نسیم شمال
مروری بر کتاب شمیم نسیم: زندگی و شعر سید اشرفالدین حسینی گیلانی (نسیم شمال)
اشاره
سید اشرفالدین حسینی گیلانی (۱۲۸۷ ق. قزوین - ۱۳۵۲ ق. تهران) معروف به نسیم شمال، شاعر احمدسرا، نویسنده و مدیر روزنامه نسیم شمال از روزنامههای دوره مشروطیت ایران بود. اشرفالدین تحصیلات مقدماتی را در مدرسه صالحیه قزوین نزد ملاعلی طارمی و ملامحمد علی برغانی صالحی به پایان رساند و سپس رهسپار عتبات شد. در کربلا در درس فقه و اصول میرزاعبدالله و میرزا علینقی برغانی صالحی حاضر شد؛ و پس از حدود ۵ سال به قزوین بازگشت. اشرفالدین پس از آن در تبریز به ادامه تحصیل پرداخت و نزد استادان آن دیار صرف و نحو، هیئت، جغرافیا، هندسه، فقه، منطق و کلام آموخت و چنانکه خود میگوید: با «پیری روشن ضمیر» دیدار کرد که تأثیر بسزایی در حیات روحی و معنوی وی نهاد. با مرگ اشرفالدین سردبیری نسیم شمال به محسن حریرچیان ساعی، دستیار شاعر در آخرین روزهای زندگی وی، واگذار شد. گرچه وی کوشید سبک و سیاق اشرف الدین را حفظ کند، اما نوشتههای پرشور و مؤثر اشرفالدین هرگز تجدید نشد. کتاب «شمیم نسیم: زندگی و شعرِ سید اشرفالدین حسینی گیلانی (نسیم شمال)» به کوشش فریده کریمی، توسط نشر ثالث به چاپ رسیده است؛ این کتاب مشتمل بر روایات تاریخی جالبی از زندگی نسیم شمال و همچنین برگزیدهای از شعرهای اوست. نقص عمدهای که در کتاب به چشم میخورد نادیدهگرفتن حیات حوزوی نسیم شمال و عدم وجود روایات تاریخی از بازه زمانی تحصیل اوست. در مطلب زیر، مروری خواهیم داشت بر پارههای جالب توجه این کتاب.
***
* سید اشرفالدین به مناسبت بسته شدن مجلس، مسمط مخمسی به نام «فاتحه» میسراید و در «نسیم شمال» به چاپ میرساند و مردم را از ظلم و استبداد محمدعلی شاه آگاه میسازد:
مجلس فاتحه برپا سازید/ قاری خوب مهیا سازید
از عسل شربت و حلوا سازید/ این سخن را همه انشا سازید
رحمه الله علی مشروطه
جمع گردید همه با تب و تاب/ مجلس فاتحهخوانی به شتاب
صرف گردید چو قلیان و گلاب/ پس بخوانید همه بهر ثواب
رحمه الله علی مشروطه
پس بیارید به صد سوز و گداز/ روضهخوانی که بود خوش آواز
از پس روضه و تعقیب نماز/ هی بخوانید به آواز حجاز
رحمه الله علی مشروطه (ص49)
* ]به نقل از ابوالقاسم حالت:[ در آن روزهای بسیار پرشور جوانی، ما چهارتن بودیم که با یکدیگر معاشرت بسیار داشتیم. سید ابوالقاسم ذره، سید عبدالحسین حسابی، سید یحیی و من. تقریباً هر روز جمعه، نزدیک ظهر به حجرهی سید ]اشرفالدین[ در همان مدرسهی صدر میرفتیم و با آبگوشت و طاسکباب او شریک میشدیم. در حجرهی مدرسه همیشه سربرهنه بود و با قبای بلند خود مینشست. در کف حجره، زیلوی رنگ و رو رفتهای که پیدا بود زمانی آبی و سفید بوده است، انداخته بود. زمستانها در کنار دیوار حجره کرسی میانداخت و پای همان کرسی، ما را به ناهار میکشاند. تابستانها چهار تشکی را که برای پای کرسی تهیه کرده بود، پیوسته به هم، کنار دیوار حجره میگسترد و چهار متکای رنگ و رو رفته در کنار آنها میگذاشت. در گوشهای از حجره، پردهای را به نخی که به دو دیوار میخکوب کرده بود، آویخته بود. در پشت این پرده، منقل فرنگی خود و کلکی را که زمستانها در زیر کرسی میگاشت و یک سماور حلبی با قوری و چند استکان در سینی لبشکستهای گذاشته بود. سماور و منقل وی را خادم مدرسه آتش میانداخت و هر بار که این کار را میکرد، فوراً پنج شاهی اجرت او را نقد میداد. جیبهای گشاد لبادهی سید، همیشه پر از پول سیاه بود؛ زیرا که بچههای روزنامه فروش بیشتر پولهای سیاهی را که از خریدار روزنامه گرفته بودند، برای او میآوردند.. (ص76)
* او مردی برخاسته از حوزه و فردی متدین و معتقد به مسائل اسلامی بود؛ اما برخلاف اغلب وعاظ و مبلغین به منبر نمیرفت، بلکه با قلم و افکار خود و انتشار آن در روزنامه، مردم را آگاه میکرد:
باز شده وقت سخنپروری/ جعفریم، جعفریم، جعفری
اشهد بالله العلی العظیم/ در خط اسلام منم مستقیم، شاهد حالم ورقات نسیم
هستم از آلایش تهمت بری/ جعفریم، جعفریم، جعفری (ص80)
* ]به نقل از کتاب «جاودانه»، نوشته حسین نمیمی:[ در سال 1309 ه.ش.، سید دچار جنون گردید. علت جنون او مسمومیتی عمدی بود که در خانه یکی از پسران سپهدار برای او فراهم آورده بودند. این جنایت برای آن بود که یک کتاب خطی نفیس سید را از دستش بهدرآورند. سید بیچاره روانهی تیمارستان شد. شادروان، استاد بزرگ ملکالشعرای بهار، از آن ماجرا آگاه گردید. او که نفوذ سیاسی داشت، پسران سپهدار را سخت تعقیب کرد و پولی که گویا رقم آن پنج هزار تومان بود، برای سید گرفت. اما سید بیچاره دیوانه و در تیمارستان بوود. دادسرا ملکالشعرای بهار را به عنوان قیّم و وحید دستگردی را به عنوان ناظر برای سرپرستی سید تعیین نمود. (ص84)
* جعفر شهری، بازدیدی در آن زمان از تیمارستان کرده، اشرفالدین را آنجا دیده است: «اشرفالدین حسینی، مدیر روزنامهی نسیم شمال نیز از جمله دیوانگان بیآزار به شمار میآمد که در این زمان کاملاً فرسوده و لاغر و ناتوان گردیده بود و عکسالعملش این که نگاهی دلسوزانه به من و دوستم انداخته، گفت: حیف! شما هم دیوانه شدهاید؟ گفتم خیر قربان، ما به عیادت آمدهایم. گفت: پس این قلم و کاغذ چیت که به دست گرفتهای و این دلسوزیها چیست که دوستت میکند؟ گفتم: من وضع اینجا را یادداشت میکنم و رفیقم، تحت تأثیر قرار گرفته است. گفت: پس حتماً خیال وزارت و وکالت به سرتان زده تا با این گزارشات مردم را دور خودتان جمع بکنید. گفتم: نه آقاجان! هر دوی ما غیراداری هستیم و کارهای آزاد داشته، این دیدارها را به خاطر خدا میکنیم. گفت: ابله خودتانید که هنوز در عالم هیچکس هیچکار را برای رضای خدا انجام نداده است.» (ص8)
* ]به نقل از ابراهیم صفایی:[ سید پس از چند ماه که از تیمارستان بیرون آمد، تا حدی بهبودی یافته بود. یک اتاق روی آبانبار، در عمارت کوچکی در عباسآباد شرقی، خیابان عینالدوله، نزدیک خندق برای او اجاره کردند و سید با زنش در آن جا زندگی میکرد. در همان اتاق روی آبانبار بود که با نشانیهایی که مرحوم وحید داده بود به ملاقات سید رفتیم. اتاق کوچکی بود سه متر در سه متر. یک فرش کهنه در کف اتاق و مقداری ظرف و ظروف و لوازم خانه در طاقچههای اتاق بود. سید در حالی که عبا پوشیده بود و عمامهی سیاه بر سر زانو داشت، دو زانو در حالتی بهتزده، روی فرش نشسته بود و جنازهی زنش که به وسیلهی چادر نماز پوشیده شده بود، در جلوی او دیده میشد. منظرهای رقتبار بود. سید گاهی دست به ریش کوتاه و سفید خود میکشید و میگفت لا اله الا الله؛ انا لله و انا الیه راجعون. (ص86)
* ]به نقل از سعید نفیسی:[ خود حکایت میکرد که در جوانی در قزوین دلدادهی دختری از خاندان خود شده و پدر و مادر دختر از پیوند با این سید بیاعتنا به همه چیز خودداری کردهاند. از آن روز، ناکامی عشق را در دل در زیر خاکستری که گاهی گرم میشد پنهان کرده بود. به همین جهت در سراسر زندگی مجرد زیست. سرانجام گرفتار همان عواقبی شد که نتیجهی طبیعی و مسلّم اینگونه مردان بزرگ است: او را به تیمارستان شهرنو بردند. اتاقی در حایط عقبِ تیمارستان به او اختصاص دادند. بارها در آنجا به دیدن و دلجویی و پرسش و پرستاری او رفتم. (ص98) [1]
* ]به نقل از کتاب «جاودانه»، نوشته حسین نمیمی:[ اما مشهورترین قطعهای که در خصوص دست به عصا راه رفتن سروده، قطعه ذیل است. این قطعه به قدری شهرت یافت که بعدها جملهی «آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه» مخصوصاً در روزنامهنگاری اصطلاحی شد که برای برحذر داشت از تندروی به کار میرفت:
آهای آهای نسیم شمال مثال شیر ارژنه
گاهی زنی به میسره گاهی زنی به میمنه
زلزلههای فکندهای به کوه و دشت و دامنه
آهسته بیا آهسته برو که گربه شاخت نزنه
ز زارعیت رنجبر باز هم حمایت میکنی
ز ظالمان مفتخور باز هم شکایت میکنی
ز عهد شاه و وزوزک باز هم حکایت میکنی
طعنه ز شعر خود زنی به صاحبان طنطنه
آهسته بیا آهسته برو که گربه شاخت نزنه
گاه ز قول گاو و خر نقل مقاله میکنی
به این حواله میکنی به آن قباله میکنی
حمایت از بیوهزنان به آه و ناله میکنی
مگر که عاشق شدهای باز به این پیره زنه؟!
یواش بیا یواش برو که گربه شاخت نزنه (ص137)
**
[1] ادامه این خاطره که در کتاب مذکور نیامده، اما در کتاب «به روایت سعید نفیسی»، نشر مرکز به چاپ رسیده از این قرار است: پیدا است که چنین آدمی از بس «خود را میخورد»، باید سرانجام کارش به جنون بکشد. همینطور هم شد. در همان حجره مدرسه صدر انحراف و اختلالی در مشاعر او پیش آمد... شنیدم که سید اندوختهای در همان حجره داشت و کسانی که چشم به آن دوخته بودند، جنونِ بیآزارِ او را بزرگ کردند و او را با وسایل نامشروع به دارالمجانینِ آن روز بردند. این دارالمجانین در محوطه نسبتاً تنگی در دروازه قزوین بود. وقتی که خبر به من رسید، سرآسیمه به آنجا رفتم. محوطه دارالمجانین دارای سه حیاط بود؛ در حیاط اول دیوانگانِ بیکس، در حیاط دوم دیوانگانِ محترمتر و در حیاط سوم زنان را جای داده بودند. در حیاط دوم، در بالاخانه در اطاق کوچکی رو به جنوب، سید که در آن زمان نزدیک هفتاد سال داشت، روی دوشکی (تشک) که لابد حدس میزنید باید خیلی چرکین باشد، به اصطلاح چمباتمه نشسته و زانوهای خود را بغل گرفته و سر را به سینه فرو برده بود، بهطوری که متوجه هیچ کس و هیچ چیز نمیشد. مدتی در کنار گلیم پارهای که فقط نیمی از اطاق کوچک را فراگرفته بود، نشستم. شاید نیم ساعت ساکت و بیحرکت نشستم تا سر را بلند کرد. تا چشمش به من افتاد قاه قاه بنای خندیدن را گذاشت. به اندازهای بلند و پر از شور میخندید که سراپای جثه بزرگ تنومند او تکان میخورد. سپس نزدیک دو شعر از اشعار خود را از این طرف و آن طرف پی در پی و با سرعت عجیبی خواند و در تمام این مدت خیره خیره بر من مینگریست. یگانه حرف خارجی که زد، این بود که گفت: «میخواهند روزنامهام را بدزدند». پس از آن چهار بار دیگر به دارالمجانین رفتم تا کاری کنم که او را راحت نگاه بدارند. این چهار بار هم پیش او رفتم. هر بار لاغرتر و پژمردهتر و شکستهتر میشد. بار آخر به کلی تغییر کرده بود و جز پوست و استخوان چیزی از او نمانده بود. عجیبتر از همه این است که در تمام مدتی که در دارالمجانین بود، عمامه را از سر خود برنداشت و عبا را از خود جدا نکرد و با همانها میخوابید.
سید اشرفالدین حسینی گیلانی
نظر شما