آیت‌الله آل اسحاق: امام در نجف می گفت اگر قدرت را هم بگیریم، 200 سال زمان لازم است تا همه امور اصلاح شود

آیت‌الله آل اسحاق: امام در نجف می گفت اگر قدرت را هم بگیریم، 200 سال زمان لازم است تا همه امور اصلاح شود

آشنایی من با حضرت امام در مدرسه فیضیه آغاز شد. بعد از آیت‌الله خوانساری، آیت‌الله سید احمد زنجانی در مدرسه فیضیه پیش نماز بودند و امام در صف اول به ایشان اقتدا می‌کردند، اما غالباً آیت‌الله زنجانی هفته‌ای دو یا سه روز عمدی یا غیرعمدی نمی‌آمدند و در غیاب ایشان، امام پیش نماز می‌شدند. می‌توان گفت که دو نفری پیش‌نماز بودند.

امام بعد از نماز، با وقار خاص و آرام می‌آمدند و می‌رفتند و به اطراف نیز زیاد نگاه نمی‌کردند. با خود فکر کردم که خوب نیست ایشان تنها بروند و نوعی توهین نسبت به ایشان است، به همین خاطر بعد از نماز همراهشان تا گذرخان می‌رفتم و وقتی به باغها می‌رسیدیم، من برمی‌گشتم. یکی دو روز همین‌طور رفتم، روز سوم که از در مدرسه خارج شدم، امام ایستاده بودند، رو به من کرده، فرمودند: «آقا پسر - آن وقت هنوز معمم نبودم - با من کاری داری؟» گفتم: «نه» گفتند: «پس چرا با من می‌آیی؟» گفتم: «چون شما تنها می‌روید.» ابروهایشان را به هم گره دادند و با عصبانیت گفتند: «برو درست را بخوان.» بی‌اختیار به طرف مدرسه فرار کردم.

در آن زمان ایشان در قم به افضل دانشمندان یعنی برجسته‌ترین فضلا معروف بودند. بین مراجع مسن، آقای خوانساری و صدر برجسته‌تر بودند و بین جوان‌ها حضرت امام در آن دوران کتاب کشف‌الاسرارشان سروصدای زیادی ایجاد کرده بود. من یک نسخه از آن را دارم. آن کتاب آدم را داغ می‌کرد، شاید از همان‌جا روحیه انقلابی در ما ایجاد شد. امام کشف الاسرار را در جواب مطلبی که حکمی‌زاده نوشته بود، نوشت. ایشان دو ماه درسشان را تعطیل کردند و این کتاب را نوشتند.

در مورد فداییان اسلام نیز این سؤال مطرح بود که چرا امام آنها را نمی‌پذیرند؟ بعضی‌ها می‌گفتند: روش امام این‌گونه است که به‌طور مخفیانه به آنها کمک کند، مثلا به آسیداحمد گفته‌اند که آنها را بپذیرد و ... .

ما در نجف بودیم که امام از ترکیه به نجف آمدند. من هم جزو استقبال‌کنندگان بودم. هنگام استقبال از امام در کربلا نیز به خدمتشان رسیدیم و من برای نماز در صف اول ایستاده بودم. در منزل امام ۱۵ - ۱۶ نفر بیشتر نبودیم. بعد از نماز خدمت شان رفتم. گفتند: «شما؟» گفتم: «آل اسحاق هستم.» گفتند: «آقازاده آشیخ عبدالکریم.» گفتم: «بله» گفتند: «الآن کجا هستید؟» گفتم: «در نجف و داماد آمیرزا باقر.»

آن روز امام خیلی ما را تحویل گرفت، چون آیت‌الله آمیرزا باقر زنجانی از نظر علمی بعد از آقای خویی دومین شخص در حوزه بودند. البته دوره آقای حکیم قبل از آنها بود. در آن موقع آقای حکیم خیلی درس نمی‌دادند. هر وقت حال و حوصله داشتند درس می‌دادند. شاید سالی حدود دو یا سه ماه تدریس می‌کردند. خلاصه امام گفتند:

بعد که به نجف تشریف آوردند، دیگر مانعی برای ملاقات وجود نداشت و رفت‌وآمد خصوصی زیادی داشتیم و به‌اصطلاح جزو اطرافیان امام شده بودیم. حتی گاهی اوقات تعداد زیادی از مراجعین نزد من می‌آمدند و با هم خدمت امام می‌رسیدیم. در آن چند سال انس بسیاری به امام گرفته بودم و هر روز علاقه‌ام شدیدتر می‌شد. روزی حداقل ۵ بار به دیدنشان می‌رفتم.

امام یک درس فقه داشتند که قبل از ظهر ساعت ۱۱ در مسجد شیخ انصاری تدریس می‌کردند. من در آن جلسه در سمت راست می‌نشستم. عکسی هم از آن موقع دارم. بعضی از آقایان از جمله آیت‌الله وحید، مدتی به درس امام می‌آمدند. آیت‌الله وحید دوبار مسأله‌ای را که می‌خواستند از امام بپرسند، به من گفتند که بپرسم. می‌گفتند به خاطر صدایتان و عنایت زیادی که امام نسبت به شما دارد. این کار را به شما محول می‌کنم. این روابط تا یک سال قبل از هجرت ادامه داشت تا این که من را زندانی کردند. بعدها فهمیدم تصمیم داشته‌اند اطراف امام را خلوت کنند، به همین خاطر من را گرفتند. من را حدود چهار ماه در زندان نجف نگاه داشتند و بعد تصفیه کردند. یکی از کارهایشان این بود که می‌گفتند مردم را مقلد آقای خویی یا آسید محمد شیرازی و یا آسیدیوسف حکیم بکنید تا مقلد آقای خمینی نباشند چون او یک مرجع سیاسی است. ما در آنجا دو شهر را مقلد امام کرده بودیم.

یک روز برای دیدن «مشهدی محمد» که در دوران کودکی با امام دوست بود، به خمین رفتم. او می‌گفت: «امام در تمام ورزش‌ها و بازی‌ها نفر اول بود. روزی یک کولی آمد و در حال رجز خواندن، از روی ۶ نفر پرید، بچه‌ها گشتند و آقا روح‌الله را پیدا کردند. او به کولی گفت خودت هم اینجا بایست و از روی ۷ نفر پرید. بعد از آن کولی سوار بر استرش شد و فرار کرد. امام یک تفنگ شکاری داشت و در تیراندازی بسیار ماهر بود، معمولاً هدف را مستقیماً می‌زد. در کل آقا روح‌الله در تمام بازی‌ها از بقیه برتر و ممتازتر بود.»

از لحاظ استعداد نیز بسیار برجسته بود، قدرت حافظه بالایی داشت به طوری که افراد را فوراً می‌شناخت. از نبوغ شعری نیز برخوردار بود، هر چند به آن اهمیت زیادی نمی‌داد، اما مشخص بود که طبع شعری بالایی دارد. امام از خط بسیار زیبایی نیز برخوردار بودند. مرحوم آشیخ نصرالله خلخالی که از دوستان دوران جوانی امام بود، می‌گفت: «امام صدای عجیبی داشتند. وقتی می‌خواند کسی نمی‌توانست خودش را کنترل کند.» شعرهای پندآموز ایشان، انسان را به گریه می‌انداخت. بیان بسیار خوب و فهم و ادراک فوق‌العاده‌ای داشت.

امام در علوم و رشته‌های مختلف نبوغ داشتند. برای مثال در فقه - که من به درس ایشان گرایش داشتم. متوجه شدم که فقه را بسیار جذاب بیان می‌کنند و آن را خیلی ساده معنا می‌کنند. امام بارها تأکید می‌کردند که فلسفه را با فقه خلط نکنید. فقه برای مدرسه نیست، بلکه برای فهم کوچه و بازار آمده، در حالی که محل بحث فلسفه در مدرسه است.

در آن زمان رسم نبود که کسی رساله آسید ابوالحسن اصفهانی را ملاک قرار دهد، بلکه مراجع ملاک رساله خود را رساله آیت‌الله نائینی و یا شیخ انصاری قرار می‌دادند و مراجعی که در نجف بودند، عده‌ای رساله آقا ضیاء را و عده‌ای دیگر رساله آقای نائینی را ملاک قرار می‌دادند؛ اما امام در خلاف این مسیر حرکت می‌کردند. من یک‌بار پرسیدم چرا تحریرالوسیله را مطابق رساله آسید ابوالحسن نوشتید. ایشان فرمودند: «اینها فلسفه را با فقه مخلوط کرده‌اند.»

علما و فضلای نجف به حوزه نجف اصالت می‌دادند و بخشی از علت مخالفت آنها با امام به همین مسأله بر می‌گشت. این که شخصی که همه تحصیلات خود را در قم گذرانده باشد، بیاید آنجا و استاد و مرجع تقلید بشود برای آنها ثقیل بود. امام نظرات اساتید معروف گذشته حوزه، را غیرقابل نقد نمی‌دانست و در درس آنها را مورد خدشه و موشکافی قرار می‌داد و سپس رد می‌نمود. اساتید معروف حوزه در دوره ما، بیشتر شاگردان آیت‌الله نایینی بودند و درس‌ها نیز بر محور نظریات آیت‌الله نایینی تدریس می‌شد، در حالی که امام روش دیگری داشت، این موضوع برای نجفی‌ها گران بود. همه اساتید نجف؛ آیت‌الله میرزا باقر زنجانی، آیت‌الله حلی، آیت‌الله حکیم، آیت‌الله خویی، آیت‌الله شیرازی، آیت‌الله شاهرودی در اصول، نظریات آیت‌الله نایینی را نقل و رد می‌کردند و نظریات خود را مبدأ قرار می‌دادند؛ البته از شاگردهای آشیخ ضیاء‌الدین اراکی کسانی بودند که با آیت‌الله نایینی مخالف باشند، اما کم بودند و نظریات ضیاءالدین دیگر مطرح نبود.

امام روزی در درس، مسئله‌ای را مطرح کردند. ایشان درس را بر محور نظریات آسیدابوالحسن اصفهانی قرار می‌داد، اما یک دفعه محور بحث را تغییر داد و بدون این که از نظریات آیت‌الله نایینی نقل کند، جمله‌ای به این مضمون در درس خود فرمودند:

فلسفه را بی‌خود به اصول کشانده‌اید و هیچ ربطی به هم ندارند. فلسفه مال مدرسه است و فقه و اصول مال بازار.» در آنجا به این نکته پی بردیم که چون آیت‌الله نایینی زیاد از اصطلاحات فلسفی در اصول استفاده می‌کردند، امام توجهی نمی‌کرد، بدین سبب، از این که امام به مسایل ارزنده آیت‌الله نایینی توجهی ندارد، خوششان نمی‌آمد.

امام در فلسفه تبحر داشتند و این را از صاحب فن یعنی آخوند ملاصدرا بادکوبه‌ای که در نجف فیلسوف عصر بود، شنیدم. در واقع، وقتی ما به نجف رسیدیم، دو نفر در فلسفه تبحر داشتند، یکی آیت‌الله حاج شیخ عباس قوچانی و دیگری آیت‌الله آشیخ صدرا بادکوبه‌ای که وقتی ما رسیدیم، ایشان فلسفه تدریس نمی‌کردند، اما در منزل آیت‌الله آمیرزا باقر زنجانی با امام بحث دایمی داشتند و حرف‌هایی می‌زدند که بالاتر از سطح فهم ما بود و علمایی هم که در آنجا حضور داشتند، همه مبهوت مانده بودند. من بعد از آشیخ صدرا در مورد سطح فلسفه امام سؤال کردم، ایشان گفتند: «آقای خمینی دریایی از فلسفه است.» از امام در رابطه با فلسفه آشیخ صدرا پرسیدیم گفتند: «ایشان بسیار واردند.»

امام در سن ۲۷ سالگی کتابی به نام الولایة و الخلافة در رابطه با عرفان نوشته‌اند که مطمئنم کسی نمی‌فهمد که امام چه می‌گوید. من از آسید احمد و بسیاری از دوستان که پرسیدم، گفتند: ما فقط آن کتاب را تحت‌اللفظی ترجمه کرده‌ایم. هر چند یقین دارم امام حقایق را بدون کوچک‌ترین تخطی بیان نموده‌اند، اما ذهن ما از درک آن عاجز است.

آن چه از همان روزهای اول، نظر مرا به خود جلب کرد، این بود که امام افقه هستند، یعنی خوب می‌فهمند و به‌طورکلی آن چه در فقه اساساً شرط است، افقهیت می‌باشد، نه اعلمیت، حتی از ایشان خواستم که تدریس در باب طهارت را شروع کنند، فرمودند: بعد از باب بیع، اگر عمری باقی باشد آن را شروع می‌کنیم.

امام در شیوه برخورد و رفتار، بسیار با وقار بود. ابتدا صحبت نمی‌کردند و اگر کسی حرفی داشت، خوب گوش می‌کردند. همه کسانی که با امام بودند، فکر می‌کردند امام در درجه اعلى، آنها را دوست دارند. به همه مجال می‌دادند که نزدشان بروند. وقتی می‌شنیدیم که فردی درخواست ملاقات با امام را دارد و منافق است، سعی می‌کردیم که نزد امام نرود. به امام می‌گفتیم، خطرناک است که با این افراد ملاقات کنید، اما امام می‌فرمودند: اشکالی ندارد، بگذارید بیاید، حتی در صورتی که تقاضای ملاقات خصوصی داشتند، امام قبول می‌کردند.

امام از همان ابتدا زهد را پیشه خود ساخته و دل به دنیا نبسته بودند. زمانی خودشان این آیه «إِنَّمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ ۚ وَإِنْ تُؤْمِنُوا وَتَتَّقُوا یُؤْتِکُمْ أُجُورَکُمْ وَلَا یَسْأَلْکُمْ أَمْوَالَکُمْ »را فرمودند، امام در شخصیت فردی خودشان به‌هیچ‌وجه به دنبال این چهار مورد نبودند. گاهی شخصیت فردی در جریان حرکت اسلامی، مانند رسول‌الله (ص) شخصیت اجتماعی می‌شود. پیامبر اکرم (ص) در شخصیت فردی شان، دایره‌وار می‌نشستند که مشخص نشود، ولی وقتی شخصیت‌شان در جریان اسلام مطرح می‌شد، خودشان نیز در آذان برای خودشان صلوات می‌فرستادند. امام وقتی شخصیت اجتماعی پیدا کردند آن را رها نکردند، اما در شخصیت فردی خود بشدت تلاش می‌کردند که مطرح نشوند، به دنبال تفاخر نبود... روزی دیدم امام تنها می‌رود. خدمت‌شان رفتم، فرمودند: «بفرمایید.» گفتم: «آقا می‌خواهیم در خدمتتان باشم.» فرمودند: «من دوست ندارم.» گفتم: «هرچند شما دوست ندارید، ولی ما احساس وظیفه می‌کنیم.» خیلی صریح فرمودند: «چه وظیفه‌ای؟» گفتم: «آخر شما دشمن زیاد دارید و تنها رفتن برایتان خطرناک است.» فرمودند: «امروز اگر کسی بخواهد کاری بکند نزدیک نمی‌آید که کشتی بگیرد تا این که تو پایش را بگیری و نگذاری کاری بکند، بلکه از دور تیر را رها می‌کند. من دوست ندارم کسی که همراه من است صدمه ببیند». ولی من اصرار کردم و گفتم: «آقا شما هر چه بگویید، من رها نمی‌کنم. مسیر من هم از همان طرف است.»

در زمستان که هوا بسیار سرد بود و هیچ جنبنده‌ای به جز تعداد کمی از حیوانات دیده نمی‌شد، من تک و تنها به کتاب خانه آقای بروجردی می‌رفتم. یک‌بار به آشیخ نصرالله گفتم: «چرا آقا راضی نیستند حاج آقا مصطفی همراهشان برود.» گفت: «چه بگویم» گفتم: «آخر کار عقلایی نیست.»

وقتی کتاب خانه آقای بروجردی را به من سپردند؛ آن را ساعت ۴ بعد از مغرب، تعطیل می‌کردم و بلافاصله به حرم رفته و امام را در آنجا ملاقات می‌کردم. ساعت‌های کشور عراق به گونه‌ای تنظیم شده بود که ساعت ۱۲ اذان مغرب را می‌گفتند و معروف به غروب کوک» بود.

در خاطرم هست که امام شبهای اول یک نگاهی کردند و گفتند: «شما این موقع چه کار میکنی؟» گفتم: «آقا من مسؤولیت کتابخانه را بر عهده گرفتم.» ساعت ۴ آنجا را می‌بندم و به مسجد می‌آیم و با شما بر می‌گردم، چون مسیر من هم از همان‌جاست، ولی همین که به سر کوچه می‌رسیدیم، امام می‌فرمودند: «بفرمایید». کوچه پر پیچ و خم بود و از آن به بعد دیگر امام اجازه نمی‌دادند همراهشان بروم.

در مدت ۱۰ الی ۱۵ سال این کار را انجام می‌دادم، در طول این مسیر از وجود ایشان بهره‌های زیادی می‌بردم. بالاخره متوجه شدم که امام دائم‌الذکر هستند و من با پرسیدن سؤال، مزاحم ذکر گفتن ایشان می‌شوم. وقتی سوال می‌کردم امام مکثی می‌کردند تا ذکرشان تمام شود. بعد من عذرخواهی می‌کردم.

امام به من گفته بودند که هر آنچه از رادیو می‌شنوم، به ویژه در رابطه با جنگ مصر و اسراییل، به ایشان اطلاع دهم. گاهی نصف شب امام می‌فرمودند هر خبر تازه شنیدی به من بگو و من اطلاعات را که در شب جمع‌آوری کرده بودم، صبح در مسجد به اطلاع امام می‌رساندم. یک روز صبح برای این کار به منزل امام رفتم، دیدم اعضای حزب الدعوة از بصره، خدمت امام رسیده‌اند. امام نیز بیرون بودند. هر چند امام صبح‌ها از منزل بیرون نمی‌رفتند. حزب الدعوه طرفداران شهید صدر بودند. یکی از آنها قصیده‌ای می‌خواند و بقیه گریه می‌کردند. من نیز آنجا نشستم.

آنها برای عرض تسلیت به خاطر فوت آقای حکیم خدمت امام رسیده بودند. امام نیز نشسته بودند. صحبت‌های آنها جنبه افراط و تفریط به خود گرفته و به عبارتی از حال طبیعی خود خارج شده بود. یکی از آنها بلند شد و گفت: «آقا ما این کار را کردیم، ما آن کار را کردیم، ما برای اسلام جان خود را فدا می‌کنیم. شما فقط امر کنید. چون شهید صدر گفتند که امر شما امر ماست.» سپس امام با وجود این که می‌توانستند عربی صحبت کنند، ولی مقید بودند حتی در تدریس به فارسی صحبت نمایند. شروع به صحبت کرد و به من فرمودند که شما آن را به عربی ترجمه کنید. چون کسی نبود من ترجمه کردم. اولین جمله‌ای که امام فرمودند این بود: «ببینید شما خودتان را برای اسلام می‌خواهید یا اسلام را برای خودتان. اگر خودتان را برای اسلام می‌خواهید پیش بروید، خدا نیز شما را کمک خواهد کرد، اما اگر اسلام را برای خودتان می‌خواهید، قبل از آنکه به آن صدمه بزنید، از آن دست بردارید.»

جمله‌های بعدی امام که برای من تازگی داشت از این قرار بود: «این که شما می‌گویید ما به یک جایی رسیدیم این طور نیست، بلکه دویست سال زمان لازم است تا به نظام اسلامی که مطلوب‌مان است برسیم.»

همان شب وقتی که از کتابخانه برمی گشتیم، ظاهراً بعد از نماز بود، گفتم: «آقا شما صبح فرمودید که دویست سال طول می‌کشد که ما به نتیجه برسیم، این از آن حرف‌هایی است که فکر نمی‌کنم کسی شنیده باشد، در آن لحظه متوجه شدم که امام مشغول ذکر هستند، چون پاسخ امام طول کشید و مدتی راه رفتیم، قبلاً هم این اتفاق افتاده بود، احتمال قوی دادم که امام مشغول ذکر می‌باشند. فرمودند: «کم گفتم.» گفتم: «آقا ۲۰۰ سال کم است» گفتند: «بله استعمار بیش از ۲۰۰ سال است که بر روی جامعه کار کرده است و آن را از مسیر اصلی دور نموده و اگر ما شب و روز تلاش کنیم، شاید خدا توفیق دهد و ۲۰۰ سال دیگر به نتیجه برسیم.» در آن زمان نمی‌فهمیدم که انقلاب چیست و نتیجه یعنی چه؟ گفتم: «آقا حرکتی که نمی‌کنیم، پس چه نتیجه‌ای می‌توانیم بگیریم.» فرمودند: «امکان دارد که در ایران یا در جای دیگر به یاری خداوند قدرت را به دست بگیریم، ولی اگر بخواهیم جامعه را به حالتی برگردانیم که خداوند و اسلام می‌خواهند، ۲۰۰ سال زمان می‌برد.»

 

منبع:مرکز اسناد انقلاب اسلامی، خاطرات مرحوم آیت‌الله حاج شیخ علی آل اسحاق خویینی

 

 


هم‌رسانی

مطالب مرتبط
نظر شما