من، محمد حسینی بهشتی هستم

آیتالله شهید بهشتی از جمله شخصیتهای برجسته تاریخ انقلاب اسلامی است که قبل و بعد از پیروزی انقلاب، فعالیتهای موثری در مسیر ارزشهای انقلاب انجام داد. آنچه در ادامه می خوانید، روایت شهید بهشتی از زندگی و فعالیت های سیاسی خویش است. در این بخش اطلاعاتی نهفته است که مطالعه آن برای خواننده خالی از لطف نخواهد بود.
تولد و خانواده
من محمد حسینىبهشتى که گاه به اشتباه محمدحسین بهشتى مىنویسند، نام اولم محمد و نام خانوادگىام ترکیبى است از حسینى بهشتى. در دوم آبان 1307 در شهر اصفهان در محله لومبان متولد شدم. منطقه زندگى ما یک منطقه قدیمى است، از مناطق بسیار قدیمى شهر است. خانوادهى من یک خانوادهى روحانى است؛ پدرم روحانى بود. پدرم در هفته چند روز در شهر به کار و فعالیت مىپرداخت و هفتهاى یک شب به یکى از روستاهاى نزدیک شهر براى امامت جماعت و کارهاى مردم مىرفت و سالى چند روز به یکى از روستاهاى دور که نزدیک حسینآباد بود و روستاى دورتر از آن حسنآباد نام داشت؛ و آمد و شد افرادى که از آن روستاى دور به خانهى ما مىآمدند، برایم بسیار خاطرهانگیز است.
پدرم وقتى به آن روستا مىرفت در منزل یک پنبهزن بسیار فقیر سکونت مىکرد. آن پیرمرد اتاقى داشت که پدرم در آن زندگى مىکرد؛ این پیرمرد نامش جمشید بود؛ داراى محاسن سفید، بلند و باریک، چهره بیابانى روستایى و نورانى بود. پدرم مىگفت: ما با جمشید نان و دوغى مىخوریم و صفا مىکنیم و همیشه مىگفت: من سفرهى سادهى نان و دوغ این جمشید را به هر جلسهى دیگرى ترجیح مىدهم و این جمشید هر سال دو بار از روستا به شهر و به خانهى ما مىآمد و من بسیار به او انس داشتم.

خانواده ما سه فرزند داشت که من و دو خواهر هستیم و هم اکنون هر دو خواهرم هستند؛ ولى پدرم در سال 1341 به رحمت ایزدى پیوست و مادرم هنوز در قید حیات است. مرگ پدر در زندگى ما جز یک تأثیر عاطفى و یک مقدار بار مسئولیت مادر و خواهر تأثیر دیگرى نداشت؛ تأثیر شکنندهاى نداشت، البته از نظر عاطفى چرا، بسیار ناراحت شدم، ولى چنین نبود که در شیوهى زندگى من تأثیر بگذارد و آن موقع من ازدواج کرده و داراى فرزند هم بودم .
اردیبهشت سال 1331 ازدواج کردم با یکى از بستگانم که او هم از یک خانوادهى روحانى است و ثمرهى ازدواجمان تا امروز 29 سال زندگى مشترک با سختىها و آسایشها و تلخىها و شادىها بوده؛ چون همسر من همه جا همراه من بوده، در خارج همینطور در اینجا همینطور؛ و چهار فرزند: دو پسر و دو دختر.
تحصیلات
تحصیلاتم را در یک مکتبخانه در سن چهار سالگى آغاز کردم. خیلى سریع خواندن و نوشتن و خواندن قرآن را یاد گرفتم و در جمع خانواده بهعنوان یک نوجوان تیزهوش شناخته شدم و شاید سرعت پیشرفت در یادگیرى، این برداشت را در خانواده بهوجود آورده بود. تا اینکه قرار شد به دبستان بروم؛ دبستان دولتى ثروت ،در آن موقع که بعدها به نام 15 بهمن نامیده شد. وقتى آنجا رفتم از من امتحان ورودى گرفتند و گفتند که باید به کلاس ششم برود، ولى از نظر سن نمىتواند؛ بنابراین در کلاس چهارم پذیرفته شدم و تحصیلات دبستانى را در همانجا به پایان رساندم. در آن سال در امتحان ششم ابتدایى شهر نفر دوم شدم. آن موقع همهى کلاسهاى ششم را یکجا امتحان مىکردند.
از آنجا به دبیرستان سعدى رفتم. سال اول و دوم را در دبیرستان گذراندم و اوایل سال دوم بود که حوادث شهریور 20 پیش آمد. با حوادث 20 شهریور علاقه و شورى در نوجوانها براى یادگیرى معارف اسلامى بهوجود آمده بود. دبیرستان سعدى هم در نزدیکى میدان شاه آن موقع و میدان امام کنونى قرار دارد؛ نزدیک بازار است؛ جایى که مدارس بزرگ طلاب هم همانجاست؛ مدرسهى صدر، مدرسهى جده و مدارس دیگر؛ البته بهطور طبیعى بین اینجا و منزل ما حدود چهار پنج کیلومتر فاصله بود که معمولا پیاده مىآمدیم و برمىگشتیم. این سبب شد که با بعضى از نوجوانها که درسهاى اسلامى هم مىخواندند آشنا شوم. علاوه بر اینکه در یک خانوادهى روحانى بودم و در خانوادهى خود ما هم طلاب فاضل جوانى بودند، یک همکلاسى داشتم یادم مىآید که او هم فرزند یک روحانى بود. نوجوان بسیار تیزهوشى بود و پهلوى من مىنشست. او در کلاس دوم به جاى اینکه به درس معلم گوش کند، کتاب عربى مىخواند. یادم هست و اگر حافظهام اشتباه نکند، او در آن موقع کتاب «معالم الاصول» مىخواند که در اصول فقه است. خوب، اینها بیشتر در من شوق به وجود مىآورد که تحصیلات را نیمه کاره رها کنم و بروم طلبه بشوم.
به این ترتیب در سال 1321 تحصیلات دبیرستانى را رها کردم و به مدرسهى صدر اصفهان رفتم براى ادامهى تحصیل؛ چون در این فاصله یک مقدار خوانده بودم، از سال 1321تا 1325 در اصفهان تحصیلات ادبیات عرب، منطق، کلام و سطوح فقه و اصول را با سرعت خواندم که این سرعت و پیشرفت موجب شده بود که حوزهى آنجا با لطف فراوانى با من برخورد کند؛ و چون پدر مادرم، مرحوم حاج میرمحمد صادق مدرس خاتونآبادى، از علماى برجستهاى بود و من یکساله بودم که او فوت شد و این تداعى مىکرد در ذهن اساتید من که شاگردهاى او بودند به اینکه مىتواند یادگارى باشد از آن استادشان، در طى این مدت تدریس هم مىکردم. در سال 1324 از پدر و مادرم خواستم که اجازه بدهند در یک حجرهاى که در مدرسه داشتم، و شبها هم در آنجا بمانم و به تمام معنا طلبهى شبانهروزى باشم. از یک نظر هم فاصلهى منزل تا مدرسه 4، 5 کیلومترى مىشد و هر روز رفت و آمد، مقدارى وقت از بین مىرفت و هم بیشتر به کارهایم مىرسیدم و هم در خانهاى که بودیم پر جمعیت بود و من اتاق تنها نداشتم و نمىتوانستم به کارهایم بپردازم؛ البته من درآن موقع فقط یک خواهر داشتم، ولى با عموها و مادر بزرگ همه در یک خانه زندگى مىکردیم. به این ترتیب خانهى ما شلوغ بود و اتاق کم. سال 1324و 1325 را در مدرسه گذراندم و اواخر دورهى سطح بود که تصمیم گرفتم براى ادامهى تحصیل به قم بروم.

این را بگویم که در دبیرستان در سال اول و دوم زبان خارجى ما فرانسه بود و در آن دو سال فرانسه خوانده بودم، ولى در محیط اجتماعى آن روز، آموزش زبان انگلیسى بیشتر بود و در سال آخر که در اصفهان بودم تصمیم گرفتم یک دورهى زبان انگلیسى یادبگیرم؛ یک دورهى کامل «ریدر» خواندم، پیش یکى از منسوبین و آشنایانمان که او زبان انگلیسى را مىدانست و با انگلیسى آشنا شدم.
در سال 1325 به قم آمدم. حدود ششماه در قم، بقیهى سطح، مکاسب و کفایه را تکمیل کردم واز اول 1326 درس خارج را شروع کردم. درس خارج فقه و اصول نزد استاد عزیزمان مرحوم آیتالله محقق داماد مىرفتم و همچنین درس استاد و مربى بزرگوارم و رهبرمان امام خمینى و بعد درس مرحوم آیتالله بروجردى. مقدارى درس مرحوم آیتالله سیدمحمدتقى خوانسارى و مقدار خیلى کمى هم درس مرحوم آیتالله حجت کوه کمرى. در آن ششماهى که بقیهى سطح را مىخواندم کفایه را هم مقدارى پیش آیتالله حاج شیخ مرتضى حائرى یزدى خواندم و مکاسب و مقدارى از کفایه که پیش آیتالله داماد مىخواندم که بعد همان را به خارج تبدیل کرد. در اصفهان منظومه، منطق و کلام را خوانده بودم و در قم ادامهى این قطع شد؛ چون استاد فلسفه درآن موقع کم بود، یکسره بیشتر به فقه و اصول و مطالعات گوناگون مىپرداختم و تدریس. معمولا در حوزهها طلبههایى که بتوانند تدریس کنند، هم تحصیل مىکنند و هم تدریس مىکنند. هم اصفهان تدریس مىکردم و هم قم.
به قم که آمدم به مدرسهى حجتیه رفتم؛ مدرسهاى بود که مرحوم آیتالله حجت تازه بنیانگذارى کرده بودند. ازسال 1325 در قم بودم و این درسها را مىخواندم. در آن سالهایى بود که استادمان آیتالله طباطبایى از تبریز به قم آمده بودند. در سال 1327 به فکر افتادم که تحصیلات جدید را هم ادامه بدهم. بنابراین، با گرفتن دیپلم ادبى بهصورت متفرقه و آمدن به دانشکدهى معقول و منقول آن موقع که حالا الهیات و معارف اسلامى نام دارد، دورهى لیسانس را گذراندم، در فاصلهى 27 تا 30؛ و سال سوم را به تهران آمدم وسال آخر دانشکده را براى اینکه بیشتر از درسهاى جدید استفاده کنم و هم زبان انگلیسى را اینجا کاملتر کنم و بایک استاد خارجى که مسلطتر باشد یک مقدارى پیش ببرم؛ در سال 1329 و 1330 اینجا در تهران بودم و براى تأمین هزینهام تدریس مىکردم و خودکفا بودم. خودم کار مىکردم و تحصیل مىکردم.
سال 1330 لیسانسه شدم و براى ادامهى تحصیل به قم راهى گشتم و ضمنآ براى تدریس در دبیرستانها بهعنوان دبیر زبان انگلیسى در دبیرستان حکیم نظامى قم مشغول تدریس شدم و آن موقعها بهطور متوسط روزى سه ساعت کافى بود که صرف تدریس کنم و بقیهى وقت را صرف تحصیل مىکردم. ازسال 1330 تا 1335 بیشتر به کار فلسفى پرداختم و به درس استاد علامه طباطبایى، به درس اسفار و شفاى ایشان مىرفتم. اسفار ملاصدرا و شفاى ابن سینا و همچنین شبهاى پنجشنبه و جمعه با عدهاى از برادران، مرحوم استاد مطهرى و آیتالله منتظرى و عدهى دیگرى، جلسهى بحث گرم و پرشور و سازندهاى داشتیم. 5 سال طول کشید که ماحصل آن بهصورت متن کتاب «روش رئالیسم» تنظیم و منتشر شد. در طول این سالها فعالیتهاى تبلیغى و اجتماعى داشتیم.
شروع فعالیت های تبلیغی
درسال 1326، یعنى یکسال بعد از ورود به قم، با مرحوم آقاى مطهرى و آقاى منتظرى و عدهاى از برادران (حدود هجده نفر)، برنامهاى تنظیم کردیم که برویم به دورترین روستاها براى تبلیغ و دوسال این برنامه را انجام دادیم. در ماه رمضان که گرم بود با هزینهى خودمان مىرفتیم براى تبلیغ؛ البته خودمان پول نداشتیم، مرحوم آیتالله بروجردى توسط امام خمینى که آن موقع با ایشان بودند نفرى صد تومان در سال 26 و نفرى صدو پنجاه تومان درسال 27 بهعنوان هزینهى سفر به مادادند؛ چون قرار براین بود که به هر روستایى مىرویم مجبور نباشیم مزاحم یک روستایى بهعنوان مهمان او باشیم و خرج خوراکمان را درآن یک ماه خودمان بدهیم و براى کرایهى آمد و رفت و هزینهى زندگى یک ماه خرج سفر را با خودمان مىبردیم. فعالیتهاى دیگرى هم در داخل حوزه داشتیم و اینها مفصل است و نمىخواهم در یک مقاله فعلا گفته شود.
فعالیت های سیاسی در دوران نهضت ملی نفت
در سال 1329 و 1330 که تهران بودم، مقارن بود با اوج مبارزات سیاسى ـ اجتماعى نهضت ملى نفت به رهبرى مرحوم آیتالله کاشانى و مرحوم دکتر مصدق و بهصورت یک جوان معمم مشتاق، در تظاهرات و اجتماعات و متینگها شرکت مىکردم. در سال 1331 در جریان 30 تیر، آن موقع تابستان به اصفهان رفته بودم و در اعتصابات 26 تا 30 تیر فعالیت داشتم و شاید اولین یا دومین سخنرانى اعتصاب که در ساختمان تلگرافخانه بود را به عهدهى من گذاشتند. یادم هست که مقایسه مىکردم کار ملت ایران را در رابطه با نفت و استعمار انگلیس با کار ملت مصر و جمال عبدالناصر و مسئلهى کانال سوئز و انگلیس و فرانسه و اینها؛ در آن موقع موضوع سخنرانى این بود. اخطارى بود به قوام السلطنه و شاه و اینکه ملت ایران نمىتواند ببیند نهضت ملىشان مطامع استعمارگران باشد. به هر حال بعد از کودتاى 28 مرداد در یک جمعبندى به این نتیجه رسیدیم که در آن نهضت، ما کادرهاى ساخته شده کم داشتیم. باز این مسئله مفصل است؛ بنابراین، تصمیم گرفتیم که یک حرکت فرهنگى ایجاد کنیم و در زیر پوشش آن، کادر بسازیم و تصمیم گرفتیم که این حرکت اصیل اسلامى باشد و پیشرفته باشد و زمینهاى براى ساخت جوانها.
تاسیس دبیرستان دین و دانش
دبیرستانى به نام دین ودانش در قم تأسیس کردیم، باهمکارى دوستان ،که مسئولیت ادارهاش مستقیمآ به عهدهى من بود. در سال 1333 تأسیس شد تا سال 1342 که در قم بودم همچنان مسئولیت ادارهى آن را به عهده داشتم. در ضمن در حوزه هم تدریس مىکردم و یک حرکت فرهنگى نو هم در حوزه بهوجود آوردیم و رابطهاى هم با جوانهاى دانشگاهى برقرار کردیم.

پیوند میان دانشجو و طلبه و روحانى را پیوندى مبارک یافتیم و معتقد بودیم که این دوقشر آگاه و متعهد باید همیشه دوشادوش یکدیگر حرکت کنند، برپایهى اسلام اصیل و خالص. ودر ضمن آن زمانها فعالیتهاى نوشتنى هم در حوزه شروع شده بود؛ مکتب اسلام، مکتب تشیع، اینها آغاز حرکتهایى بود که براى تهیهى نوشتههایى با زبان نو براى نسل نو، اما با اندیشهى عمیق و اصیل اسلامى و در پاسخ به سؤالات این نسل؛ مختصرى در مکتب اسلام و بعد بیشتر در مکتب تشیع همکارى مىکردم.
تحصیلات آکادمیک
بعد درسالهاى 1335 تا 1338 دورهى دکتراى فلسفه و معقول را در دانشکدهى الهیات گذراندم؛ در حالى که در قم بودم و براى درسها و کارها به تهران مىآمدم. در همان سال 1338 جلسات گفتار ماه در تهران شروع شد. این جلسات هم براى رساندن پیام اسلام بود به نسل جستجوگر با شیوهى جدید؛ در هرماهى در کوچهى قائن در یک منزل بزرگى بود و جلسه تشکیل مىشد. و در هر ماه یکنفر صحبت مىکرد و سخنرانى مىکرد و موضوع سخنرانى قبلا تعیین مىشد که در مورد سخنرانى مطالعه بشود؛ و نوار از آنها گرفته مىشد و این نوارها را پیاده مىکردند و بهصورت جزوه و بعد کتاب منتشر مىکردند، که از عمدهى آنها بهصورت سه جلد کتاب «گفتار ماه» و یک جلد به نام «گفتار عاشورا» منتشر شد. در این جلسات پایهى خوبى بود و در حقیقت گامى بود در راه کارى از قبیل آنچه بعدها در حسینیهى ارشاد انجام گرفت و رشد پیدا کرد.
فعالیت های علمی در حوزه قم
در سال 1339 ما سخت به فکر سامان دادن به حوزهى علمیهى قم افتادیم و مدرسین حوزه جلسات متعددى داشتند براى برنامهریزى نظم حوزه و سازماندهى به حوزه. در دو تا از این جلسات، بنده هم شرکت داشتم. کار ما در یکى از این جلسات به ثمر رسید و در این جلسه آقاى ربانى شیرازى و مرحوم آقاى شهید سعیدى و خیلى دیگر از برادران شرکت داشتند، آقاى مشکینى و خیلىهاى دیگر.و ما در یک برنامهاى در طول یک مدتى توانستیم یک طرح و برنامهى تحصیلات علوم اسلامى در حوزه تهیه کنیم در هفده سال؛ و این پایهاى شد براى تشکیل مدارس نمونهاى که نمونهى معروفترش مدرسهى حقانیه یا مدرسهى منتظریه به نام مهدى منتظر سلام الله علیه است؛ ولى به نام حقانى که سازندهى آن ساختمان است؛ مردى است که واقعآ عشق و علاقه و سرمایه وهمه چیزش را روى ساختن این ساختمان گذاشت. خداوند اورا به پاداش خیر مأجور بدارد؛ بهنام او معروف شد. مدرسهى حقانى تأسیس شد و این برنامه در آنجا اجرا شد و در این مدارس باز مقدارى از وقت مىگذشت و صرف مىشد.
شروع نهضت اسلامی
در سال 1341 که انقلاب اسلامى با رهبرى امام و رهبرى روحانیت و شرکت فعال روحانیت، [شروع شد] نقطهى عطفى در تلاشهاى انقلابى مسلمان ایران بهوجود آورده بود، دراین جریانها حضور داشتم تا اینکه در همان سالها ما در قم به مناسبت تقویت پیوند دانشآموز و فرهنگى و دانشجو و طلبه به ایجاد کانون دانشآموزان قم دست زدیم و مسئولیت مستقیم این کاررا، برادر و همکار دوست عزیزم مرحوم شهید دکتر مفتح بهدست گرفتند. بسیار جلسات جالبى بود، در هر هفته یکى از ما سخنرانى مىکردیم و دوستانى از تهران مىآمدند وگاهى مرحوم مطهرى و گاهى، دیگر مدرسین قم مىآمدند در یک مسجد و در یک جلسه، طلبه و دانشآموز و دانشجو و فرهنگى همه دورهم مىنشستند و این درحقیقت نمونهى دیگرى بود از همان تلاش براى پیوند دانشجو و روحانى و این بار در رابطه با مبارزات و در رابطه با رشد دادن و گسترش دادن به فرهنگ مبارزه و اسلام.
این تلاشها و کوششها بر رژیم گران آمد و در زمستان سال 42 من را ناچار کردند که از قم خارج بشوم و به تهران بیایم. سال 42 به تهران آمدم و در ادامهى کارها با گروههاى مبارز، از نزدیک رابطه برقرار کردیم. با جمعیت هیئتهاى مؤتلفه رابطهى فعال و سازمانیافتهاى داشتیم و در همین جمعیتها بود که به پیشنهاد شوراى مرکزى اینها، امام یک گروه چهار نفرى بهعنوان شوراى فقهى و سیاسى این جمعیتها تعیین کردند؛ مرحوم آقاى مطهرى، بنده، آقاى انوارى و آقاى مولایى؛ این فعالیتها ادامه داشت.
در همان سالها به فکر این افتادیم که با دوستان این کتابها و برنامهى تعلیمات دینى مدارس را که امکانى براى تغییرش فراهم آمده بود، تغییر بدهیم. دور از دخالت دستگاههاى جهنمى رژیم، در جلساتى توانستیم این کار را پایهگذارى کنیم و پایهى برنامهى جدید و کتابهاى جدید تعلیمات دینى را با آقاى دکتر باهنر و آقاى دکتر غفورى و آقاى برقعى و بعضى از دوستان، آقاى رضى شیرازى که مدت کمى با ما همکارى داشتند و بعضى دیگر مانند مرحوم آقاى روزبه که خیلى نقش مؤثرى داشتند؛ با همکارى اینها پایههاى این برنامه فراهم شد.
هم در برنامهریزى و هم در تألیف آن کتابها نقش داشتم؛ منتها مخالف بودم که اسم من در پشت آن کتابها باشد و راستش به خاطر اینکه کتابها با عکس شاه چاپ مىشد طبیعت من نمىپذیرفت، این را که باید عکس شاه پشت کتابهاى مدرسهاى چاپ مىشد به اجبار اسم من در آنجا چاپ شود. این یک طبیعتى بود که من نمىتوانستم اینها را قبول کنم، ولى بعدآ، مجموعهاى اخیرآ به نام «شناخت دین» چاپ شد که دیگر بعد از انقلاب اسم بنده آنجا هست.
مقدارى از کارهایى را که فراموش کردم، بگویم سال 1341 اگر اشتباه نکرده باشم 41 یا اوایل 42 در یک جشن مبعث که دانشجویان دانشگاه تهران در امیرآباد در سالن غذا خورى برگزار کرده بودند، دعوت کردند که من در آن روزمبعث سخنرانى کنم. در این سخنرانى موضوعى را من مطرح کردم بهعنوان مبارزه با تحریف یکى از هدفهاى بعثت؛ و در این سخنرانى طرح یک کار تحقیقاتى اسلامى را ارائه کردم که آن سخنرانى بعدها در مکتب تشیع چاپ شد. مرحوم حنیف نژاد و چند تاى دیگر از دانشجویان که براى این دعوت به قم آمده بودند و عدهاى دیگر از طلاب جوان که آنجا بودند، اینها اصرار کردند که این کار تحقیقاتى آغاز بشود. در پاییز همان سال ما کار تحقیقاتى را آغاز کردیم و با شرکت عدهاى از فضلا در زمینهى حکومت در اسلام ما همواره به مسئلهى سامان دادن به اندیشهى حکومت اسلامى و مشخص کردن نظام اسلامى علاقهمند بودیم و این را بهصورت یک کار تحقیقاتى آغاز کردیم. این کارهاى مختلف بود که به حکومت گران آمد و من را ناچار کردند به تهران بیایم و در تهران آن همکارى را با قم ادامه مىدادیم. بعد از چند ماه، فشار دستگاه کم شد، باز گاهى آمد و شد مىکردیم؛ هم براى مدرسهى حقانى و هم براى همین جلسات حکومت در اسلام که البته بعدها ساواک اینها را گرفت و دوستان ما را تار و مار کرد.
حضور در مرکز اسلامی هامبورگ
در سال 1343 که تهران بودم و سخت مشغول این برنامههاى گوناگون، مسلمانهاىهامبورگ به مناسبت مسجدهامبورگ که بنیانگذارش روحانیت بود که به دست مرحوم آیتالله بروجردى بنیانگذارده شده بود؛ فشار آورده بودند به مراجع که چون مرحوم محققى آمده بودند به ایران باید یک نفر روحانى به آنجا برود. این فشارها متوجه آیتالله میلانى و آیتالله خونسارى شده بود و آیتالله حائرى و آیتالله میلانى به بنده اصرار مىکردند؛ از طرفى دیگر چون شاخهى نظامى هیأتهاى مؤتلفه تصویب کرده بودند که منصور را اعدام کنند و بعد از اعدام انقلابى منصور، پرونده دنبال شد و اسم بنده هم در آن پرونده بود. دوستان فکر مىکردند که به یک صورتى من را از ایران خارج کنند و در خارج مشغول فعالیتهایى باشم. وقتى این دعوت پیش آمد به نظر دوستان رسید که این کار خوبى است. زمینهى خوبى است که بروید و آنجا مشغول فعالیت بشوید؛ البته خود من ترجیح مىدادم که در ایران بمانم. مىگفتم که هر مشکلى که پیش بیاید اشکالى ندارد؛ ولى در جمع دوستان مىپذیرفتند که بروم خارج بهتر است. مشکل من گذرنامه بود. که به من نمىدادند، ولى دوستان گفتند از طریق آیتالله خوانسارى مىشود گذرنامه را گرفت و در آن موقع اینگونه کارها از طریق ایشان حل مىشد و آیتالله خوانسارى اقدام کردند و گذرنامه را گرفتند. به این طریق مشکل گذرنامه حل شد. در رابطه با این آقایان مراجع، بهخصوص آیتالله میلانى، بههامبورگ رفتم.

دشوارى کار من این بود که از این فعالیتهایى که اینجا داشتیم دورشدم و این براى من سنگین بود. تصمیم این بود که مدت کوتاهى آن جا بمانم و کار آنجا که سامان گرفت، بلکه برگردم، ولى درآنجا احساس کردم دانشجویان سخت محتاج هستند به یک نوع تشکیلات؛ تشکیلات اسلامى؛ چون جوانهاى عزیز ما از ایران خیلىشان با علاقه به اسلام مىآمدند و کنفدراسیون و سازمانهاى الحادى چپ و راست این جوانها را منحرف و اغوا مىکردند. با همت چند تن از جوانهاى مسلمانى که در اتحادیهى دانشجویان مسلمان در اروپا بودند که با برادران عرب و پاکستانى و هندى و آفریقایى و غیره کار مىکردند و بعضى از آنها هم در این سازمانهاى دانشجویى ایرانى هم بودند، هستهى اتحادیهى انجمنهاى اسلامى دانشجویان گروه فارسى زبان آنجا را بهوجود آوردیم. مرکز اسلامى گروه هامبورگ سامان گرفت. فعالیتهایى براى شناساندن اسلام به اروپایىها داشتیم و فعالیتهایى براى شناساندن اسلام انقلابى به نسل جوانمان داشتیم.
بیشتر از 5 سال آنجا بودم که در طى این 5 سال سفرى به حج مشرف شدم. سفرى به سوریه و لبنان و آمدم به ترکیه براى بازدید از فعالیتهاى اسلامى آنجا و تجدید عهد با دوستان و مخصوصآ برادر عزیزمان آقاى صدر (امام موسى صدر) و امیدوارم هر کجا که هست مورد رحمت خداوند باشد. و انشاءالله بهآغوش جامعهمان بازگردد و سفرى هم به عراق آمدم و به خدمت امام رفتم در سال 1348.
بازگشت به ایران و ادامه مبارزه
به هر حال کارهاى آنجا سروسامان گرفت و در سال 1349 به ایران براى یک مسافرت آمدم؛ اما مطمئن بودم که با این آمدن امکان بازگشتم کم است. ضرورتهایى ایجاب مىکرد از نظر ضرورتهاى شخصى که حتمآ سفرى به ایران بیایم. به ایران آمدم و همان طور که پیشبینى مىکردم مانع بازگشت من شدند. در اینجا مدتى کارهاى آزاد داشتم که باز مجددآ قرار شد کار برنامهریزى و تهیهى کتابها را دنبال کنیم و این کار را دنبال کردیم و همچنین فعالیتهاى علمى را در قم و در رابطه با مدرسهى حقانى، فعالیتهاى تحقیقاتى گستردهاى با همکارى آقاى مهدوى کنى و آقاى موسوى اردبیلى و مرحوم مفتح و عدهاى دیگر از دوستان؛ این فعالیتها بود. بعد مسئلهى تشکیل روحانیت مبارز و همکارى با مبارزات، بخشى از وقت ما را گرفت.
هسته اولیه روحانیت مبارز
تا اینکه در سال 1355 هستههایى براى کارهاى تشکیلاتى به وجود آوردیم و در سال 1356-1357 روحانیت مبارز شکل گرفت و در همان سالها درصدد ایجاد تشکیلات گستردهى مخفى یا نیمهمخفى و نیمهعلنى به عنوان یک حزب و یک تشکیلات سیاسى بودیم.

در این فعالیتها دوستان مختلف همیشه با هم بودیم. در سال 56 که مسائل مبارزاتى اوج گرفت همهى نیروها را متمرکز کردیم در این بخش و بحمدالله با شرکت فعال همهى برادران روحانى در راهپیمایىها و مبارزات، به پیروزى رسید؛ البته این را باز فراموش کردم بگویم، از سال 50 من یک جلسهى تفسیر قرآنى را آغاز کردم که روزهاى شنبه به عنوان مکتب قرآن، مرکزى بود براى تجمع عدهاى از جوانان فعال از برادرها و خواهرها؛ در این اواخر حدود 400 الى 500نفر شرکت مىکردند. کلاس سازندهاى بود.
دستگیری توسط ساواک
در سال 54 به مناسبت جریانهاى این جلسه و فعالیتهاى دیگر که در رابطه با خارج داشتیم ساواک، کمیتهى مرا دستگیر کرد. چند روز در کمیتهى مرکزى بودم که بعد باکارهایى که قبلا کرده بودیم که برگهاى زیاد به دست دشمن نیفتد، توانستیم از دست آنها خلاص شویم؛ البته قبلا مکرر ساواک من را خواسته بود؛ قبل از مسافرتم و بعد از مسافرتم، ولى در آن نوبتها بازداشتها موقت بود، چند ساعته بود. این بار چند روز در کمیته بودم و آزاد شدم. دیگر آن جلسهى تفسیر را نتوانستیم ادامه بدهیم، تا در سال 57 بار دیگر به مناسبت فعالیت و نقشى که در این برنامههاى مبارزاتى و راهپیمایىها داشتیم، در عاشورا چند روزى مرا دستگیر کردند و به اوین و بعد به کمیته بردند و باز آزاد شدم و به فعالیتها ادامه دادم، تا سفر امام به پاریس.
همراهی با رهبر نهضت در پاریس
بعد از رفتن امام به پاریس چند روزى خدمت ایشان رفتیم و هستهى شوراى انقلاب تشکیل شد. با نظرهاى ارشادى که امام داشتند و دستورى که ایشان دادند؛ شوراى انقلاب اول هستهى اصلىاش مرکب بود از آقاى مطهرى و آقاىهاشمى رفسنجانى و آقاى موسوى اردبیلى و آقاى باهنر و بنده. بعدها آقاى مهدوى کنى اضافه شدند، بعد آقاى خامنهاى و مرحوم آیتالله طالقانى و آقاى مهندس بازرگان و دکتر سحابى و عدهى دیگر آنها هم اضافه شدند تا بازگشت امام به ایران. فکر مىکنم که دیگر از بازگشت امام به ایران به این طرف، فراوان در نوشتهها گفته شده که دیگر حاجتى نباشد که دربارهاش صحبت کنیم.
منبع: سخنرانیها و مصاحبههای آیتالله شهید دکتر سید محمد حسینیبهشتی، جلد اول
همرسانی






مطالب مرتبط
جدیدترین مطالب
15 دیماه در گذر تاریخ

نظر شما