مشهد و روحانیان کتابفروش
یادداشتی از استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

از پیشینة کتابفروشی در مشهد، دورة مشروطیت به بعد، که عصر رونق چاپ و نشر در سراسر ایران بوده است، خبری در جایی ندیدهام. شاید اگر کسانی روزنامههای محلّی مشهدِ سالهای واپسین قرن سیزدهم و سالهای آغازین قرن چهاردهم را به دقّت ورق زنند، اطلاعاتی درین باره به دست آید. همینقدر میدانم که یکی از قدیمترین کتابفروشان مشهد در اواخر قرن سیزدهم شمسی، یعنی حدود عصر احمد شاه و آغاز رضاشاه، یکی از نوادگان جودی مشهدی شاعر مشهور خراسانی بوده است که مراثی این جودی دربارة اهل بیت شهرت بسیار دارد و دیوانش یکی از مشهورترین دیوانهای شعر مرثیة اهل بیت است. جودی خود در 1300 ه . ق یعنی حدود یک صد و بیست و پنج سال پیش ازین در گذشته و این نوادة او، اگر چهل یا پنجاه سال بعد ازو هم به شغل کتابفروشی پرداخته باشد عصر کتابفروشی او اوایل عصر رضاشاهی خواهد بود. این نکته را من از کتاب صد سال شعر خراسان تألیف مرحوم گلشن آزادی (1280 ــ 1353) به یاد دارم که به کتابفروش بودن یکی از نوادگان جودی اشارت کرده است.
امّا در مشهد پنجاه سال پیش، کتابفروشیها، در دو نقطة اصلی شهر متراکم بودند یکی بخش قدیمی و سنّتی شهر و دیگری در ناحیة «ارگ» و محلاّت نوساختة آن سالها. من در سالهای کودکی و نوجوانی، بیشتر با همان بخش سنتی سر و کار داشتم که در مسیر «درس و تکرار» من قرار داشت یعنی خیابان طهران (که منزل ما در آنجا قرار داشت) به سوی حرم مطهر حضرت رضا و صحنها و بستهای پیرامون آن و مدرسة خیراتخان (درسگاهِ ادیب نیشابوری) و مدرسة نواب (درسگاه آیة الله حاج شیخ هاشم قزوینی) و مسجد گوهرشاد (درسگاه مرحوم حاج میرزا احمد مدرس یزدی معروف به «نهنگ» و درسگاه مرحوم آیةالله سیّدمحمد هادی میلانی) امروز در ساختار حرم و بیوتات پیرامون آن چندان تغییرات حاصل شده است که کمترین ارتباطی با آنچه در آن سالها وجود داشت، ندارد. در آن سالها در پیرامون حرم و مسجد گوهرشاد ــ که عملاً جزء ساختمانهای وابسته به حرم تلقّی میشد ــ در قیاس امروز نیمْ دایرة کوچکی وجود داشت که پیرامون صحن کهنه و صحن نو و بست بالا خیابان و بستِ پایین خیابان را احاطه میکرد و از سمت جنوبی هم مسجد گوهر شاد را. بازار قدیمی و کهن مشهد، از محلة بسیار قدیمی «سر شور» کشیده میشد به طرف شمال و تا نزدیکیهای مسجد گوهرشاد میرسید.
چهار خیابان اصلی در پیرامون حرم وجود داشت که جنوبی آن به نام خیابان طهران خوانده میشد و شمالی آن بسیار کوتاه و قدری هم بسته بود به نام خیابان طَبَرْسی به مناسبت مقبرة شیخ طَبَرْسی (امینالاسلام، فضلبن حسن، صاحب تفسیر مجمعالبیان) به تلفظ عامَّة مردم یا طَبْرَسی آن چنان که اهل ادب و علمای رجال میگویند. خیابان طهران با سیلی که در حدود سال 1326 آمد و بخشهایی از آن را خراب کرد، به دلیل نوسازیی که به نام محلة «سیل زدگان» در بخشهای جنوبی آن روی داد گسترش بسیار یافت و بعدها به نام خیابان ضدّ (خیابان ضّدِ هوایی) ادامه یافت به طرف جنوب که تا موازات کوهسنگی را بعدها گرفت و هنوز هم این گسترش ادامه دارد امّا نمیدانم به چه نامهایی.
خیابانهای شرقی و غربی پیرامون حرم عبارت بودند از پایین خیابان (خیابان صفوی) و بالا خیابان که تا حدود مجسمة رضا شاه (میدان مجسّمه) کشیده میشد و اطراف آن در سالهای کودکی من هنوز بیابان بود. از میدان مجسمه که در انتهای بالا خیابانِ آن ایام قرار داشت یک خیابان نسبتاً طولانی به سوی جنوب کشیده میشد که میرسید به خیابانِ «ارگ» یعنی خیابان پهلوی آن روزگار که بخش مرکزی آن به نام «ارگ» خوانده میشد، و نام سراسری آن پهلوی بود. این خیابان، خیابانِ اصلی و مرکزی شهر بود در بخش نوساختة شهر که باغ ملّی مشهد هم در آن قرار داشت. از مقبرة نادر شاه نیز خیابانی به سمت جنوب کشیده میشد که بخشی از آن به نام «شاهرضا» خوانده شد و بخشی به نام «خاکی» یا خیابان «گنبد سبز» و تا گنبد سبز میآمد و در آنجا به بُن بست میرسید. پایین خیابان که امتداد شرقیِ پیرامونِ حرم بود میرفت تا کوچة نوغون (نوقان) و کوچة «سیاوون» و کمی بعد از آن بیابان بود تا میرسید به مصلاّی قدیمی شهر که گویا بنیادش از عصر صفوی بود یا تیموری.
نخستین کتابفروشیهایی که در روزگار خردسالی جلب توجه مرا میکرد، پیش از آنکه خواندن و نوشتن یاد بگیرم (و من به درستی نمیدانم که خواندن و نوشتن را کی یاد گرفتم زیرا هرگز به مدرسه نرفتم تا از روزی معیّن خواندن و نوشتن بیاموزم) کتابفروشیهای بساطیی بود که در پیرامون حرم حضرت رضا بساط میکردند و بعدها که در سن 5 ــ 6 سالگی خواندن و نوشتن را عملاً آموختم به یاد میآورم که در کنار قرآن و عمّ جُزو و مفاتیح و زیارتنامهها مقداری کتب مطلوب عامة مردم داشتند از قبیل رستمنامه و حسین کرد و بهرام و گلندام و سلیم جواهری و خزاینالاشعار و دیگر دیوانهای شاعران مذهبی از قبیل جودی و نخستین کتابی که در خریدن آن حضور داشتم دیوان وفائی شوشتری بود که مرحومة مادرم ــ وقتی از حرم حضرت رضا برمیگشتیم ــ از یک کتابفروشییی که در اول خیابان طهران و در حوالی کوچة «گندم آباد» بود، خرید و من معنی کلمة «دیوان» را نمیدانستم و آن را با کلمة «دیوانه» غالباً مرتبط میکردم و «دیوانه وفائی» میگفتم و مادرم که این را توهینی به آن شاعر میدانست برنمیتافت و از سوی من استغفار میکرد زیرا وفایی از مرثیهسرایان اهل بیت بود و در نظر مادرم، در حدّ یک قِدّیس. آن دیوان وفایی هنوز هم در میان کتابهای من باقی است. شادروان مادرم حافظة بسیار نیرومندی داشت و شعرهای فارسی و عربی بسیار در حافظه داشت و شعر در مدایح و مراثی ائمه میسرود، شعرهایی بسیار لطیف. چون خط نوشتن نیاموخته بود از من میخواست که با خط کودکانة خود آنها را بنویسم مثل اینکه نمیخواست از پدرم چنین کاری را بخواهد؛ شاید میخواست شاعریِ خود را، حتی از شوهرش نیز پنهان کند. نمونههایی از شعر او را به خطّ بچهگانه خودم دارم، دریغ که بخش اعظم آنها از میان رفت.
در مسیر منزل ما در خیابان طهران (کوچة اعتماد روبروی کوچة چهنو، که این کوچة چهنو نامش در جغرافیای حافظ ابرو از قرن نهم به گمانم باقی مانده است) به سوی حرم، کتابفروشییی که نام آن را به یاد بیاورم متأسفانه در خاطرم نمانده است. همین قدر میدانم که در حدودِ گل کاری (فلکة) آب، در مسیر حرم (همان جایی که حالا بازار رضا را ساختهاند) یک کتابفروشی وجود داشت که شاید مرتبط با چاپخانة فیروزیان بود. چاپخانة فیروزیان در آن سالها، یعنی سن حدود 14 ـ 13 سالگی من، کتاب هم ظاهراً چاپ میکرد. یکی از کتابهایی که چاپ کرده بود و هرگز آن را از یاد نمیبرم مجموعة شعری بود از مرحوم میرهادی ربّانی (کسی که بعد از انقلاب در تهران در یک تصادف، اتومبیل به او زد، کشته شد رحمةالله علیه.) تصور میکنم اگر روزی بخواهند نمایشگاهی از تحوّلات هنر گرافیک ایرانی و هنر روی جلد سازی، فراهم آورند، حضور نسخهای از کتاب زبان دل مرحوم ربّانی که به وسیلة چاپخانة فیروزیان چاپ شده بود بسیار ضروری است. عکس یک «دل گوسفند» که در کنارِ آن زبانی هم وجود دارد، طرّاحی کرده بودند.
من هر روز که از منزلمان به درس میرفتم این کتاب زبان دل را با آن پشت جلد عجیب و غریبش در میان ویترین آن کتابفروشی وابسته به چاپخانة فیروزیان میدیدم و در عالم کودکی دلم میخواست این کتاب را بخرم ولی نخریدم و نخریدم تا در سنین حدود 18 ـ 19 سالگی، که با سرایندهاش مرحوم میرهادی ربّانی از نزدیک آشنا شدم، خودش یک جلد از آن را برای من امضا کرد که گویا در میان کتابهای من باقی است. در آن سالها دیگر من در روزنامة خراسان شعر چاپ میکردم و مقاله مینوشتم و مرحوم ربّانی هم از اعضای هیئت تحریریه آن روزنامه بود؛ مردی بسیار شریف و ساده و مهربان و متدیّن و صمیمی. کار اصلی او در شرکت مخابرات مشهد بود و عملاً همکار بود با نعمت آزرم.
در بخش سنّتی مشهد مرکز اصلی کتابفروشیها بست بالا خیابان بود که در آنجا چند کتابفروشی وجود داشت و مهمترین آنها کتابفروشی میرزا نصرالله بود به نام کتابفروشی «فردوسی.» مرحوم میرزا نصرالله از دوستان پدرم بود و در آن سالها مهمترین کتابفروشی این بخش از مشهد را اداره میکرد، مردی که در سالهای حدود 32ـ1334 پنجاه و اند ساله مینمود و بسیار کتابشناس بود و خوش برخورد و کتابفروشی او معرض مجموعة قابل ملاحظهای از کتابهای فارسی و عربی و کتب درسی طلبگی. بسیاری از کتابهایی که در آن سالها خودم خریدهام و بعضی از آنها هنوز در میان کتابهای من باقی است از همین کتابفروشی بست بالا خیابان است، یعنی کتابفروشی «فردوسی.» یکی از آن کتابها که هم اکنون با اطمینان میتوانم از آن یاد کنم چون قیمتش در آن سالها برای من طاقتفرسا بود یک دورة دو جلدی وفیاتُ الاعیان ِ ابن خلّکان، چاپ سنگی ایران بود که به توصیة مرحوم ادیب و به مبلغ هفتاد تومان خریدم. هفتاد تومان برای دو جلد کتاب در آن سالها بسیار زیاد بود.
کتابفروشی میرزا نصرالله به دلیل موقعیت مکانی و نیز به دلیل تنوع کتابها و هم به دلیل خُبرَویَّتی که صاحب آن داشت همیشه مرجع اول جویندگان کتاب بود. حتی کسانی که از راههای دور، مثلاً از تهران، میآمدند کتاب مورد نظر خود را ازو جویا میشدند. زندهیاد احمد کمالپور دوست شاعر من که یکی از پاکان و نیکان و جوانمردان این عصر بود و کتابخانة دانشکدة ادبیات مشهد، هستة اولیّهاش، از کتابخانة شخصی او شکل گرفته است ــ که دانشگاه ازو خریداری کرد ــ میگفت: یک روز از برابر کتابفروشی میرزا نصرالله ردّ میشدم، مرا صدا زد. وقتی وارد دکان او شدم دیدم پیرمردی آنجا نشسته است که ظاهراً مسافر است زیرا من تاکنون او را در محافل فرهنگی و کتابفروشیهای مشهد ندیده بودم. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: آقای کمال! شما دیوان خاکی خراسانی را دارید؟» گفتم: «آری» و خاکی خراسانی از شاعران متمایل به مذهب اسماعیلی بوده است. آن مرد، همانطور که روی صندلی نشسته بود با لحن مهربان و خواهشگرانهای گفت من مسافرم و یکی دو روز بیشتر در مشهد نخواهم بود آیا ممکن است آن را یک شب به من امانت دهید؟ گفتم: «آری، با کمال میل.» رفتم و دیوان خاکی را از منزل آوردم و به آن مرد سپردم. دو روز بعد در همان حوالیِ زمانی، در کتابفروشی میرزا نصرالله قرار ملاقات داشتیم. آمد و دیوان خاکی را به من برگرداند. از اول تا آخر، بدون یک کلمه کاستن و افزودن، از روی کتاب چاپی، نسخهای برای خودش کتابت کرده بود. و من از سرعت کار و توانائی او ــ که کتابی حدود دویست صفحه را در بیست و چهار ساعت، با آن دقت رونویس کرده است ــ در شگفت شدم. بعد که آن مرد خودش را معرفی کرد دیدم استاد سعید نفیسی است.
در کنارِ همین کتابفروشی فردوسی، یک پدیدة شگفتآوری در عالم کتابفروشی وجود داشت به نام «شیخ هادی» (شیخهادی راثی متولّد 1279 و مُتَوَفّی’ در 1373) که کمتر کسی از اهالی فرهنگ و علم خراسان در آن سالها وجود داشته که از او کتابی نخریده باشد و از او خاطرهای نداشته باشد. اگر حافظة من خطا نکند تصور میکنم در آغاز مرحوم شیخ هادی با مرحوم میرزا نصرالله شریک بود ولی بعدها فقط یک کُرْسیچه (صندلی چوبی با پایة بلند) داشت که در بیرون دکان میرزا نصرالله میگذاشت و بر آن جلوس میکرد و تمام اهالی کتاب مشهد، به او مراجعه میکردند و بیعانهای میدادند و فردا، از منزل، کتاب مورد نظرشان را برای ایشان میآورد. جایگاه مرحوم «شیخ هادی کتابفروش» در فرهنگِ آن سالهای خراسان بسیار جایگاه شاخصی بود. مرحوم شیخ هادی مردی بسیار فاضل و کتاب خوانده بود و با زبانی بیهقی وار و فصیح سخن میگفت. اصلاً از اهالی منطقة قُهستانِ خراسان ــ حدود قاین و بیرجند ــ بود. مردی طنّاز و ظریف و نکتهسنج و «کتابشناس» بود به معنی «ابنُ النَّدیمیِ» کلمه. شما در هر زمینهای که نام کتابی را میبُردید از چاپهای مختلف آن، قیمت هر کدام و مزایایی که هر چاپ نسبت به چاپ دیگر دارد سخن میگفت و از عجایب این بود که در منزلش نسخه یا نسخههایی از تمامی آن کتابها داشت و اگر نداشت میدانست که چه کسی دارد و چه گونه میتوان آن را از مالکش خریداری کرد.
مرحوم شیخ هادی مرجع تمام کسانی بود که میخواستند کتابهایی را خریداری کنند یا کتابهایی را بفروشند. خوب به خاطر دارم که در سالهای حدود 28ـ1330 مرحوم پدرم به دلیل نیازی که داشت مجبور شد مقداری از کتابهای خودش را سریعاً بفروشد. از همین مرحوم شیخ هادی دعوت کرد و او آمد و یک یک کتابها را برمیداشت و قیمت آن را تعیین میکرد. سرانجام هم حدود پنجاه تا هفتاد جلد از آنها را خرید و من در آن ایام بسیار خردسال بودم و از عالم کتاب کم خبر. جز همان کتابهای محدود درسی خودم از اهمیت هیچ کتابی آگاهی نداشتم اما در یاد دارم که از جملة کتابهائی که از منزل ما خرید و بُرد دورة جواهر بود و آن هم به علت نام «جواهر» است که امروز در خاطرم مانده است. میدیدم که به آن کتاب رغبتی خاصّ از خود نشان میداد.
بعضی طلبهها با مرحوم شیخ هادی رابطة خوبی نداشتند، میگفتند او وقتی کتابی را به طلبهای میفروشد یک ورق آن را جدا میکند تا اگر روزی همان طلبه مجبور شد کتاب را مجدداً به شیخ هادی بفروشد، بگوید اینکه ناقص است و فلان ورق را ندارد و به قیمت ارزان بخرد و با آن ورقی که از قبل برداشته بود آن را تکمیل کند. من خود ازو هرگز چنین رفتاری ندیدم، امّا این شایعه دربارة او وجود داشت و تقریباً یقین دارم که دروغ میگفتند.
مرحوم شیخ هادی تا همین سالهای بعد از انقلاب هم با همان کرسیچه (صندلی چوبی) در سنین شاید حدودِ نودوچند سالگی با نیرو و نشاط به کار کتابفروشی، به همان اسلوب، ادامه میداد اما نه در جای اصلیاش. وقتی بیوتات آستان قدس رضوی را در بست بالا خیابان یکسره خراب کردند تا طرحی نو در اندازند (جایی که اکنون کتابفروشی انتشارات آستان قدس رضوی است) تمام آن دکانها از بین رفت از جمله محل کتابفروشی «فردوسی» مرحوم میرزا نصرالله. مرحوم شیخ هادی در همان مسیر بست بالا خیابان در قسمتهای بالاتر خیابان نزدیک آرامگاه نادر شاه افشار، در کنار خیابان، کرسیچة خود را میگذاشت و به کار خود ادامه میداد. نمیدانم سرانجام کتابهای منزل او چه شد؟
به علم اجمالی میتوانم بگویم که انبار کتاب او، در منزلش، باید یکی از بهترین مجموعههای کتابهای چاپ سنگی فارسی و عربی باشد، کتابهای چاپ ایران و هند و مصر. باید از خانوادهاش جستجو کرد. این اصطلاحِ «فوت و فن» را من نخستین بار ازو شنیدم. وقتی که کتابی را میخواست عرضه کند فوت میکرد تا گرد و غباری که روی بُرِشِ اوراق جمع شده بود پاکیزه شود و کتاب را به هم میزد تا خوب غبارزدایی شود میگفت: «این است فوت و فن کار.» این جملة بسیار معروف را که میگویند: «کتابفروشی، گنج قارون و عمر نوح و صبر ایوّب لازم دارد» نیز نخستین بار از او شنیدم.
امروز هر کتابی را که در بازار نیابیم فوراً «زیراکس» میکنیم ولی در آن روزگار چنین کاری قابل تصوّر نبود. اگر شیخ هادی میگفت که فلان کتاب را ندارم یا نمیدانم از کجا باید به دست آورد دیگر باید قطع امید میکردیم. خوب به یاد دارم که من نزد مرحوم فلسفی اصفهانی شرح منظومة منطق و الاهیات بالمعنی الاعّم آن را میخواندم و او پس از آن درس شرح نفیس تألیف ابن عوضِ کرمانی را شروع کرد و دو تن از دوستان من توانستند از محضر او درین فن بهرهیاب شوند و من چون کتاب شرح نفیس را در بازار نیافتم محروم شدم، یعنی به دورة بعد موکول کردم و آن دورة بعد عملاً تحقّق پیدا نکرد.
در همان بست بالا خیابان و بعد از کتابفروشی فردوسی یک کتابفروشی دیگر هم بود که به نظرم نامش «دانش» بود و من از نام و نشان صاحبش چیزی به یاد ندارم ولی در سالهای حدود 1336ـ1337 استاد محمدباقر بهبودی، که از طلاب فاضل آن روزگار
بود، چند در بند بالاتر از کتابفروشی میرزا نصرالله، کتابفروشی جدیدی باز کرد که پاتوق بسیاری از طلاب جوان و کتابخوان آن سالها بود و از کسانی که میتوانم با اطمینان نامشان را یاد آور شوم استاد محمدرضا حکیمی و استاد عبدالله نورانی نیشابوری و حجةالاسلام و المسلمین سیدعبدالحسین رضائی نیشابوری (شاعر و سخنور و همْدرس من در درس مکاسب و رسائل و کفایه) و عِدّة دیگری از طلاب فاضل را همواره در آنجا میتوانستی ببینی و چندین بار هم یکی از اَعِزَّة این ایّام را با مرحوم آقا جعفر قمی (طباطبائی) من در آنجا دیدم. این مربوط میشود به حدود سالهای 1336ـ1337.
در همین بخش مرکزی و سنتی کتابفروشان مشهد باید از کتابفروشی مرحوم «میرزا حسین» یاد کنم که در بازارچهای قرار داشت که از بست بالا خیابان به طرف شمال کشیده شده بود به طرف «باغ رضوان.» نام آن بازارچه، به نظرم «بازارچه زیر ساعت» بود. کتابفروشی مرحوم «میرزا حسین» هم یکی از پاتوقهای فرهنگی مشهد بود و من هفتهای یکی دو بار به آنجا میرفتم بهویژه عصرهای پنجشنبه که شب جمعه بود و به زیارت خاک مرحومة مادرم رحمةالله علیها در باغ رضوان میرفتم و این کتابفروشی در مسیر من قرار داشت. در آنجا با بسیاری از اهل فضل دیدار داشتم که یکی از آنها مرحوم استاد سید احمد خراسانی ادیب نامدار و روشنفکر برجستة عصر بود که چون یک بار در جای دیگری از برخورد خودم با او در آن کتابفروشی سخن گفتهام، اینک از تکرار آن چشمپوشی میکنم.
کتابفروشی مرحوم «میرزا حسین» شاید به نامِ «دیانت» که بعدها توسط پسرش اداره میشد سالها و سالها پاتوق اهل فضل بود. جز استاد خراسانی از کسانی که به آنجا رفت و آمد داشتند مرحوم استاد کاظم شانچی و مرحوم استاد جعفر جورابچی (زاهدی دورة بعد) و مرحوم حاج سیدعلی اصغر اصغرزاده که خود کتابشناس و دارای مجموعة قابل ملاحظهای نسخة خطی بود و با من در درس کفایه و خارج اصول مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی همدرس بود. یک روز که دیوان منوچهری را از منزل آورده بودم تا به یکی از دوستان امانت دهم، شاید به سیدعبدالحسین رضائی نیشابوری، اصغر آقای اصغرزاده گفت: این قدر که تو داری به طرف منوچهری میروی، میبینم که طلبگی را رها کنی و بروی دکتر در ادبیات شوی و تز دکتریات را دربارة منوچهری بنویسی، و این از کرامات او بود. عملاً بخش قابل ملاحظهای از رسالة دکتری من در باب منوچهری بود. در آن زمان که او این سخن را به من گفت هرگز از خاطرم خطور نمیکرد که طلبگی را رها کنم و به دانشگاه بروم و دکتر در ادبیات شوم و منوچهری موضوع بخشی از رسالة دکتری من باشد. چنین اندیشهای، در آن روزگار، همان قدر دور از من بود که زُنّار بستن برای شیخِ صنعان. بگذریم، با آن صفای خاطری که او داشت این گونه کرامتها ازو بعید نبود.
اشارهای به زندگی و احوال این حاج سیدعلیاصغر اصغرزاده با مسألة کتاب و کتابفروشی در مشهد آن سالها بسیار گره خوردگی دارد. باید در همین جا من ادای دینی کنم به آن سید جلیل القدر بزرگوار که عاشق کتاب و نسخة خطی بود. و خود کتابشناس و نسخهشناس قابلی بود. بخشی از نسخههای خطی کتابخانة مسجد گوهرشاد را او فهرست نویسی کرد و خود نیز سرانجام تمام یا بخشی از نسخههای خطی خود را به همان کتابخانه یا به کتابخانة آستان قدس رضوی اهداکرد.
شادروان حاج سیدعلیاصغر اصغرزاده که پدرش در بست پایین خیابان دکان علاقبندی داشت، هم در دکان پدرش به کار میپرداخت و هم درس میخواند و در بسیاری از درسها با من هم درس بود اگر چه ده سالی از من سنّاً بزرگتر بود. و چون مرا در کار کتابخواندن قدری فراتر از حدّ طلبگی دیده بود ارتباط دوستی بیشتری با هم داشتیم. بسیاری از اوقات ما، در کتابخانة مسجد گوهرشاد و کتابخانة آستان قدس با هم میگذشت چه در بخش نسخههای خطی و چه در بخش مجلات و روزنامههای روز که میخواندیم و با چه حرص و ولعی میخواندیم.
مرحوم اصغرزاده که مجموعة خوبی از نسخ خطی فراهم کرده بود در کار خرید و فروش نسخههای خطی نیز بود. از مواردی که به دقّت میتوانم به یاد بیاورم این بود که نسخهای داشت از دیوان رفیق اصفهانی و میگفت آقای محمود فرُّخ خواستار این نسخه است و اگر درست به یادم مانده باشد، میگفت آقای فرُّخ نسخة ناقصی ازین دیوان دارد و میخواهد نسخة مرا خریداری کند تا دیوان رفیق او کامل شود. تقریباً یقین دارم که فهرستی از کتب خطی کتابخانة حاجسیدعلی اصغر اصغرزاده در مشهد، در زمان حیاتش به وسیلة یکی از کتابشناسان خراسان (شاید توسط خود او در حدود چهل سال قبل) فراهم آمده است و چاپ شده است.
در راستة مقابل دکان مرحوم میرزا حسین، سالها بعد مرحوم حاجی اعدادی واعظ و مسئلهگوی خوشنام و با فضیلت کتابفروشییی باز کرده بود که به نام کتابفروشی اعدادی مشهور بود و بیشتر پاتوق فضلای طلاب و اهل منبر بود. من از آن کتابفروشی کمتر کتابی به یاد دارم که خریده باشم. شاید نام کتابفروشی او کتابفروشی جعفری بود. در اول بازار قدیمی مشهد در جهت جنوبی دکان میرزاحسین.
در ایّامی که این یادداشت را مینوشتم، فیض دیدارِ دوستِ دیرینه حضرت استاد محمدرضا حکیمی دامت برکاته حاصل شد و آن وجود عزیز، همچون نعمتی غیر مُتَرَقَّب به منزل ما آمد، صحبت به کتابفروشیهای آن سالها کشید و ایشان میگفت که در «بازارِ بزرگ» نزدیکِ دری که مسجد گوهرشاد، از طرف بازار داشت، یک کتابفروشی مهمّی وجود داشته است که نام صاحب آن را من (شفیعی کدکنی) اکنون به یاد نمیآورم و ایشان به یاد داشت و بعد از سخن ایشان، من نیز شبحی از آن کتابفروشی به یادم آمد. امّا هیچ خاطرهای خاصّ از آن کتابفروشی ندارم.
استاد ما مرحوم ادیب نیشابوری رضوان الله علیه، ضمن اینکه معلم دلسوز و محیط بر مسائل درس خود بود، نسخهشناس نیز بود. بسیاری موارد میدیدم که دلالان نسخههای خطی کتاب یا کتابهایی را برای ارزیابی علمی و حتی قیمتگذاری نزد او میآوردند و او با دقّت تمام دربارة ارزش آن نسخهها با ایشان سخن میگفت. رسم زندگی او بر این بود که در طول سال تحصیلی بدون یک روز تعطیل پنج روز اول هفته را در مدرسة خیرات خان، در همان اطاق سر در مدرسه، صبح اول وقت مطوّل درس میگفت و بعد، مغنی و بعد، سیوطی و گاه حاشیه ، تابستانها مقامات حریری و شرح معلقات سبع و شرح باب حادی عشر و عروض (براساس رسالة کوچکی که خود فراهم آورده بود) و من از همة این درسهای او بهرهمند بودم. روزهای پنجشنبه را در مدخل ورودی مدرسة خیرات خان که دو طرف آن سکو مانند ساخته شده بود مینشست و به پرسشهای مراجعین پاسخ میداد. حتی بسیاری از معتقدان به طب قدیم برای معالجة بیماریهای خود نزد او میآمدند. او طبابت هم میکرد؛ نوع داروهایی که تجویز میکرد و نوع پرهیزهایی که بیماران را میداد، هم اکنون در خاطرم باقی است و اگر وارد آن بحث شوم از موضوع کتاب و کتابفروشی خارج خواهم شد، بماند برای فرصتی دیگر. در همین روزهای پنجشنبه، طرف صبح، البته، که در مدخل مدرسة خیرات خان مینشست و به پرسشهای طلاب و غیر طلاب پاسخ میداد میدیدم بسیاری از اهل فضل را که در باب بعضی از کتب خطی با او سخن میگفتند. از جمله کسانی که به یاد دارم مرحوم استاد ولایی فهرست نویس نامدار کتابخانة آستان قدس رضوی بود که در باب نسخههای خطی با مرحوم استاد ما مفاوضات داشت. یکی دیگر از شیفتگان نسخههای خطی که درین گونه مسائل نزد مرحوم ادیب میآمد مرحوم دبیر اعظم (برادر دکتر علی شاملو) بود که خود نسخهشناس بود و برای کتابخانة برادرش دکتر علی شاملو، نسخههای خطی میخرید. نمیدانم سرنوشت کتابخانة مرحوم دکتر علی شاملو در مشهد چه شده است، ولی اطمینان دارم که باید یکی از بهترین مجموعههای خطی مشهد باشد. این مرحوم دبیر اعظم با تمام دلاّلان نسخههای خطی خراسان آشنا بود و چون امکانات مالی خوبی در اختیار داشت بیدریغ نسخههای خطی را میخرید. مرحوم ادیب، گاهی بر در دکان صرّافی کوچکی که صاحب آن شخصی به نام «صفر علی» بود و دربست پایین خیابان تقریباً روبروی درِ مدرسة خیرات خان قرار داشت، روی کرسیچهای مینشست و چپق میکشید. آنجا نیز مرجعی بود برای مفاوضات علمی او و بسیاری از دلاّلان کتابهای خطی را در آنجا میدیدم که نزد او میآمدند و از و در شناخت نسخهها و ارزیابی قیمت آنها یاری میطلبیدند.
یک بار به یاد دارم که کسی نسخهای خطی آورده بود و ظاهراً انجامة colophane آن در جلدسازی و صحافی (به دلیل عدم توجّه صحاف) وارد جلد شده بود و مشکلی پیش آمده بود که چه گونه میتوان جلد را جوری شکافت که آن ورق انجامه آسیب نبیند و قابل قرائت و احیا باشد. صدای مرحوم ادیب هنوز در گوشم هست که میگفت: اگر کدخدا (ظاهراً نام یکی از صحّافان قدیم یا کتابشناسان همان نسل است) بود میتوانست این کار را به نیکی از عهده برآید. من نام این کدخدا را از دیگر فضلای خراسان نشنیدم و هیچ اطلاعی در باب او ندارم.
چند بار هم در داخل مدرسة خیرات خان شاهد حرّاج کتابخانة افرادی بودم که فوت شده بودند و وُرّاث ایشان کتابخانهشان را به حراج گذاشته بودند. من در آنجا بود که با چیزی به نام «حرّاج» آشنا شدم. یادم هست که شخصی (که به نظرم همان مرحوم میرزا حسین کتابفروش بود) کتابی را (اعم از چاپی و یا خطی) برمیداشت سر دست میگرفت میگفت «فلان کتاب است و فلان چاپ یا با فلان ویژگی.» هر کسی قیمتی میگفت تا یکی از میان جمع برنده و کتاب را مالک میشد.
یک مورد ازین حرّاج کتابها را خوب به یاد دارم که در حدود سال 1329ـ1330 بود و من به درس سیوطی و شاید هم مغنی ادیب میرفتم. مردی از علما و از متعینین کرمان پیرانه سر زهد پیشه کرده بود و در مدرسة خیرات خان، در ضلع جنوب شرقی، اطاقی گرفته بود و در محیط مدرسه با هیچ کسی سخن نمیگفت، یا من ندیدم. همة فضلا و طلاّب دلشان میخواست که بدانند او کیست و چه میکند؟ غالب روزها میآمد در طرفِ شمالِ مدرسه، در جلو یکی از غرفهها پشت به آفتاب مینشست و چیزهایی روی کاغذهای آبی رنگ مینوشت. مرحوم پدرم میگفت یک روز که من از آنجا رد میشدم، بیآنکه قصد تجسّس داشته باشم چشمم به روی صفحهای افتاد که او در حال نوشتن بود. دیدم غزلی سروده است که مطلع آن بسیار زیباست و به یادم مانده است:
طمع ز صید، بریدن نه کار هر شیریست
نـگاه دار دلـم را که طرفـه نـخجیری ست
من این بیت زیبا را به روایت شادروان پدرم از همان کودکی به یاد دارم. این مرد در همان سالها وفات یافت و کتابخانة او را که کتابخانة معتبری بود و مقداری هم نسخة خطی داشت آوردند و در مسجد مدرسة خیرات خان، همان ایوانی که روبروی در ورودی مدرسه، در سمت شمالی قرار داشت، به حرّاج گذاشتند. و کتابفروشان و دلاّلان کتاب آن کتابها را به مزایده میخریدند. نمیدانم دیوان شعر او هم جزء همان کتابها بود یا نه؟
بنظرم یکی دیگر ازین حرّاجهای کتاب، در مورد کتابهای مرحوم شیخاسماعیل تائب تبریزی بود. پیرمردی در حدود سن نود سالگی که در طبقة دوم سمت شمال غربی اطاقی داشت و در زهد و تقوا مورد اعتقاد تمام پارسایان شهر ما بود. بنظرم در حدود سال 1334 وفات کرد در سن بالای نود سالگی. دیوان شعرش را یا بخشی از دیوانش را به نام «هُدهُد سلیمان» چاپ کرده بود و میآورد شعرهایش را بر استاد ما ادیب قرائت میکرد و ادیب دربارة آنها نظر میداد. وی از دشمنان سیداحمد کسروی و ایرج میرزا بود و از شعرهایی که در هجو ایرج میرزا گفته بود یک بیت را به یاد دارم:
تخلّص را نگـر، بیدخل و بیخرج
به هم کرده سـرِ «ایـر» و تـهِ «فـرج»
وقتی که او درگذشت، بنظرم کتابهای او را نیز حرّاج کردند.
پیش از آنکه به بخشی دیگر از کتابفروشیهای آن روزگار مشهد بپردازم باید از سه کتابفروش برجسته، در راستة خیابان شاهرضا یاد کنم که هر کدام در آن روزگار برای ما اهمیّت خاص خود را داشتند و قبل از آنکه به آن سه کتابفروشی بپردازم باید یادی کنم از «مطبوعاتی خُرامانی» در اوّل خیابان شاهرضا که نخست به صورتِ کیوسکی (کوشکی) بود و بعدها به کتابفروشی معتبری بَدَل شد و در سالهای مقارنِ انقلاب به فلکة «تقیآباد» از محلاّتِ بسیار نوسازِ مشهد انتقال یافت و تا همین سالهای اخیر که به مشهد مشرّف میشدم، هنوز بر جا بود و بسیار فعّال و در عرضة کتابهای خوب، توانا و ماهر. آنچه از کیوسک خرامانی به یاد دارم این است که در حدود سال 1335ـ1336 یک روز که از آنجا میگذشتم، پشت شیشة کیوسک خرامانی کتاب کوچکی دیدم به نام سبو که برگزیدهای از شعر عمادِ خراسانی بود. خواستم آن را خریداری کنم، دید طَلَبهای جوانم، گفت: «آقا! این به درد شما نمیخورد، این کتاب، شعرهایی است که در رادیو با موسیقی و آواز خوانده میشود!» با لحن خرامانی دیگر جایی برای اصرار من باقی نماند. راه خود را در پیش گرفتم و آرزویِ خریدن آن کتاب همچنان در دلم باقی ماند. عجیب است که بعدها هم آن کتاب را در هیچ جا، حتی در کتابخانة اخوان ثالث دوستِ بسیار نزدیک عماد ندیدم.
از سمت بالا خیابان وقتی وارد خیابان شاهرضا میشدیم، در اول کوچة مسجد مقبل یا سراب (کوچة روبروی آن به نام کوچة «تلفنخانه» مشهور بود و کانون نشر حقایق اسلامی هم در آن جا بود) کتابفروشی «باستان» قرار داشت که خوشبختانه هنوز هم باقی است و ازین نظر، بیگمان، قدیمترین کتابفروشی مشهد است. کسانی که کتابفروشی باستان را اکنون اداره میکنند باید نسل سوم مرحوم پاسبان رضوی باشند که مؤسس و پایهگذار این کتابفروشی بود. من دربارة کتابفروشی باستان یکی از شیرینترین خاطرههای دورة کودکیام را دارم و چون در جای دیگری از آن سخن گفتهام در اینجا به تکرار آن نخواهم پرداخت، هر که خواهد به همانجا مراجعه کند. اما این کتابفروشی باستان در مشهد چهل ــ پنجاه سال پیش، این امتیاز را بر تمام کتابفروشیهای مشهد داشت که زیر بار خرج کتابهای سنگین و پرخرج و دیرفروش میرفت مثلاً کتاب مصادر زوزنی یا تاریخ اسلام دکتر فیاض یا…
بنظرم یکی از کتابهای پر حجم و نسبتاً سنگین استاد سیدجلالالدین آشتیانی ــ شاید شرح مقدمة قیصری بر فصوصالحکم ــ را هم نخستین بار، باستان چاپ کرد. اصلاً در مشهدِ آن سالها، ناشری که کتاب چاپ کند جز باستان وجود نداشت و هیچ کس از جوانان اهلِ ادب جرأت و سرمایة کتاب چاپ کردن نداشت. چند کتابی هم که چاپ شد بسیار استثنایی بود و غالباً به خرج مؤلف مانند: شوریدة فریدون صلاحی و یا زبان دل میرهادی ربّانی و از همه شاخصتر کتاب بیتاب اسماعیل خویی که کتابفروشیِ نادری آن را نشر داد.
در کنار کتابفروشی باستان و در سمت جنوب، چند دکان آن طرفتر، کتابفروشی «نادری» وجود داشت که از کتابفروشیهای معتبر و فعّال بود و یکی از کارهای ماندنی او نشر کتاب بیتاب ، نخستین مجموعة شعر اسماعیل خویی بود، به هنگامی که شاعر جوان در کلاس یازدهم (پنجم دبیرستان) درس میخواند با مقدمة استاد غلامرضا صدیق (لیسانسیة حقوق.) این کتابفروشی هم در کنار باستان پاتوق اهل شعر و ادب بود. تا چند سال قبل هنوز بر جای بود و مدیر آن فعّال. یک بار که با دکتر مرتضای کاخی از آنجا رد میشدیم، گفتیم، بپرسیم: آیا نسخهای از بیتاب دارد یا نه؟ وقتی وارد شدیم و مُتَنَکِّرْوار این پرسش را مطرح کردیم شروع کرد به بیان سوابق کتابفروشیاش و اینکه آنجا پاتوق چه کسانی بوده است، از جمله میگفت که در این کتابفروشی، شفیعی کدکنی با عبا و عمّامه میآمده است و…
چند دکاّن آن طرفتر به سوی جنوب، کتابفروشی رحمانیان بود. مرحوم رحمانیان که تا چند سال بعد از انقلاب هنوز زنده بود، یکی از مهمترین کتابفروشان مشهد بود. به دلیل ابتکاری که در مسئلة «کتاب کرایهای» کرده بود و جمع بسیاری از جوانان را به کتاب خوانی واداشته بود. من خودم بسیاری از رمانهای معروف را از طریق کرایه، خواندم و باید اعتراف کنم که بخشی از سرعت مطالعه را، که فرنگیان در باب آن برنامههای اساسی در تعلیم و تربیت خود دارند و آن را reading comprehension میگویند، از همین طریق به دست آوردم. از آنجا که در همین جلد از کتابفروشی دربارة کتابفروشی رحمانیان، خانم سوسن اصیلی قرار است به تفصیل بیشتری بحث کنند من به همین اندازه اکتفا میکنم و یاد آور میشوم که کشف این کتابفروشی برای من کشف بزرگی بود و آن را رهین دوست همدرس و هم مباحثة بسیار فاضلم استاد محمدتقی عابدی نیشابوری هستم که او مرا از وجود چنین کتابفروشییی خبردار کرد. در میان کتابهای کتابخانة من چندین کتاب با مُهرِ کتابفروشی رحمانیان وجود دارد که من آنها را از مرحوم رحمانیان خریدهام. از جملة آنها که به یاد دارم یکی کتاب آهنگهای فراموش شدة احمد شاملو است.
اگر از کتابفروشی رحمانیان به طرف جنوب و به طرف گنبد سبز حرکت میکردیم، نزدیک گنبد سبز که پایان خیابان و عملاً در آن سالها بن بست بود، کتابفروشی گوتمبرگ بود که آقای محمود کاشیچی آن را به وجود آورده بود. البته شعبة دوم گوتمبرگ در آنجا بود. شعبة اصلی و قدیمی آن ــ که بعدها تعطیل شد ــ در خیابان «ارگ» بود و در راستة چند کتابفروشی بسیار مهم دیگر که باید آنها را مجموعة کتابفروشیهای مهم بخش نوساختة شهر خواند. این کتابفروشیها از شمال به جنوب عبارت بودند از کتابفروشی برومند، آزاد مهر (اشترنژاد) و بعد گوتمبرگ. گوتمبرگ و برومند گرایشهای مترقی و چپ داشتند ولی آزاد مهر معتدل بود و تا حدودی سنّتی.
وقتی گوتمبرگ شعبة ارگ خود را تعطیل کرد و به خیابان گنبد سبز انتقال یافت دو کتابفروشی آزاد مهر و برومند پاتوق اصلی روشنفکران و دانشگاهیان بودند. برومند با سلیقهای نوتر و مدرنتر و آزاد مهر سنتیتر و عامه پسندتر. این دو کتابفروشی پاتوق تمام کسانی بود که اهل شعر و ادب و داستاننویسی و تاریخ و اجتماعیّات بودند و هر کس هر کس را نمیتوانست پیدا کند عصرها و سر شب میتوانست در یکی از این دو کتابفروشی بیابد. در کنار این پاتوقهای ادبی دو سه تا «کافه» و «قهوهخانه» هم وجود داشت که سعی میان صفا و مروة اهل ذوق بیرون از آنها نبود: کافة «چمن» و تقریباً در کنار این دو کتابفروشی و کمی دورتر، در طرف جنوب «اتحاد» اما از هر دوی اینها طبیعیتر و خودمانیتر «قهوهخانة داش آقا» بود، روبروی این دو کتابفروشی، در داخل کوچه.
این داش آقا که فقط چایی میداد، پاتوق درجة اول ادبی شهر ما بود و همه نوع ذوقها و سلیقهها در آن حضور مییافتند، از سنتیترین شاعران غزلسرا مثل مرحوم محمد آگاهی تا نوترینها و مدرنترینها (مثل زنده یاد فریدون مُژده.) کسانی که در کتابفروشیهای برومند و آزاد مهر و یا کافة «چمن» و «اتحاد» و «قهوهخانة داشآقا» تقریباً همیشه نوعی حضور داشتند: مرحوم احمد کمال پور (کمال)، شادروان دکتر سعید هدایتی (استاد چشمپزشکی دانشگاه مشهد)، شادروان جعفر محدث که کعب الاحبار (یا کعب الاخبار) فرهنگی خراسان بود و از نشر هر کتابی که وارد مشهد شده بود خبر داشت و از قیمت آن و تخفیفی که میتوان از کتابفروشی در قیمت آن به دست آورد و هم بر این سه تن باید بیفزایم قاسم صُنْعَوی (مترجم نامدار و برجستة عصر ما) را و فریدون صلاحی شاعر شهیر آن سالها و فریدون مُژده شاعر و نقاش با فرهنگ و صاحب ذوق آن ایام را و نعمت آزرم شاعر برجستة خراسان را و محمّد عظیمی شاعر غزلسرای و مؤلف کتاب از پنجرههای زندگانی و مرحوم غلامرضای قدسی شاعر غزلسرای نامی شهر ما و مرحوم صاحبکار «سهی» را و گاه استاد محمد قهرمان نیز درین کتابفروشیها و این پاتوقها حضور داشت و نیز مرحوم میرهادی ربّانی که پیش ازین از کتاب زبان دل او و آن پشت جلد عجیبش یادی کردم.
در کنار این کتابفروشیها و پاتوقهای ادبی، نباید از باغ ملی مشهد که کتابخانة وزارت معارف در داخل آن قرار داشت غافل شد. باغ ملّی مشهد کهنترین پاتوق ادبی و فرهنگی مشهد در اوایل قرن بیستم بوده است و اهل ادب میدانند که وقتی قوامالسلطنه، والی خراسان شد خیلی دلش میخواست که با مرحوم ادیبنیشابوری (ادیب اول، شیخ عبدالجواد متوفّی’ 1304) دیداری داشته باشد. امّا مناعت طبع ادیب اجازه نمیداد که او به دیدار والی خراسان (یعنی مرحوم قوامالسلطنه) برود. قوامالسلطنه هم برایش سخت بود که به اطاق کوچکی در مدرسة نواب برود و در آنجا ادیب را زیارت کند. ناچار جمع ادیبان و شاعران آن ایّام، امثال جلال الممالِک (ایرج میرزا) و دیگر ارادتمندان ادیب، ترتیبی دادند که بدون خبر قبلی در باغ ملی این دو تن یکدیگر را دیدار کنند و چنین کردند که داستانش بسیار شیرین و خواندنی است و نقد تند و بی پروای ادیب از شعر قوام السلطنه نمودار صراحت و شجاعت ادبی اوست.
این باغ ملی در سالهای مورد بحث ما نیز همچنان پاتوق شعرا و ادبا و اهل هنر خراسان بود و قلب فرهنگی و هنری شهر مشهد، در حوالی آن میتپید. کتابفروشان دوره گرد یا سیار هم در همین راستهای که گوتمبرگ و آزاد مهر و برومند قرار داشتند گاه میآمدند و بساط میکردند و من خودم دیوان منوچهری چاپ دبیرسیاقی را در سال 1333ـ1334 از هدایت ارشادی، که به مشهد آمده و کتابهایش را در کنار دیوار قونسولگری انگلیس گسترده بود خریدم.
تجدید عهدی با کتابفروشی گوتمبرگ در محل جدید آن در خیابان گنبد سبز، ضرورت دارد زیرا در آن مکان بیشتر فعّال شد و سیل کتابهای ارزان چاپ شوروی سابق را میآورد از همه نوع و به همه زبانها. و گاه کیلویی میفروخت. یک روز که وارد آنجا شدم دیدم مرحوم دکتر علیاکبر فیاض غرق کتابی روسی است. پرسیدم که این چه کتابی است؟ فرمود: روسها چاپ جدیدی از آثار داستایوسکی تدوین کردهاند، میخواهم بدانم که چه کردهاند. دکتر فیّاض یکی از ادیبان روسیدان ایران بود و در کنار روسی، فرانسوی، آلمانی، انگلیسی، یونانی و لاتینی نیز میدانست و در عربیّت استاد بیهمتایی بود.
در مسیری که از کتابفروشیهای باستان و نادری و رحمانیان داشتیم اگر مستقیم به طرف جنوب و گنبد سبز میآمدیم میرسیدیم به همین کتابفروشی گوتمبرگ. اما اگر وارد خیابان خسروی میشدیم، در مسیر رسیدن بهکتابفروشیهای برومند و آزاد مهر (یعنی خیابان ارگ) در خیابانِ «خسروی» یک کتابفروشی بسیار مهم وجود داشت و آن کتابفروشیی بود که ناصر عاملی شاعرِ استاد و ادیب برجستة خراسان در آن سالها (یکی دو سال بعد از وقایع 28 مرداد 32) در خیابان خسروی تأسیس کرده بود به این معنی که یکی از دکانهای نزدیک به محکمة (یعنی مطّب) پدرش مرحوم دکتر شیخ حسن خانِ عاملی را تبدیل کرده بود به کتابفروشی. آنجا هم پاتوق شاعران و ادیبان سنتی شهر ما بود و احمد کمال و قدسی و دیگران را در آنجا میتوانستی ببینی. ناصر از آزادگان و فرزانگان نسل خودش بود و در راه عقاید انسانی خویش زندان و آزار بسیار دیده بود. سالهاست ازو بیخبرم امیدوارم هر کجا هست به سلامت باشد. من قضیة مراجعهام را به کتابفروشی او و آشنائیام را با آن کتابفروشی جای دیگری به تفصیل نوشتهام و در اینجا به تکرار آن نخواهم پرداخت.
یک بار که میخواستم شاهنامه ای بهتر از آنکه داشتم (چاپ دبیرسیاقی یا کلالة خاور) بخرم، او شاهنامهای به من عرضه کرد که چاپ سنگی بود و در حواشی آن مرحوم ملکالشعراء بهار به خط خودش اصلاحاتی کرده بود و تعلیقاتی افزوده بود. چیزی شبیه نسخهای که بعدها توسط آقای علی میرانصاری و انتشارات «اشتاد» در سال، 1380 در تهران، به صورت عکسی چاپ شد. البته یقین دارم که عین همان نسخه نبود ولی هیچ گاه تاسف خود را ازین که آن نسخه را نخریدم نمیتوانم فراموش کنم.
اگر مسیر ارگ را به سمت شمال حرکت میکردیم میرسیدیم به دو کتابفروشی مهم دیگر: یکی کتابفروشی زوّار و دیگری کتابفروشی مروّج. من ازین دو کتابفروشی چیز مهمی نخریدم و به آنجا رفت و آمد چندانی نداشتم. تصور میکنم بیشتر فروشندة کتابهای درسی و دبیرستانی بودند زیرا در نزدیکی دو تا از دبیرستانهای بسیار مشهور شهر ما بودند: فیوضات و شاهرضا. اگر مسیرمان به طرف شمال ادامه پیدا میکرد و به «میدان سراب» میرسید قبل از رسیدن به میدان، کتابفروشیِ «گلِ سرخ» بود که من از آن هرگز کتابی نخریدم و اگر به سمتِ خیابان «فوزیّه» میرفتیم در نزدیکیهای کوچة «باغ سنگی» کتابفروشیِ «فخر» بود که من از آن نیز هرگز کتابی نخریدم ولی بعضی دوستانِ من از جمله قاسم صُنْعَوی از آن هم کتاب میخریدند و هم کتاب به کرایه میگرفتند. میگفتند در کرایه دادن کتاب از رحمانیان هم ارزانتر عمل میکند. ما از رحمانیان به شبی یک قران کتاب کرایه میکردیم و برای آنکه یک قران به دو قران (دو شب) کشیده نشود، میکوشیدیم رُمانهای پانصد صفحهای را یکی دو روزه تمام کنیم. ولی این کتابفروشی گویا شبی ده شاهی، کتاب به کرایه میداد.
امروز، مشهد، صد برابر و حتی هزار برابر سالهای کودکی و نوجوانی من شده است و کتابفروشیهای بسیار خوب و پیشرفتهای در گوشه و کنار آن وجود دارد و از این کتابفروشیهای مورد بحث ما چند تایی بیشتر باقی نمانده است که احتمالاً رونق کتابفروشیهای جدید را هم ندارند اما کسانی که بخواهند تاریخ فرهنگ و ادب مشهد را در پنجاه سال قبل بنویسند از مراجعه به تاریخ آن کتابفروشیها گزیری نخواهند داشت.
مجلهی بخارا
محمدرضا شفیعی کدکنی
همرسانی






مطالب مرتبط
جدیدترین مطالب
15 دیماه در گذر تاریخ

نظر شما