آشتیانی قلندر بود

یادداشتی از دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی درباره‌ی مرحوم استاد سید جلال‌الدین آشتیانی

آشتیانی قلندر بود

این مطلب متنِ سخنرانیِ دکتر ابراهیمی دینانی در «شب سید جلال‌الدین آشتیانی» از شب‌های بخاراست. 

«حال من بد نیست در تنهایی ام / با خودم در خلوت ام، تنها نی ام

من اگر بخواهم درباره مرحوم آقا سید جلال آشتیانی، فیلسوف بزرگ عصر ما و دوست دیرینه بنده و بسیاری از حضاری که اینجا تشریف دارند، صحبت کنم باید همین بیتی را که برایتان خواندم تفسیر کنم. آقای آشتیانی جمع متناقضات بود. خیلی تنها بود. تنها زندگی کرد و تنها از دنیا رفت. ازدواج هم نکرد. با این حال اجتماعی‌ترین مرد هم بود. آن وقت که ما در قم طلبه بودیم و ایشان هم در قم بود، یعنی در زمان ریاست حضرت آیت الله بروجردی اعلی الله مقامه، کمتر کسی می توانست خدمت آقای بروجردی برود. ما طلبه ها هم که اصلا راه به آنجا نداشتیم. تنها طلبه ای که هر وقت می خواست پیش آقای بروجردی می رفت آقای آشتیانی بود. او با آقای بروجردی رفیق بود. حالا آقای بروجردی یک مرجع اعلا و پیرمرد، و آقای آشتیانی یک طلبه جوان! او در عین حال که با آیت الله بروجردی رفیق بود، با بالخیر، آفتابه دار مدرسه فیضیه، هم رفیق بود!

ایشان فقه می دانست، اصول را خوب می دانست، ادبیات را خوب می شناخت و یکی از خوش خط ترین آدم های روزگار ما بود، ولی با این همه عاشق فلسفه بود. با فلسفه عنوان داشت. کسی او را به عنوان فقیه قبول نداشت. این در زمان قم و طلبگی بود. بعد وقتی که دانشکده الهیات مشهد تأسیس شد از ایشان به عنوان خبرگان بی مدرک برای تدریس دعوت کردند و ایشان استاد شد. من چندین سال هم در مشهد با ایشان در گروه فلسفه همکار بودم. یادم می آید آن سال ها آقای آشتیانی به تهران که می آمد به منزل دکتر امینی، نخست وزیر وقت، وارد می شد. از طرف دیگر، تمام راننده تاکسی های مشهد هم با آقای آشتیانی رفیق بودند. چون ماشین نداشت و با تاکسی به دانشکده می رفت و بر می گشت. از یک طرف با دکتر امینی رفیق بود و از طرف دیگر با راننده تاکسی های مشهد!

یادم می آید که یک سال به قزوین و محضر حضرت آیت الله سید حسن رفیعی قزوینی رفتم تا فلسفه بخوانم. آن موقع طلبه بودم و پول هم نداشتم. رفتیم مدرسه التفاتیه قزوین و حجره ای گرفتم. آقای آشتیانی هم تشریف آورده بودند. ایشان مدرسه نمی آمد، بلکه در منزل آقای تنکابنی که آن موقع (حدود ۵۰ سال پیش) وکیل مجلس بود سکونت داشت. او آنجا پذیرایی می شد و ما در مدرسه التفاتیه! فقط روزها سر درس آقا سید ابوالحسن هم را می دیدیم. آقای رفیعی رحمة الله علیه هم فقیه بود و هم فیلسوف اما بیشتر میل داشت که در چهره فقاهت ظاهر شود. خیلی دلش نمی خواست که او را فیلسوف بدانند. حالا ما هم رفته بودیم فلسفه بخوانیم. فقه را قبلا خوانده بودیم. آقای رفیعی گفت باید صبح ها فقه بخوانید و عصرها وقت مرده تان را بیایید تا فلسفه درس بدهم. هر چقدر از ایشان خواستیم که صبح ها فلسفه بخوانیم، قبول نکرد. اصولا حرف کسی را گوش نمی داد. خلاصه صبح ها به ضرورت فقه می خواندیم و عصرها فلسفه. من به آقای آشتیانی گفتم که اینطور نمی شود؛ ما آمده ایم اینجا که فلسفه بخوانیم. ایشان را واسطه کردیم که از استاد بخواهد درس فلسفه را صبح بیندازد. آقای رفیعی هم که حرف هیچ کس را قبول نمی کرد، حرف او را قبول کرد.

آشتیانی مردی بود که محضرش بسیار شیرین بود. کسی نبود که یکدفعه با او صحبت کند و مجذوبش نشود. اما در عین حال تنهاترین مرد بود و این خصلت فلسفه است. او فیلسوف بود و در عصر ما خیلی کار کرد. کارهایی که آقای آشتیانی کرد، کمتر کسی کرده است. در طول تاریخ در حوزه های علمیه تدریس فلسفه قدغن بود. حالا بعد از انقلاب است که قدری آزاد شده و کمی هم رواج پیدا کرده است. از قبل از انقلاب تا برویم به زمان شیخ طوسی، حدود هزار سال پیش، فلسفه در حوزه های علمیه قدغن بود. در قم ما کتاب اسفار را پنهان می کردیم زیر لباسمان که طلبه ها نبینند و می رفتیم خدمت آقای طباطبایی. هیچ کس روی فلسفه اسلامی کار حسابی نکرده بود، مگر افراد نادری چون ملاصدرا، میرداماد، و جلوه. در عصر ما انصافا آقای آشتیانی درباره فلسفه اسلامی خیلی کار کرد. باک هم نداشت. قلندر بود. به این حرف ها اصلا کاری نداشت.»

«مرحوم آشتیانی قلندر بود. امروزه شما قلندری را در دراویش و خانقاه ها می بینید که البته هیچ کدامشان هم قلندر نیستند و فقط اظهار قلندری می کنند. در کتاب طاقدیس آمده که روزی درویشی بر مرحوم نراقی وارد می شود. ایشان در کاشان از حکما بوده و صاحب مقام و مکنت. بنابراین پذیرایی خوبی از آن درویش می کند. فردا صبح که درویش می خواسته برود آقای نراقی می گوید که من هم می خواهم با تو بیایم. درویش قبول می کند و با هم چند فرسخ پیاده راه می روند. یک دفعه درویش برآشفته می شود. آقای نراقی علت را می پرسد. او می گوید کشکولم را در خانه تو جا گذاشته ام. نراقی نگاهی به  او می کند و می گوید: درویش، من وقتی با تو آمدم از همه خدم و حشم و مکنت خود گذشتم؛ تو از کشکولت نمی گذری؟ حالا تو درویش هستی یا من؟! پس قلندری ترک تعلق است، ترک تعلق از امور دنیوی و بیش از همه نجات یافتن از اسارت فکری. مرحوم آشتیانی مردی بود که اسارت فکری نداشت. قلندر بود. آزاد بود. خودش می اندیشید. البته نمی توانم بگویم که دنیای جدید فلسفه را خیلی می شناخت. با فلاسفه جدید غرب آشنایی نداشت. ولی در فلسفه اسلامی خیلی کار کرد و کارهایش مورد استفاده همه است. البته خودش کم نوشت؛ به جز یک کتاب اصلی که تألیف و فکر خودش است اکثر کتاب هایش تصحیح بود. او کتاب هایی را که مرده بود و هیچ کس از آنها خبر نداشت زنده کرد و چاپ کرد. حالا ممکن است بگویید که همه می توانند تصحیح کتاب بکنند. البته الان کسانی هستند که تصحیح می کنند و هیچ هم از کتابی که تصحیح می کنند نمی فهمند، اما مرحوم آشتیانی کتابی را که تصحیح می کرد خوب می فهمید، حتی بهتر از نویسنده اش.

مرحوم آشتیانی هم خلوت داشت و هم جلوت. تنهاترین بود و پر جاذبه ترین. با کسی آشنا نمی شد مگر اینکه آن شخص مجذوب او می شد. هم به معنای واقعی کلمه خوش سخن و خوش محضر و اجتماعی بود و هم تنها بود. اصلا انسان اینطور است. یکی از خصلت های انسان این است که تنهاترین موجود عالم است و در عین حال اجتماعی ترین موجود. هیچ موجودی به غیر از انسان، اجتماعی نیست. او همان وقت هم که تنهاست به فکر دیگران است. به جامعه می اندیشد. جامعه، جامعه انسانی است. حالا ممکن است جامعه حیوانات هم درست کنند، اما آن چیزی مصنوعی است. ارتباطی غریزی است. جامعه در ارتباط معقول است نه در ارتباط غریزی. هر چه جامعه ای عقلش بیشتر باشد، معقول تر است و بهتر.

همین الان در فیلمی که از مرحوم آشتیانی پخش شد او سنگین ترین مطلبی را گفت که بشر با آن مواجه است. داشت درس می داد و شاید طلبه هایش هم نفهمیدند که چه گفت. در فلسفه اسلامی ما سه تا کلمه داریم: واجب، ممتنع، و ممکن. از این سه عنوان در کل عالم هستی چه چیزی خارج است؟ بیرون از این سه نیست. حالا این سه کلمه که اساس هستی است به چه معنی است؟ واجب یعنی چیزی که وجودش ضروری است. ممتنع یعنی چیزی که شدنی نیست. ممکن هم یعنی مثلا این لیوان آب می تواند اینجا باشد یا آنجا. حالا مشکل کار کجاست؟ این است که این سه کلمه را نمی توان مستقل تعریف کرد. در تعریف آنها وارد دور محال می‌شویم. واجب چیست؟ آنکه امکان تبدیل در او نباشد. ممتنع چیست؟ آنکه وجوب در او ممکن نباشد. ممکن چیست؟ آنچه واجب نباشد. هر کدام را در تعریف دیگری به کار می بریم. امکان را با وجوب تعریف می کنیم و واجب را با امکان. به این می گویند دور محال. پس چه کنیم؟ همانطور که آقای آشتیانی در فیلم جواب خوبی می دهد، این ها بدون واسطه در ذهن ما ارتسام اولیه دارند. شما امکان را بدون واسطه می فهمید. امتناع را بدون واسطه می فهمید و وجوب را هم همینطور. یعنی لازم نیست که آنها را در ارتباط با هم فهم کنید. ببینید چقدر مطلب ساده و مشکلی است.

آقای آشتیانی مردی کنجکاو بود و از محضر هر فیلسوفی که دید استفاده کرد، من جمله آقای رفیعی و علامه طباطبایی. رفیعی فیلسوف بزرگی بود، خوش بیان و خوش تقریر. شاید به لحاظ تدریس اسفار را بهتر از علامه طباطبایی درس می داد، اما آزادی اندیشه ای که من در علامه طباطبایی دیدم در فیلسوف دیگری حتی در غربی ها کمتر دیده ام.

آقای آشتیانی خیلی شیرین محضر بود. یادم است که آقای شایگان هم که با ایشان رفیق بود سال ها پای ثابت جلسات کربن بود که مرحوم علامه طباطبایی به تهران می آمدند و با آقای هانری کربن ملاقات و گفتگو داشتند. بنده هم افتخار شرکت در این جلسات را داشتم. طلبه بودم و با اتوبوس سه ساعت طول می کشید تا در آن گرمای تابستان از قم به شمس العماره می رسیدم. بعد از آنجا تاکسی می گرفتم به خیابان بهار، منزل ذوالمجد طباطبایی. می رفتیم و جلسات بسیار پرباری بود.

 


مجله‌ی بخارا سید جلال‌الدین آشتیانی غلامحسین ابراهیمی دینانی

هم‌رسانی

مطالب مرتبط
نظر شما