست؛ من به شاه تلگرافی زدهام که متن آن را به ضمیمه این نامه برای شما فرستادهام. شما سعی کنید علمای نجف را قانع کنید که در تائید تلگراف من]آیت الله بروجردی[، آنها هم تلگرافی را مخابره کنند، بلکه تاثیر داشته باشد. آیت الله بروجردی در این تلگراف نوشته بود: «جناب حجتالاسلام و المسلمین آسید ابوالقاسم کاشانی، از علمای اسلام و مورد احترام مسلمین است. سریعا وسیله آزادی ایشان را فراهم نمائید».
ما رفتیم و به همه مراجع و علمای طراز اول نجف این مطلب را گفتیم. عده کمی همراهی کردند و عمدتا طفره رفتند و تعلل کردند، لذا یک شب عمده آقایان را جمع کردیم و گفتیم که آیت الله بروجردی چنین نامهای داده و مصلحت این است که مساعدت بکنید. یکی از آقایان محترم که نمیخواهم اسم ایشان را ببرم کلامی گفت به این مضمون که: «آقایان حوزه قم فقط در چنین شرایطی یاد نجف میافتند.» وقتی ایشان این را گفت، گفتم: «آقا! شاه که الان شما را به عنوان مرجع نجف نمیشناسد. اگر شما چنین چیزی را هم امضا کنید، باید همراه این نامه کسی را نزد شاه بفرستیم که به او بگوید که این آقایان که هستند، چون شما که هنوز در نجف، مرجعیت و آوازهای ندارید.» در اینجا بود که مرحوم آیت الله آسید عبدالهادی شیرازی به من گفت: «انگیزه ما برای این تردید، این نیست که خدای ناکرده نمیخواهیم کمک و امضا کنیم، بلکه از شما میخواهیم بررسی کنید و ببینید امضای این تلگراف به صلاح و کارساز هست یا نه؟ اگر شما به این نتیجه رسیدید که به صلاح هست، این کار را انجام میدهیم».
به هرحال به این شکل آقایان را راضی کردیم و یکی دو شب بعد، من به منزل آیت الله قمی رفتم و جریان را به ایشان گفتم. ایشان بلافاصله گفتند: «من واقعا هر کاری را که احساس میکردم ممکن است کوچکترین تاثیری داشته باشد، انجام دادم، حتی کارهائی که موجب تمسخر عدهای شده، مثلا تلگراف زدهام به مصادر امور در امریکا یا نخستوزیر انگلیس! با وجود اینکه بعضیها این کار را مسخره میکنند،ولی من دیدم باید هر کاری که از دستم بر میآید،انجام بدهم.» این قضیه را به این دلیل بیان کردم که بگویم ایشان واقعا در این گونه امور با جدیت و انگیزه تمام وارد میشد و کمک میکرد. آیت الله قمی واقعا به تعبیر امروزیها انقلابی بود.
از خاطراتتان با مرحوم نواب و مبارزات سیاسی وی می فرمودید.
بله، بعد از این قضایا، ایشان به ایران آمد و در مرحله اول سر یک چهار راه به کسروی حمله کرد که او مضروب شد، اما کشته نشد و در مرحله بعد بود که امامی این کار را تمام کرد. بعد هم که ما به قم آمدیم، طبیعتا با ما خیلی رفیق بود و پیش ما میآمد، ازجمله به گمانم بعد از ترور هژیر بود که به قم آمد و مدتی در منزل ما مخفی بود. ما دوستانی صمیمی بودیم. خاطرم هست که وقتی پدر ما مریض شد و به تهران آمد، عدهای از مقامات آمدند و در منزلی که ایشان بستری بود، از وی عیادت کردند. پدر ما در منزل مرحوم آیت الله آمیرزا محمد علی شاهآبادی که شوهر عمه ما بود، وارد شده بودند. یک روز نخستوزیر به عیادت ایشان آمد و به من گفت: «شما چون با آقای نواب صفوی ارتباط دارید، از او بخواهید که به اینجا بیاید و ما در حضور شما با او صحبت کنیم که دست از این رفتارهایش بردارد.» من به او گفتم: «نه او آن قدر اطمینان دارد که به اینجا بیاید و نه من خیلی اطمینان میکنم که او را به اینجا دعوت کنم، چون شما دنبالش هستید و احتمال دارد در همان لحظه دستگیرش کنید.» گفت: «نه! من قول میدهم در حضور شما صحبت کنیم، اگر توافق کردیم که هیچ، اگر توافق نکردیم، ایشان آزاد است و میتواند به همان ترتیبی که آمده برگردد.» نواب آمد و آن دو با هم صحبت کردند و به توافق هم نرسیدند و نواب از همان راهی که آمده بود، برگشت. چنین صمیمیتی بین ما بود و خیلیها هم از این دوستی اطلاع داشتند.
خاطرم هست یک بار نواب و واحدی آمده بودند قم به منزل ما. وقتی رفتند، دیدم بعد از چند لحظه نواب برگشت و با خنده گفت: «این رفیق ما واحدی درستبشو نیست.» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «داریم میرویم تهران و یک شاهی پول توی جیبمان نداریم. میگویم برو از آقا بگیر، میگوید من رویم نمیشود!» گفتم: «حالا چقدر میخواهید؟» گفت: «حدوداً150 تومان!» البته این پول خیلی بیشتر از کرایه قم تا تهران بود. معلوم میشد برای فعالیتهایی که در تهران داشتند، پول نداشتند. پول را دادم و گفت: «قرض است یا هدیه؟» گفتم: «هدیه است».
قاعدتاً استحضار دارید که چند سالی است که شخصیت و کارنامه مرحوم نواب در کانون توجه و بررسی تاریخ پژوهان و محققین قرار گرفته است. چون جنابعالی برای نخستینبار است که خاطرات خودتان را از وی بیان میکنید، مایلیم داوری شما را درباره فکر و شخصیت وی بدانیم.
آنچه که من میتوانم با قاطعیت بگویم این است که نواب بسیار انسان متدین و مخلصی بود. از این نظر هیچ تردیدی ندارم، چون از نزدیک با او در ارتباط بودم. فضائل زیادی داشت. بسیار برای مصالح اسلام و مسلمین، هم در ایران و هم در خارج، دلسوزی میکرد. یکی دو سفر به خارج رفت، در مؤتمر اسلامی در مصر شرکت کرد و به اردن رفت و سخنرانیهای خوبی رادر هر دو جا ایراد کرد. من تعجب میکردم که چطور عربی را این قدر خوب یاد گرفته بود، چون در نجف که چندان فرصت درس خواندن پیدا نکرد، البته با بعضی از معاریف از جمله آیت الله امینی، صاحبالغدیر خیلی رفیق شد، ولی در مجموع خیلی فرصت درس خواندن پیدا نکرد، با وجود این، عربی را خیلی خوب حرف میزد. یکی دو تا سخنرانی در مصر ایراد کرد که بسیار مورد توجه اندیشمندان و متفکرین آنجا قرار گرفت. در اردن به اتفاق شرکت کنندگان درمؤتمر اسلامی به دیدن ملک حسین رفته بود. به او توصیه کرده بودند که صحبت نکند، اما بهمحض اینکه ملک حسین وارد جلسه شده بود، از جا بلند شده و گفته بود: «به من گفته بودند صحبت نکن، اما من استخاره کردم و دیدم که مصلحت است که تو را نصیحت کنم!» و حرفهایش خیلی هم روی ملک حسین تأثیر گذاشته بود. گذشته از اینها، برخلاف حرفهائی که برخی درست میکردند که او بدون تدبیر و عقل عمل میکند، بسیار باهوش و مدبر بود، منتهی بعضی از دوستانش در قم که شاخه فدائیان اسلام را در اینجا تشکیل داده بودند، از جمله واحدی و دیگران، رفتارهائی را میکردند که به پای نواب نوشته میشد، حال آنکه معلوم نبود او با همه این کارها موافق باشد.
حالا من داستانی را که خودم از نزدیک شاهد بودم برایتان نقل میکنم. میدانید که در آن مقطع شایع کردند قرار است جنازه رضاشاه را به قم بیاورند و تشییع بکنند. مرحوم آیت الله بروجردی در فکر فرو رفته بود که با این قضیه چگونه برخورد بکند. پدر ما چون سیاسیتر بود، به ایشان گفت: «شما صدرالاشراف را از تهران بخواهید و بهطور خصوصی به او بگوئید که من مایل نیستم جنازه رضاشاه را به قم بیاورند و تشییع کنند.» ایشان این پیشنهاد را پذیرفت و صدرالاشراف را احضار کرد. آیت الله بروجردی داستان را به او گفت و صدرالاشراف جواب داد: «قرار است جنازه را در اهواز تحویل بگیریم و با قطار به تهران ببریم. اگر شما اعتراض نکنید و حساسیتی ایجاد نشود، من ترتیبی میدهم که جنازه ساعت 3 بعد از نصف شب به قم برسد، در این ساعت هم که امکان تشییع نیست و ما جنازه را به تهران میبریم. شما هیچ حساسیتی به خرج ندهید، من ترتیب کارها را میدهم.» آیت الله بروجردی به قول اینها اعتماد کردند.
همان وقتی که خبر آوردن جنازه رضاشاه به قم در شهر پیچید، آقایان فدائیان اسلام در مدرسه فیضیه و در هر جا که برایشان امکان فراهم میشد، علیه این قضیه صحبت کردند و میتینگ دادند. اینها میگفتند که چرا دستگاه میخواهد جنازه رضاشاه را که آن جنایات را در قم مرتکب شده و مرحوم آشیخ محمد تقی بافقی را در حرم حضرت معصومه(س) زیر لگد گرفته بود، بیاورد و در قم دفن کند؟ جمعیت زیادی هم پای منبر و در میتینگهای اینها جمع میشد. به هرحال قولی که صدرالاشراف به آیت الله بروجردی داده بود، با ایجاد چنین جوی، عملی نشد و دستگاه، جمعیتی را به هر شکلی که بود، جمع کرد و تشییع نسبتا مفصلی را در قم انجام داد. البته یک عده از بازاریان قم گفته بودند ما میآئیم و این جمعیت را خوب بازرسی میکنیم و هر یک از آقایان علما و روحانیون را در میان جمعیت ببینیم، بعدها به حسابش میرسیم!
جریان تشییع گذشت، ولی آقایان فدائیان دست از سخنرانی و اعتراض بر نداشتند. بعضی از این سخنرانیها فعالیتهای درسی طلاب را مختل و حتی تعطیل میکرد. اینها علیه آیت الله بروجردی صحبت میکردند و حتی تعریض و کنایاتی هم به پدر من داشتند، مثلا میگفتند عالم چهار مردان میتوانست جلوی آوردن جنازه رضاشاه را به قم بگیرند، اما این کار را نکرد. عالم چهار مردان، پدر من بود. خاطرم هست در جلسهای سیدی که از وابستگان به اینها بود، جملهای گفت که من احساس کردم تعریض به پدر من است و من بهشدت در آن جلسه اعتراض کردم و به او تشر زدم. حرف های من در آن جلسه بازتاب پیدا کرد و به گوش مرحوم آیت الله بروجردی هم رسید. ایشان همان شب من را خواست و گفت: «این اعتراضی که شما امروز به اینها کردید، کارِ به جائی بود. شما میتوانید با اینها صحبت کنید، بروید و قدری نصیحتشان کنید. اینها چرا موجب اختلال در حوزه میشوند؟ سعی کنید از این کار منصرفشان کنید».
هنگامی که از منزل آیت الله بروجردی بیرون آمدم، در میانه راه به واحدی برخوردم. او از حرفهای من خطاب به آن سید در آن جلسه باخبر شده بود، ولی نمیدانم از کجا فهمیده بود که آیت الله بروجردی به من گفته بود که اینها را نصیحت کن! واحدی به من گفت: «ما شما را یکی از حامیان خودمان در قم میدانستیم، حالا شما تصمیم گرفتهاید ما را نصیحت کنید؟ در هر حال من آمدهام که شما را از طرف فدائیان برای ناهار در منزل خودمان دعوت کنم.» من بلافاصله گفتم: «آن سید بیادب هم در مهمانی هست؟» گفت: «نه آقا! او نیست.» ما رفتیم منزل واحدی و در آنجا من به واحدی گفتم: «قضیه تشییع جنازه رضاشاه گذشته و تمام شده. از این کارهایتان دست بردارید.»، اما دیدم که اینها روی خصلتهای جوانی که دارند، دست بردار نیستند. ادامه این رفتارها هم میتوانست وضعیت حوزه را مختل کند. من وقتی دیدم اینها قبول نمیکنند. به منزل آیت الله بروجردی رفتم. در آنجا اصحاب ایشان گفتند: «اگر حرف ناراحتکنندهای دارید، فعلا به آقا نگوئید، چون از نظر روحی متاثر میشوند.» بعد از دقایقی آیت الله بروجردی خیلی سرحال آمدند و در بیرونی نشستند. من هم کنارشان نشستم. یکی از اصحاب ایشان آمد و در گوش من گفت: «ببینید آقا امروز چقدر سرحال هستند. سعی کنید حرفی به ایشان نزنید که ناراحت بشوند.» به او گفتم برای نگفتن حرف استخاره کردم، بد آمد و احساس کردم باید بگویم. به آیت الله بروجردی گفتم: «آقا! من با اینها صحبت کردم، ولی فکر نمیکنم دست از اعتراض بردارند.» مرحوم آیت الله بروجردی گفتند: «آخر حرف اینها چیست و چه میگویند؟» گفتم: «میگویند که آقا موجب شده که جنازه رضاشاه را به قم بیاورند و یا دست کم میتوانسته از این کار جلوگیری کند و نکرده.» بهمحض اینکه این حرف را زدم، ایشان برافروخته شد و با صدای بلند گفت: «یعنی من بعد از 80 سال طلبگی، آنقدر بیدین شدهام که بروم از جنازه پهلوی تجلیل کنم؟ چرا چند نفر بچه این قدر بیملاحظه حرف میزنند؟ شما که میدانید به من قول دادند جنازه را به قم نیاورند. آنها زیر قولشان زدند، ضمن اینکه حالا هرچه بوده تمام شده و رفته و الان دیگر دلیل ندارد اینها سروصدا راه بیندازند».
به هر حال آن روز گذشت و فردا ایشان سر درس آمد، ولی بسیار بی حوصله و ناراحت بود و با تامل، وقت را میگذراند. ایشان صحبت را شروع کرد و گفت: «مگر در روایت نخواندهاید که اگر کسی به مرجع تقلید اسائه ادب کند، شرعا عاصی است. مگر نخواندهاید که:هم حجتی علیکم و انا حجتالله.» یک مقدار اظهار ناراحتی و درددل کرد و درس هم نگفتند. درس که تمام شد، حوالی غروب، عدهای در فیضیه و دارالشفا ریختند و شروع کردند به کتک زدن فدائیان!
میگویند ظاهراً از لرهائی بودند که با بیت آیت الله بروجردی ارتباط داشتند.
البته آنها هم بودند، اما انصافاً عدهای از طلبهها هم در این قضیه بودند، چون ناراحتی آیت الله بروجردی و اهانت به ایشان آنها را برانگیخته میکرد. به هرحال ریختند و فدائیان اسلام را حسابی کتک زدند. یادم هست چنان از پشت با چوب توی سر آسید هاشم حسینی زدند که به صورت روی زمین افتاد! یکی از رفقای ما به نام آقا مهدی لاجوردی نقل میکرد که واحدی و یکی دو نفر از رفقایش رفته و روی پشت بام دارالشفا پنهان شده بودند. من روی پشت بام بودم و داشتم از پلهها پائین میآمدم که دیدم چند نفر از لرها دارند با چوب از پلهها بالا میآیند تا روی پشت بام بروند و واحدی را بزنند. گفتم: «من الان روی پشتبام بودم، کسی آنجا نیست.» گفتند: «مطمئنی؟» گفتم: «بله.» و با این ترفند، آنها را برگردانده بود، وگرنه واحدی را کشته بودند.
به هرحال فردای آن روز مرحوم نواب به قم آمد و داشت به طرف فیضیه میرفت که عدهای تصمیم گرفتند به او حمله کنند.او گفت: «صبر کنید! من با رفتار این رفقا موافق نبودم، با توهین به مراجع و رئیس حوزه مخالفم، البته با تظاهرات علیه آوردن جنازه رضاشاه به قم موافق بودم، ولی با این کارهایشان مخالف هستم و الان هم آمدهام که بساط حزب را از قم جمع کنم و ببرم.» اینکه میگویم نواب آدم فهیمی بود و میتوانست قضایا را مدیریت کند، یکی از نمونههایش این است. از آن مقطع هم واحدی و بقیه رفقایش به تهران منتقل شدند. البته گاهی به قم و به منزل ما میآمدند و یک عده از طلاب هم که بعدها از انقلابیون شدند، با آنها ارتباط داشتند،اما فدائیان دیگر در قم فعالیت چندانی نداشتند.
با توضیحاتی که شما در باره حوزه علمیه نجف دادید، فضای آن را چندان هم غیرسیاسی نمیدانید.؟
مراجع، علما و فضلای نجف، اولویت را به تحصیل میدادند، اما اگر کسی بخواهد بگوید علما و مراجع نجف غیرسیاسی یا بیتفاوت بودند، واقعا جفا کرده است. رفتار آیت الله حاج آقا حسین قمی، آیت الله خوئی و بعدها آیت الله حکیم نشان میدهد که همه آنها به مواضع سیاسی و حفظ مصالح اسلام اهتمام داشتند.
مرکز اسناد انقلاب اسلامی
سید محمدصادق روحانی
نظر شما