زندگینامۀ خودگفته حضرت آیت‌الله صافی گلپایگانی

زندگینامۀ خودگفته حضرت آیت‌الله صافی گلپایگانی

به کوشش رضا مختاری

اشاره

 مکتوب حاضر، زندگی‌نامه خودگفتۀ مرجع عالیقدر حضرت آیت‌الله حاج‌شیخ لطف‌الله صافی گلپایگانی است که به مناسبت، در دیدارهای گوناگون ایشان با اقشار مختلف طیّ سال‌های متمادی بیان کرده‌اند. این بیانات در کتاب دیدارها و رهنمودها: سخنان مرجع عالیقدر در دیدار طبقات مختلف مردم (چاپ اول، قم، 1438/1395ش) در 432 صفحه متنشر شده است. ما مطالب مربوط به زندگی‌نامۀ ایشان را از این کتاب انتخاب، مرتّب و با ذکر شمارۀ صفحه آن کتاب در پایان هر قسمت، ذیل عنوان «زندگی‌نامۀ خودگفته» گردآورده‌ایم.

سختی‌های حوزه در دوران رضاشاه پهلوی

دوران طلبگی ما با شداید همراه بود. در زمان پهلوی و آن اوضاع سخت، نه یک نفر می‌گفت درس بخوان، نه یک نفر تشویق می‌کرد، نه مشوقی بود و نه جریانی که انسان به‌واسطۀ آن تشویق شود. ما هرچه درس بخوانیم، کم خوانده‌ایم. هرکسی که درس نمی‌خواند، لذت علم را درک نکرده است. هرچه انسان بیشتر بخواند، شوقش بیشتر می‌شود.

موظب باشید در همۀ کارهایی که انجام می‌دهید، وقار طلبگی و وقار انتساب به حضرت ولیّ عصر (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) را حفظ کنید؛ چون ما را منتسب می‌کنند به ایشان. حکایاتی نقل می‌کنند که خود آن حضرت هم که کل این مجموعه، نه شخص بنده یا زید و عمرو، را به خود منتسب می‌دانند. جریانی هست که برای حاج ابوالقاسم کوهپایه اتفاق افتاده بود. مفصل است. آنجا حضرت می‌فرماید: چرا حقوق جند مرا نمی‌دهید؟ (ص 188-189) هرکس که می‌رسید، می‌گفت چرا طلبه شدی. امروز برای کسانی که بخواهند درس بخوانند، وسیله هست. در گذشته وسایل این‌گونه فراهم نبود، نه استاد بود، نه مدرسه، نه تشویق و ترغیبی و نه اینکه کسی به انسان بگوید احسنتم. هرکسی می‌رسید، می‌گفت: چرا طلبه شدی؟ چرا درس می‌خوانی؟ چرا معطلی؟ چرا رها نمی‌کنی؟

در عین حال که نباید متکبّر و مغرور بود، اما باید توجه داشت کسی که ایمان و ولایت اهل بیت (علیهم‌السلام) را دارد باید به افتاب و ماه و همۀ اینها اعتنا نداشته باشد و فقط به رضای خداوند متعال و توسل به اهل بیت (علیهم‌السلام) توجه داشته باشد. (ص 205)

از اول شب تا صبح بیدار بودم. بعضی وقت‌ها اتفاق افتاده بود که از اول شب تا صبح بیدار بودم؛ مثلاً می‌خواستم کتابی را مطالعه کنم. یک‌وقت می‌دیدم صبح شده و تمام کتاب را مطالعه کرده بودم. انسان باید حداکثر استفاده از اوقات خود را ببرد. البته من آن‌طور که باید استفاده نکردم و نمی‌خواهم از خود تعریف کنم. الآن هم اگر حساب کنم و مراجعه کنم، باید خیلی پشیمان شوم و به گذشتۀ عمر، غصه بخورم، ولی باید انسان از عمری که در اختیار دارد، تا جوان است و فرصت دارد، خوب استفاده کند تا پشیمان نشود. (ص 200)

زندگی ساده و معنوی والدین

زندگانی اقتصادی والدین ما خیلی ساده بود و مشکلی نداشت و این هم به‌واسطه همان توافق و یگانگی بین آنها بود. والده ما هم اهل سواد و فضل بودند و در برنامه‌های عبادتی، مثل ماه مبارک رمضان یک شب نمی‌شد که ایشان دعای ابوحمزه را در سحر نخواند یا دعای افتتاح را در شب ماه مبارک نخواند. آن هم با گریه و سوز مثال‌زدنی.

یک زادالمعاد آقای والد داشتند و یکی هم والده که از بس هنگام خواندن دعا گریه کرده بود، با اینکه با دستمال اشکهایش را می‌گرفت، باز هم حاشیه زادالمعاد پر بود از اثر اشک‌های ایشان.

قرآن کریم را هم در ماه رمضان هر سه روز یک‌بار، ختم می‌کرد. در غیر آن هم یادم نیست، ولی به احتمال زیاد به همین صورت بود. در زندگی هم هیچ‌وقت از هم گله‌ای نداشتند. با وجود تمام مشکلات اقتصادی و کمبود امکانات، زندگی آنها در کمال لذت و ابتهاج بود. والده‌ام می‌گفت: روزی سفره را که انداخته بودم، وقتی بچّه‌ها آمدند و سر سفره نشستند و در سفره غذای کمی بود، به بچه‌ها گفتم که خیال می‌کنم سر سفره‌ای نشسته‌اید که همه چیز در آن هست، ولی فهمیدم که پدر از این حرف ناراحت شد و اشک در چشمانش جمع شد. خجالت کشیدم و همیشه می‌گفت پشیمانم که این قدر هم اسباب ناراحتی پدرتان را فراهم کردم.

 

اهتمام والدین به تربیت فرزند

والدین حقیر در تربیت فرزند هم کاملاً مواظب بودند، هم والد اهتمام داشتند و هم والده‌مان. اصلاً اخلاقشان خودش تربیت بود. وقتی پدر و مادری متخلّق به اخلاق اسلامی باشند، اولاد خوب تربیت می‌شوند. قرآن می‌فرماید: (البلد الطیب یخرج نباته بأذن ربه)[1] یعنی شهر پاک، جامعه پاک و خانواده پاک، محصولش پاک است.

ما کوچک که بودیم، مثلاً ده‌ساله، هیچ‌گاه به ما نمی‌گفتند که شما ضعیفید، روزه نگیرید. خود والده‌ام، ماه رجب و شعبان را روزه می‌گرفتند و در سایر ایام هم تا جایی‌که می‌توانستند، روزه می‌گرفتند. به ما می‌گفتند اگر روزه بگیرید، برای شما شب تخم‌مرغ نیمرو می‌کنم و ما ر تشویق می‌کرد که روزه بگیریم. در همان زمان، اول ماه شعبان و نیمه ماه و آخر ماه را روزه می‌گرفتیم، ماه رجب هم همین‌طور بود.

خیلی حالات معنوی خوبی داشتند. والده ما اشعاری را همیشه می‌خواند که بسیار آموزنده بود:

خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم

دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم

بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم

پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم

ما کشته نفسیم و بس آوخ که براید

از ما به قیامت که چرا نفس نکشتیم

افسوس برین عمر گران‌مایه که بگذشت

ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم

***

گفتی که تو را عذاب خواهم فرمود

من در عجبم که در کجا خواهد بود

آنجا که تویی، عذاب آنجا نبود

آنجا که تو نیستی، کجا خواهد بود؟

(ص 394-396)

 

ازدواج در نهایت سادگی

وقتی که ما می‌خواستیم ازدواج کنیم، با اینکه گمنام نبودیم، ازدواجمان در نهایت سادگی انجام شد. مجلسی داشتیم که فقط چند نفر بودند. مرحوم امام که با ایشان سوابق قدیمی و همیشگی داشتیم، مرحوم آقای حاج سیداحمد خوانساری، آقای آقامرتضی حائری، اخوی ایشان آقامهدی، آقای حاج‌آقا ریحان‌الله و البته آقای والد و اخوی گرامی هم حضور داشتند. اما مراسم عروسی، که در حقیقت مراسمی نداشتیم، ازدواجی به تمام معنا ساده بود که شاید ساده‌تر از آن نبود.

حالا بحمدالله این امکانات فراهم شده است و امیدوارم طلاب قدر این نعمت را بدانند؛ زیرا در این شرایط حجت بر آنها تمام است. (ص 198)

معیشت دشوار مردم و علما در گذشته وضع معیشت اکثر اهل علم در آن زمان مناسب نبود، مگر اشخاصی که استثنائاً امکاناتی داشتند. وضع معیشتی ما بسیار مشکل بود و با قناعت فوق‌العاده‌ای زندگی می‌کردیم. به اقلّ آنچه باید اکتفا کرد، قناعت می‌کردیم و می‌شود گفت که اگر نان خالی داشتیم، به همان قانع بودیم. البته گاهی خورشی پیدا می‌شد؛ مثلاً گوشتی، البته گوشت کم و یا آشی درست می‌کردیم. در عین حال زندگی‌مان با قناعت و آبرومندی فوق‌العاده‌ای همراه بود.

در آن زمان مسأله وجوهات متداول نبود. درآمد اکثر مردم در گلپایگان، به آن حد نمی‌رسید. بیشتر مردم مرفّه نبودند. ما خودمان مختصر زمین و گاوی داشتیم که از شیر آن استفاده می‌کردیم. وضعی بود که شرح آن برای شما و حتی خود من قابل درک نیست.

والدۀ ما هم در نهایت قناعت و صبر رفتار می‌کرد. چنین نبود که یک‌بار چیزی بخواهد یا از کم و زیاد امکانات زندگی حرفی بزند یا بگوید فلان غذا را نداریم یا گله کند که در سفره نان و پنیر و نان و سبزی داریم؛ چنین نبود. البته اشخاصی بودند که می‌آمدند به خانه و خدمت می‌کردند، ولی قرب‍ﮥ‌الی‌الله می‌آمدند، پول نمی‌گرفتند. به همان ناهاری که می‌خوردند، بسنده می‌کردند.

از کسی چیزی طلب نمی‌کردند یا توقع نداشتند کسی وجوهات، سهم امام یا زکات بدهد و در عین حال صبر داشتند. نمی‌توانم بگویم والد و والده چه صبری داشتند و در عین حال کسی متوجه این وضع نمی‌شد.

نان و ترشی

بعضی اوقات غذایشان نان و ترشی بود، زندگی ما هم با این کیفیت بود. زندگی سخت و مشقت‌باری برای ما بود، ولی عادت داشتیم و شکایتی نداشتیم.

مرحوم والد، مدرس معروف اصفهان بود. با اینکه مدتی در تهران زندگی کرده بودند- زمانی که شیخ فضل‌الله در تهران بود- و بسیار محترم و دارای شخصیت علمی و مدرس معروفی در اصفهان بودند، اما هیچ‌وقت برای نجات از مشکلات و گرفتاری‌ها نمی‌گفتند برگردیم تهران. خودمان کارهایی را متحمل می‌شدیم، قدری زمین داشتیم، البته کم بود، بالاخره زندگی به این صورت بود، ولی درعین‌حال ظاهر زندگی بسیار آبرومند بود. هرکس می‌آمد، با چای از او پذیرایی می‌کردیم.

قرض برای جشن نیمه شعبان

دهه محرم، روضه‌خوانی داشتیم. نیمه شعبان جشن بود. برای مخارج همین جشنی که می‌گرفتیم، دو تومان یا سه تومان قرض می‌کردیم و به‌تدریج می‌دادیم. پنج- شش روز جلوس بود. از اطراف و روستاهای دیگر می‌آمدند، حتی روزی بود که یهودی‌ها می‌آمدند و پذیرایی در حد چای فراهم می‌شد. البته همه اینها در عین ثناعت بود؛ مثلاً برای این همه جمعیت که می‌آمدند، سه یا چهار استکان بیشتر نداشتیم.

مبارزات سیاسی مرحوم والد و مکاتبه مرحوم مدرس با ایشان

مرحوم آقای والد در آنجا شخصیت فوق‌العاده‌ای بودند و از جنبه‌های مختلف اعتبار فوق‌العاده‌ای داشتند. در مسائل سیاسی روی ایشان حساب می‌شد، از تهران، مدرّس و دیگران به ایشان نامه می‌نوشتند. جهات دیگری هم بود؛ مثل رتق و فتق بسیاری از امور، اعانت مظلومین، مقابله با ظلم، امر به معروف و نهی از منکر، دفع بدعت‌ها، صراحت لهجه و اینکه در هیچ مسأله‌ای کوتاه نیاید و بدون ملاحظۀ جهات دنیایی مطالب را به مردم بگوید. تمام رجال و شخصیت‌ها آنجا رفت‌وآمد می‌کردند.

تمام منطقه روی ایشان حساب می‌کردند و اگر می‌خواستند کار خلافی انجام دهند، از ایشان می‌ترسیدند.

داستان جالب برخورد تند با امیر مفخم

امیر مفخم کذایی، خیلی قدرت داشت و کسی بود که روی جهاتی با قوام‌السلطنه، وزیر داخله، مخالف بود. روزی وقتی قوام‌السلطنه از وزارتخانه با درشکه به منزل برمی‌گشت، سوارهایش را فرستاده بود و قوام را کشیده بودند پایین و آورده بودند پیش امیر مفخم. می‌خواست او را به چوب ببندد، عده‌ای نگذاشته بودند. قوام وقتی به منزل برگشته بود، استعفا داد.

خلاصه امیر مفخم آدم قلدری بود و قدرتش در مانطق ما فوق‌العاده بود، مخصوصاً در کمره و خمین همه تحت نفوذ او بودند. املاک مردم را به انحای مختلف یا به خریدن یا هر راه غیرشرعی متصرف می‌شد و اسنادی درست می‌کرد. این اسناد را آورده بود گلپایگان. مرحوم والد که فهمیده بود اسناد جعلی است، امضا نکرده بود و به بعضی از علما هم گفته بود که امضا نکنید.

با همۀ قدرتی که امیر مفخم داشت و در آن منطقه نفوذش زیاد بود و حاکم گلپایگان از او می‌ترسید و در خوانسار محمدتقی نصیر را با آن موقعیتی که داشت به دار آویختند، اما نمی‌توانست گلپایگان را تصرف کند.

منعکس شده بود که مرحوم والد با امیر مخالف است. به همین جهت جمعی سوار را فرستاد به گلپایگان و در نامه‌ای از آقای والد خواسته بود که چون حضور جنابعالی برای بعضی از مذاکرات در کمره لازم است، تشریف بیاورید کمره، و آقای شهاب لشگر با جمعی را مأموریت دادم که شما را همراهی کنند (من نامه را دیده بودم).

وقتی شهاب لشگر نامه را آورده بود، مردم وحشت کرده بودند و می‌گفتند که او توهین و جسارت می‌کند. معظم‌السلطان، پدر دکتر معظمی، شهاب لشگر را به منزل برده بود. از طرفی علما جلسه کرده بودند که چگونه این غائله را ختم کنیم. جلسه دو سه روز طول کشیده بود و به این نتیجه رسیده بودند که نرفتن ایشان ممکن نیست؛ اگر نرود با زور می‌برند. بنابراین دو نفر دیگر از علما که با امیر رابطه داشتند، همراه ایشان بروند.

استخارۀ عجیب مردم والد

از آن طرف شهاب لشپر بعد از دو سه روز به منزل ما مراجعه کرده و گفته بود به آقا بگویید جواب نامۀ امیر را بدهد. مرحوم آقای والد استخاره کرده بودند، این آیه آمده بود: (وکذلک جعلنا لکل نبی عدواً من المجرمین و کفی بربک هادیاً و نصیراً).[2] همین که این آیه آمده بود خودشان آمده و گفته بودند: امیر غلط کرد که نامه نوشت، امیر غلط کرد که نامه نوشت. تو هم غلط کردی که نامه را آوردی، برو. آنها رفته بودند. رفتند که رفتند. بعد از آن هم امیر مفخم از ایشان رعب داشت.

مقصودم این است که ایشان چنین موقعیتی داشتند و تا آخر هم به همین کیفیت بود. در آن زمان اکثر اهل علم، چه آنهایی که تمکّن داشتند یا نداشتند، وقتی ثبت اسناد و دستگاه قضایی تشکیل شد، رفتند وارد آن برنامه‌ها شدند؛ بعضی به خاطر فقر و بعضی به جهت اینکه خیال می‌کردند این بساط تمام شده و ورق برگشته است. برعکس، آقای والد معتقد بودند هیچ‌وقت ورق برنمی‌گردد و رضاخان از بین می‌رود. با همه این جهات آقای والد گفتند بروید، با اینکه برحسب آن زمان قاعده این بود که ما زودتر از همه برویم.

از تهران به آقای والد نوشته بودند که اوضاع به این صورت درآمده، دستگاه قضایی تشکیل شده، مسائل تغییر کرده، آقایان همه آمدند، شما هم بیایید، ولی ایشان قبول نکردند و من الآن خدا را شکر می‌کنم که ایشان قبول نکردند. ایشان استقامتی داشتند، با اینکه تقریباً خانواده‌ای نبود که نرفته باشد، ولی ما در آن شرایط و با آن کیفیت ماندیم، مخصوصاً آقای والد و والده‌ام از اینکه انسان در مشاغل دولتی باشد، بسیار متنفر بودند و به «اقلّ ما یقنع به» قناعت می‌کردند.

سفری به تهران رفته بودیم. در تهران به آقای والد خیلی احترام می‌کردند. یکی از اطبای معروف و مهم تهران به نام علیم‌السلطنه- که با ما خویشاوندی داشت و اصالتاً گلپایگانی بود- آقای والدمان را به ناهار دعوت کرد. رفتیم به منزل ایشان. زندگی بسیار مفصلی داشت، با خانه وسیع و اطاق‌های متعدد. من بچه بودم. ایشان به نظرش آمد که من استعداد و هوش دارم و قابل ترقی هستم. به آقاجان گفت: نمی‌گذارم این بچه را به گلپایگان ببرید. همین‌جا بماند، مثل بچه خودم او را به مدرسه و دبیرستان می‌فرستم. خودم همراهشان می‌روم و برمی‌گردم. بعد هم می‌فرستم به لندن. همه کسانی که آنجا بودند، گفتند حرف خوبی است. ولی هرچه گفتند، آقای والد قبول نکرد.

داستان غم‌انگیز برداشتن عمامه

راجع به عمامه هم جریانی دارم: درحالی‌که وضع اقتصادی به این صورت بود، از طرف دیگر فشار پهلوی هم بود و در مورد عمامه سخت‌گیری می‌کردند. ما، هم عمامه داشتیم و جواز هم داشتیم. امتحان می‌گرفتند. هم آنجا امتحان دادم و هم دو- سه سال می‌آمدم قم امتحان می‌دادم. در ماه خرداد از طلاب امتحان می‌گرفتند. در تمام خوانسار و گلپایگان دو نفر جواز عمامه داشتند. بعداً پهلوی دستور داد که همۀ جوازها ملغا شود و در یک تجدیدنظر جوازها را گرفتند، فقط در گلپایگان دو نفر اجازه داشتند: یکی آقای آسیّد محمدمهدی و یکی مرحوم آقای والد. دیگر در گلپایگان و کمره (خمین فعلی) و خوانسار کسی دارای جواز نبود.

رئیس شهربانی گلپایگان بسیار اذیت می‌کرد، به همه فحاشی می‌کرد، فحاشی‌های بد. همۀ مردم از او می‌ترسیدند. حکومت رعب و وحشت تشکیل داده بود. هفت سال رئیس شهربانی بود. آمد به منزل ما و گفت من به این صورت معامله‌ام نمی‌شود و بعد پیغام داده بود که اگر این شخص – یعنی بنده- با عمامه بیرون بیاید، دستگیرش می‌کنم.

یک ماه ما در خانه ماندیم. نزدیک یک ماه یا بیشتر گذشت، ولی در این فکر که این رشته را رها کنم نبودم، تا اینکه روزی آقای والد را به اطراف شهر دعوت کرده بودند، منزل عمۀ ما بود (پدر حاج میرزاعلی). تابستان بود و آنجا هم جای خوبی بود. همه رفتند، آقای والد و مرحوم حاج آقای اخوی. من هم خسته شده بودم. راه منزل ما (همین منزل فعلی) کوچه‌ای بود که بسیار خلوت بود و کسی رفت و آمد نمی‌کرد. پاسبان هم کم بود و بعد از ظهر بود و هوا گرم. از منزل با عبا و عمامه آمدم بیرون. شاید صد قدم نرفته بودم که رسیدم به یک پاسبان. پاسبان‌های گلپایگان به ما کاری نداشتند، اما این پاسبانی بود از اشرار که از جای دیگر آمده بود، گفت: باید شما را جلب کنم. بالاخره رها نکرد و تنها کاری که کردم، این بود که درب منزلی را زدم و به آنها گفتم اطلاع بدهید که مرا بردند. ما را به شهربانی پیش همان رئیس شهربانی بردند. اوقاتش تلخ شد و گفت او را ببرید به محکمۀ خلاف. آنجا عمامه را از سر ما برداشتند. ما از شهربانی آمدیم بیرون. البته من کلاه نگذاشتم و سر باز می‌رفتم.

از عجایب این بود که یک ماه طول نکشید که خانۀ او آتش گرفت و یک سال نشد که جوانمرگ شد. اسمش اسدالله بود.

ذلت پهلوی را خواهید دید

شاهد اینکه گفتم آقای والد ما امیدوار به آینده بود، این قضیه است که یک روز رئیس شهربانی عده‌ای از روحانیون را که جواز عمامه هم داشتند، به شهربانی برده و عمامۀ آنها را برداشته بود، آنها با همان کیفیت به منزل ما آمدند و گفتند می‌خواهیم آقا را ببینیم. آقا اینها را که دیده بود، حالشان به هم خورده بود و گفته بود: «من می‌میرم، ولی به شرطی که شما زنده باشید، ذلت پهلوی را می‌بینید. او گمان می‌کند اسلام فقط در ایران است».

ایشان به پهلوی بسیار بدبین بودند و می‌گفتند انگلیسی‌ها او را آورده‌اند، حتی ایشان در مجالس و محافل هم این مطلب را می‌گفتند. زمانی که پهلوی قرارداد «دارسی» را که مظفرالدین شاه با یک انگلیسی امضا کرد، لغو کرد و به آبادان رفت و شیر نفت را به دریا باز کرد، روزنامه‌ها این خبر را نوشتند، بازار را چراغانی کردند، در همین گلپایگان هم چراغانی کردند، همه تلگراف زدند و تبریک گفتند، رئیس شهربانی آمد و به آقا گفت آیا این هم دروغ است؟ گفتند نه راست است. منتظر بود ایشان هم تلگراف تبریکی بنویسد. گفتند: «انگلیسی‌ها پهلوی را آوردند. راست است، ولی با اینکه می‌دانم پهلوی را انگلیسی‌ها بر سر کار آورده‌اند، من نمی‌توانم باور کنم علیه آنها مقاومت کند». بعد هم صحت کلام ایشان معلوم شد؛ چون از مدت قراردادی که ملغا اعلام کرد، چند سال بیشتر باقی نمانده بود و طبق قرارداد باید در پایان مدت تمام دستگاه‌ها را تحویل ایران می‌دادند و می‌رفتند. وقتی پهلوی قرارداد را لغو کرد، آنها به دیوان داوری لاهه شکایت کردند و دوباره قرارداد بستند. بعداً رئیس شهربانی می‌گفت من خجالت می‌کشم. (ص 176-183)

مقایسه حوزه امروز با حوزه زمان حاج شیخ

در گذشته وقتی به شهرها می‌رفتید، در همه جا علمای بزرگ و مجتهدین را می‌دیدید، اما به یک معنا الآن خلوتی حوزه بیشتر است، حتی از زمان مرحوم حاج شیخ که می‌گفتند هفتصد طلبه بود. در آن زمان اشخاصی مثل مرحوم آقای آسیّد محمّدتقی خوانساری که در حوزۀ حاج شیخ بودند، آقای حاج سیّداحمد خوانساری، آقای حجّت یا علمای قم مثل آقای آقامیرزا محمد فیض، آقای گلپایگانی، آقای آقامیرزا محمد همدانی و مرحوم امام بودند.در آن زمان مجله‌ای بود که در آن اسامی استادان درس خارج یا استادان سطح‌هایی را که نظیر خارج بود، می‌نوشتند. در آنجا اسم این آقایان را نوشته بودند. عده‌ای هم در مرحلۀ بعد بودند مثلاً اشخاصی که در ادبیات خیلی استاد بودند، افرادی هم بودند که بسیار مقدس، متدین و متعبد بودند، من بعضی از آنها را دیده بودم (البته من در زمان خود آقای حاج شیخ به قم آمدم، ولی مشغول نبودم). اشخاص متدین و متعبدی بودند که هرکس در مجلسشان حاضر می‌شد، استفاده می‌کرد. نه زبانشان خطا می‌رفت، نه غیبت می‌کردند. آثار زهد و تقوا در آنها بود. در امر وجوهات و سهم امام در نهایت احتیاط بودند. که اگر به آن صورت بخواهید حساب کنید، متأسفانه باید بگویم حالا حوزه خلوت شده است. امروز همین کثرت جمعیتشان اسباب شوکت اسلام است و باز هم کسانی مانند آنها هستند؛ مثل بعضی از آقایان که پیش ما می‌آیند، افراد بسیار متعبد و متعهدی‌اند. (ص 196-197)

نکاتی از آیت‌الله بروجردی

  1. نگرانی شدید آیت‌الله بروجردی(قدس سره) از انحراف فکری

روزی مرحوم آیت‌الله بروجردی خیلی ناراحت بودند. به ایشان عرض کردیم چرا متأثرید؟ چرا ناراحتید؟ فرمودند: از این پول‌هایی که می‌دهم، ناراحتم. ما خیال کردیم منظور ایشان پول‌هایی است که به طور متفرقه از ایشان گرفته می‌شود. عرض کردیم: بالاخره ادارۀ این حوزه به غیر از این راه نمی‌شود. فرمودند: نه. من از این شهریه‌ای که می‌دهم، ناراحتم.

عرض کردیم: اگر بخواهد پول به اشخاصی که استحقاق دارند برسد در شهریه می‌رسد، ایشان کتابی را برداشتند و فرمودند: اگر من پول بدهم و این حوزه اقامه شود و این کتاب نوشته شود، جواب خدا را چه بدهم؟

یعنی از اینکه در یک کتابی در یک نقطه‌ای یک انحراف و اشتباهی دیده بود، خودش را مسئول می‌دانست و می‌فرمود: من مسئولم.

مجله‌ای از هند به ایشان رسیده بود که آن را مطالعه کردند. در آن نوشته بود که اسلام از مذهب بودا متأثر شده است. ایشان به من فرمودند: شما جواب این را بنویسید و برای آنجا بفرستید. بنده جواب را مفصل نوشتم و فرستادم.[3] (ص 168-169)

  1. غنای علمی حوزه اصفهان

حوزه اصفهان همیشه مفاخر بزرگ علمی داشته و واقعاً حوزۀ مستقلی بوده است. مرحوم آیت‌الله بروجردی می‌فرمودند: وقتی به نجف رفتم، مستغنی بودم. مرحوم آیت‌الله بروجردی خیلی بااحتیاط صحبت می‌کردند. من نمی‌توانم عین عبارات ایشان را عرض کنم، ولی از عبارات ایشان این‌طور استفاده می‌شد که می‌خواستند بفرمایند: من وقتی به نجف رفتم، مستغنی بودم به‌واسطۀ همان تحصیلاتی که در اصفهان داشتم. اساتید ایشان نمونه‌های برجسته‌ای بودند. (ص 174)

مرحوم آیت‌الله بروجردی می‌فرمودند: وقتی من رفتم در اصفهان فضلای درجه اول اصفهان گلپایگانی‌ها بودند. نجف هم که رفتم شخص اول شاگردان مرحوم آخوند، گلپایگانی بود.

مقصود ایشان مرحوم آقای حاج شیخ عبدالله گلپایگانی بود که راستی همین‌طور بود. (ص 221)

  1. برای این مقام یک قدم برنداشتم

مرحوم آیت‌الله بروجردی می‌فرمودند: من برای این مقام یک قدم برنداشتم؛ یعنی از روز اول که درس می‌خواندم، در فکر اینکه مقام ظاهری داشته باشم، نبودم. می‌خواستم عالم و فقیه شوم و به اسلام و مسلمانان خدمت کنم. قصدم این بود.

وقتی انسان با اخلاص باشد، خداوند متعال به علم و تحصیلات او برکت می‌دهد و توفیقاتی نصیب او می‌کند که خودش متوجه نمی‌شود چگونه این کار از او صادر شد، چگونه توانست مطلبی بنویسد یا بگوید یا شبهه‌ای را جواب دهد. (ص 193)

  1. نامه یک دبیر به آیت‌الله بروجردی

روزی نامه‌ای از یک دبیر از اراک برای آیت‌الله بروجردی(قدس سره) آمده بود. ایشان خیلی خوشحال و خرسند بودند که ما چنین معلم‌های متدین و متعهدی داریم. در آن نامه نوشته بود: در کتاب درسی تاریخ، مسأله فتنۀ میرزا علی‌محمد باب را به این تعبیر نوشته‌اند: «از حوادث زمان محمدشاه، ظهور سیّد باب است». من دیدم به‌جای اینکه او را کسی معرفی کنند که فتنه و فسادی می‌خواست در ایران برپا کند، با تعظیم از او یاد کرده‌اند. به ادارۀ کل نگارش در تهران نامه‌ای نوشتم و آنها جوابی داده‌اند.

بالاخره نتیجه کارش را به خدمت آقا فرستاده بود که کار به اینجا رسیده است. حال شما هرگونه صلاح می‌دانید، اقدام فرمایید و نوشته بود من به شاگردانم گفتم تمام کتاب‌های تاریخ خودشان را بیاورند و آنجا را قلم زدم و نوشتم «فتنۀ باب». (ص 272)

  1. پزشک وظیفه‌شناس

مرحوم آیت‌الله بروجردی از پزشکی در بروجرد تعریف می‌کردند و می‌فرمودند: مرد خدمتگزار و وظیفه‌شناسی بود. روزی اتفاقی افتاد که من صبح مثلاً ساعت هشت لازم بود به جایی بروم. وقتی رفتم، دیدم این پزشک مسغول عیادت مریض است. بعدازظهر که مراجعت کردم، دیدم آن پزشک هنوز مشغول ادای وظیفه است. من طوری تحت‌تأثیر قرار گرفتم که گفتم: خدایا، اگر اینها بندگان تو هستند، ما چه بگوییم! (ص 368-369)

  1. طلبگی، راه خدا و کسب علم و کمال

روزی مرحوم آیت‌الله بروجردی در درس فرمودند: می‌خواهم مطلبی را بگویم تا دیگران هم بدانند و آن اینکه مرتب به من نامه می‌نویسند که این آقایان طلبه چه وقت به مقصد می‌رسند و تحصیلاتشان کی تمام می‌شود و مقصودشان حاصل می‌شود، در جواب می‌گویم: «اگر مقصود اینها دنیا باشد، هیچ‌وقت به مقصد نمی‌رسند؛ چون راه دنیا این نیست و راه‌های دیگری برای مقاصد دنیایی هست ک ه می‌توانند از آن راه‌ها به دنیا برسند. این راه، راه خدا و تحصیل علم و کسب کمالات معنوی و درجات اخروی است و اگر مقصود، همین اهداف است، که همین الآن رسیده‌اند. اینها از روزی که شروع می‌کنند به خواندن درس و تحصیل، به مقصد رسیده‌اند. البته این مقصد مراتبی دارد؛ هر ساعتی به هر درسی که شما می‌روید، مقام بالاتری را کسب می‌کنید و درجه‌ای را طی می‌کنید، البته در جای معنوی و سیر الی‌الله و قرب به خداوند متعال». (ص 199-200)

انتساب حوزه‌ها و روحانیان به امام عصر(علیه‌السلام)

آقایی – که گمان می‌کنم الآن در دیوانعالی است- چندی پیش می‌گفت: من از طرف مرحوم آیت‌الله گلپایگانی قبل از انقلاب اعزام شده بودم به یکی از روستاهای اطراف شهرکرد (اسم آن روستا را گفت). آنجا که رفتم، نامه‌ای هم از آیت‌الله گلپایگانی داشتم. متوجه شدم آنها وجوهات نمی‌دهند. گاهی تذکر می‌دادم، ولی ترتیب اثر نمی‌دادند. یک روز یکی از اهالی آمد پیش من و گفت: می‌خواهم حساب کنم و زندگی‌ام را مرتب کنم. گفتم: چه شده؟ گفت: دیشب خواب دیدم که در می‌زنند. رفتم در را باز کردم، دیدم حضرت ولی‌عصر(عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف) تشریف آوردند. عرض ادب کردم و گفتم: بفرمایید، فلانی هم اینجا هستند (یعنی آن اقای روحانی). فرمودند: «نه، من منزل تو نمی‌آیم. یا حساب خودت را بکن یا آن نامۀ ما را بده که در فلان جا قرار دارد» (خودش هم نمی‌دانسته است) و بعد رفتم، دیدم نامه‌ای که آقای گلپایگانی برای معرفی این آقا نوشته بودند، همان‌جا بود. فرموده بودند: «یا حساب خودت را بکن یا آن نامۀ ما را بده».

این گروه، جمعیتی است که عنایت حضرت به آن هست، اما باید خیلی مواظب باشیم که این عنایت کم‌رنگ نشود یا از تحت این عنایت- خدای نخواسته- خارج نشویم. الآن هم تمام این حوزه‌ها که برقرار است، به عنایت آقاست؛ چون قلوب مردم در تصرف ایشان است. کسانی که وابسته به دین و روحانیت هستند، باید مواظب باشند. مردمی می‌خواهند دین را از ما ببینند. باید در کارهایمان وقار داشته باشیم، حتی در عباداتمان. در نماز، در نماز جماعت، در عزاداری که برای سیدالشهدا و ائمه طاهرین (علیهم‌السلام) انجام می‌دهیم، همۀ اینها باید تحت ضوابط شرعی و باوقار کامل و متانتی باشد که باید اهل علم داشته باشند. جوری نباشد که سبک باشد. نه خود را سبک کنیم و نه آن کاری را که انجام می‌دهیم. همه کارهای ما تحت مراقبت است، ما همیشه در محضر خداوند متعال هستیم. امام زمان (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) ما را می‌بیند. (ص 188-18)

مراقبت در معاشرت با افراد

بعضی از اشخاص که متوجه حال خودشان هستند، گاهی متوجه می‌شوند مثلاً توفیقاتی داشتند که کم شده است. به حال خود رسیدگی می‌کنند و می‌فهمند دلیلی دارد؛ مثلاً معاشرتی پیدا شده است.

در مسأله معاشرت اگرچه انسان در حوزه است و همه طلبه یا استادند، مع‌ذلک اینکه انسان با افرادی معاشرت کند که صحیح‌الاعتقاد و صحیح‌العمل باشند، بسیار مهم است. (ص 202)

داستان تألیف منتخب‌الاثر

در آن زمان من خیلی برای این کتاب زحمت کشیدم. آن وقت کتاب کم بود. در تمام قم کتاب‌هایی که ممکن بود مصدر کتابی مثل منتخب‌الاثر شود به قدر همین کتابخانه بنده که خیلی جزئی و مختصر است، کتاب نبود. بعضی کتاب‌ها را با زحمت پیدا می‌کردم. برای پیدا کردن بعضی کتاب‌ها به تهران می‌رفتم یا جاهای دیگر. در آن زمان وسایل مثل امروز نبود.

تاریخ بغداد چهارده جلد است. من تمام آن را دیدم، از اول تا آخر، تا چند روایت پیدا کنم. یک صفحه نبود که ندیده باشم. یا مسند احمد و کتاب‌های دیگر که در مقدمه نوشته‌ام، تمام اینها را با زحمت دیده‌ام.

یادم هست کتابی را می‌خواستم پیدا کنم که در قم نبود و برای من خیلی اهمیت داشت. رفتم به تهران و پیدا نشد. رفتم خیابان باب همایون. کتابخانه‌ای بود که پیرمردی صاحبش بود. از او پرسیدم این کتاب را دارید؟ گفت بله و رفت از بالا آورد و به من داد و من همان‌جا مطلبی را که می‌خواستم، پیدا کردم. گفتم من چنین مطلبی می‌خواستم. اگر اجازه دهید، همین‌جا بنویسم. گفت مانعی ندارد.

دو- سه سالی که شب و روز مشغول این کتاب بودم، حتی در راه؛ چون منتخب‌الاثر به صورتی است که برای اولین بار به این صورت تدوین شده است، اگر می‌خواستم به صورت‌های سابق تدوین کنم شاید بیست جلد هم بیشتر می‌شد، دیدن روایات و بررسی دلالت و ارتباطش با ابواب مختلف خیلی زحمت داشت.

همه این روایات را خودم استنساخ و بعد پاک‌نویس می‌کردم. بعد هم چون در تهران چاپ می‌شد، خودم هر روز مقداری مطلب برای چاپخانه حیدری توسط دانشمند محترم آقای حاج میرزاحسن مصطفوی[4] که از فضلاست، ارسال می‌کردم، به‌این صورت که هر روز عصر می‌رفتم گاراژ ترانسپورت، تا اگر مسافری آشنا باشد، مطالب را به او بدهم و خواهش کنم که برساند به ایشان.

در بازنگری مجدّد دوباره از اول تا آخر تمام روایات را دیدم؛ چون بعضی جاها شماره‌ها به هم خورده بود. شاید حدود چند هزار ساعت کار شده است. مطالبی در آن هست که جواب احمد کاتب و امثال آنها داده می‌شود البته اشخاص مختلف‌اند. اشخاصی هستند که مغرض‌اند یا پول می‌گیرند. هرچه به آنها بگوییم، فایده ندارد.

در این کتاب ثابت کرده‌ام که روایات منتخب‌الاثر و یا بالاتر روایات غیبت شیخ طوسی و نعمانی و کمال‌الدین و امثال آن، همه قبل از اینها بوده است و پیش شیخ و دیگران کتاب‌های اصل موجود بوده که قبل از ولادت حضرت ولیّ عصر(عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف) تألیف شده‌اند.[5] (ص 141)

دعا برای معلمان

من هیچ‌وقت کسانی را که بر من حق تعلیم دارند، فراموش نمی‌کنم. همیشه برای آنها دعا و طلب مغفرت می‌کنم، حتی چنانچه در گذشته تنبیهاتی می‌شد، از آنها هیچ گله‌ای ندارم. آن‌وقت هم گله‌ای نداشتم. هیچ وقت نمی‌شود که برای پدر و مادرم دعا کنم، ولی برای معلمانم دعا نکنم. (ص 262)

کلمۀ ملی جامع‌تر است یا اسلامی؟

وقتی در مجلس خبرگان تدوین قانون اساسی بودیم، بحث تشکیل شوراها مطرح شد. مطالب و نکته‌های حساسی بود که گفتم و اگر آنها نبود، اصلاً جریان‌های دیگری پیش می‌آمد. من گفتم بگویید: «شوراهای اسلامی». بعضی مخالفت می‌کردند؛ چون تحت‌تأثیر دیگران بودند. من به دو نفر از آنها گفتم، ما و شما مسلمان هستیم. آیا این کلمه «ملی» جامع‌تر است یا «اسلامی»؟

اگر می‌گویید اسلام جامع‌تر است، پس باید کلمۀ «اسلامی» باشد و اگر می‌گویید «ملی» جامع‌تر است پس معلوم می‌شود شما اسلام و قرآن را ناقص می‌دانید. ما چرا الفاظ و کلمات دیگر را بیاوریم؟

سه سال پیش به یکی از بزرگان نوشتم که شما روزی باید در مقابل این انحرافات بایستید بهتر است که از الآن بایستید. هرکسی باید وظیفۀ خود را انجام دهد، در هر شرایطی باید دین را حفظ کرد، بدون اینکه انسان خط و خطوطی داشته باشد.

اهمیت حجاب

روزی با مرحوم امام خمینی صحبت حجاب بود، خدا می‌داند به ایشان عرض کردم: «تمام این شهدایی که ما دادیم، اگر فقط برای همین بود که حجاب برگردد و چادر بر سر زنان برگردد، ارزش داشت».

حالا اگر این حجاب از بین برود، چه می‌شود؟ این روزها غصه می‌خورم که مبادا خون این جوان‌هایی که به شهادت رسیدند، هدر برود. اینها مسائلی است که می‌خواهم برای آن گریه کنم و از بعضی‌ها گله دارم. به آن صورت که باید عمل می‌کردیم، نکردیم تا به اینجا رسیدیم. والله! به خود امام درباره موضوعی عرض کردم، بعضی از مطالبی که عنوان می‌شود، مخالفین هم می‌دانند که این مطالب جزء اسلام است و اگر ما عقب‌نشینی کنیم، می‌گویند از اهداف خودشان عقب نشستند.

ما بر سر حرف خود ایستادگی نکردیم

در ساختمان شورای نگهبان در کنار پله‌ها مجسمۀ شیر بود. وقتی اول انقلاب آنجا را گرفتند، کلۀ شیر را شکسته بودند. حالا یک روحانی می‌رود در بهارستان مجسمۀ مدرس را افتتاح می‌کند. ما سر حرفمان نایستادیم، روی حرفی که روز اول زدیم نایستادیم، والّا اسلام پیشرفت می‌کند، هیچ مشکلی نیست که در اسلام راه‌حل نداشته باشد.

من به سهم خودم مواضعی که باید داشته باشم، دارم و حتی در نوشته‌ها و استفتائات، مردم را متوجه می‌کنم و آگاهی می‌دهم. من در حدی که بتوانم، وظیفۀ خود را انجام می‌دهم. (ص 351)

همه ما می‌خواهیم ک ه این انقلاب بر سر پا بماند، حاکمیت اسلام باشد. می‌دانیم که اگر به این انقلاب ضربه بخورد، چه مفاسدی اتفاق می‌افتد. باید از این انقلاب نگهداری کرد. ولی باید کاری کرد که مردم پشت سر ما نگویند اینها چطورند؛ آن اعمال و رفتارشان، آن خانه‌هایشان! (ص 360)

ایامی که بنده در شورای نگهبان بودم و به مشهد مشرف شده بودم، قضات برای ملاقات بنده آمده بودند. به آنها گفتم این‌جور نیست که شما بتوانید بگویید چون شورای نگهبان این را گفته است، صددرصد همین است. ممکن است شورای نگهبان هم اشتباه کند. اگر بفهمید شورای نگهبان در موردی اشتباه کرده است، شما مسئولید. (ص 401)

وقتی ابتدای امر بود، من به آقایان عرض کردم اگر می‌خواهید عدالت پیاده شود، بیایید از اول، مطلب را بر اساس اسلام پیاده کنید، نه اینکه چیزهایی را که بوده است، جرح و تعدیل کنید، بلکه بیایید از اول وارد شوید و نظاماتی را که اسلام در قضا و شئون مختلفش دارد، پیاده کنید. این مطالب مکرر بحث می‌شد و بنده نظریاتی که داشتم، عرض می‌کردم. (ص 400)

خاطره‌ای از سفر به هند

در سفری که به هند رفته بودم، در بنارس بودم. اکثر جمعیت آنجا بت‌پرست‌اند. آنجا دانشگاه بسیار بزرگی داشت. مسلمان‌های بسیار متعهدی هم داشت. یکی از خصوصیات مسلمان‌های آنجا این بود که از کفار متأثر نشده بودند، کفر در لباس و زندگی آنها اثر نگذاشته بود، اتفاقاً شب نیمۀ شعبان بود، در مدرسه‌ای که ما بودیم، در وقت سحر دیدم عده‌ای از آقایان به سوی جایی حرکت می‌کنند. پرسیدم: کجا می‌روید؟ - رودخانۀ مهمی در آنجا بود که بخواهم تفصیلاتش را بگویم طول می‌کشد- گفتند: می‌رویم در آن رودخانه، خدمت حضرت ولیّ عصر عریضه بیندازیم. گفتم: من هم با شما می‌آیم. عریضه نوشتم و به آنجا بردم. در بین راه که با آنها صحبت می‌کردم، یکی از آنها گفت: من در شهری هستم که فقط خانوادۀ ما مسلمان است و دیگر کسی مسلمان نیست. (ص 57)

[1] سوره اعراف، آیه 58.

[2] سوره فرقان، آیه 31.

[3] این مقاله تحت عنوان «زندگی بودا» در همان مجله چاپ شد.

[4] این بزرگوار اکنون سالهاست که چهره در نقاب خاک کشیده‌اند.(قدس سره) (کتاب شیعه)

[5] در نامه شیخ آقا بزرگ تهرانی به والد معظم آیت‌الله صافی در تاریخ 23/10/75 آمده است: «حضور محترم آقازاده معظم با کمال خجلت و شرمندگی از اهداء نسخه مبارکه منتخب‌الاثر تشکر می‌کنم. گمان می‌کنم در اوان رسیدن آن نسخه شریفه تشکر عرض کرده باشم. الحال هم، با سلام وافر تجدید می‌کنم. ابلاغ آن به مرحمت حضرتعالی می‌باشد. والسلام علیکما و علی من یتعلّق و یلوذ بکما و رحمۀالله». متن این نامه در شماره چهارم کتاب شیعه ص 140-143 چاپ شده است.


هم‌رسانی

مطالب مرتبط
نظر شما