گذری بر یادمانده‌های آیت‌الله محمد مومن

گذری بر یادمانده‌های آیت‌الله محمد مومن

آیت‌الله محمد مومن از فقهای شورای نگهبان، عضو مجلس خبرگان رهبری، و از اعضای جامعه مدرسین حوزه علمیه قم، در دوم اسفندماه 1397 در سن ۸۱ سالگی دیده از جهان فرو بست. به بهانه سالروز رحلت آن عالم فرزانه، برشی از خاطرات ایشان درباره حوزه علمیه قم و اساتید حوزه مرور می شود.

ورود به مكتبخانه

خانواده ما يك خانواده مذهبي و داراي اعتقادات ديني بودند و براي اينكه فرزندانشان متقي باشند، تلاش مي‌كردند. از اين جهت وقتي به هفت سالگي رسيدم و قرار شد كه خواندن و نوشتن را بياموزم، ما را به مكتب فرستادند؛ با اينكه در آن زمان، مدارس دولتي بود. ظاهرا حوالي سال‌هاي 1323 ـ 1324 بود و بنده هفت ساله بودم و مرا به مكتب‌خانه‌اي فرستادند كه در همان محل ما واقع شده بود. استاد اين مكتب‌خانه‌ شخصي بود كه به شغل «روضه خواني» اشتغال داشت و نزد ايشان خواندن قرآن شريف را فراگرفتم. بعد از وفات وي، نزد شخص محترمي‌به نام سيد محمد صحفي كه پدرِ اخوان صحفي بود و در حال حاضر در قم زندگي مي‌كنند، مشغول تحصيل شدم و حدود چهارسال در مكتب ماندم. در آنجا «نصاب الصبيان» و گلستان سعدي را خواندم.

آغاز درس طلبگی

بنده آن‌گونه‌ كه به خاطر دارم، در كنار تدريس در مدرسه، كتاب‌هاي جامع‌المقدمات، سيوطي،  مُغني، مطول و معالم را در عرض دو سال در خارج از اوقات تدريس در مدرسه، مي‌خواندم و بحمدالله پيشرفت تحصيلي هم داشتم. دو سال به خواندن ادبيات مشغول بودم و براي سال سوم هم با توسل بسيار و درخواست از حضرت حق و توسل به حضرت ولي عصر(عج) توفيق يافتم كه از ابتداي شرح لمعه، رسما طلبه شوم.

درخصوص رضايت يا عدم رضايت والدين نسبت به طلبگي خودم بايد عرض كنم كه در سنوات شروع تحصيلات حوزوي كه با آموزگاري من توأم بود، والدينم ناراضي نبودند و كار من برايشان مسئله‌اي نبود و اين امر ريشه در مشكلات مادي پدرم داشت. به خاطر دارم كه هنگام اشتغال به آموزگاري در دبستان، ماهي 60 تومان به ما شهريه مي‌پرداختند و همين ميزان، كمك خرج خوبي براي والدينم بود. از اين رو پدر و مادرم از بودنم در حوزه راضي بودند. ما در آن مقطع در منزل پدر والده‌ام زندگي مي‌كرديم. يكي از همسايگانمان كه بعداً پدر دامادمان شد، مرد بسيار خوبي بود كه خدايش بيامرزد. ايشان به پدرم مي‌گفت: «من از خدا مي‌خواهم كه فرزندي به من بدهد و او را وارد طلبگي كنم. آن وقت شما چطور كوتاهي مي‌كنيد و با آنكه فرزند پسر داريد، او را طلبه نمي‌كنيد؟» پدربزرگم با اينكه نابينا بود، مي‌گفت: «شما لازم نيست كه خرج ايشان (من) را بدهيد. خودم مخارجش را مي‌دهم.»

آنها با اين حُسن نيت، از زندگي خوبي برخوردار نبودند. در منزل چند رأس گاو داشتند و از همين راه ارتزاق مي‌كردند.

سرانجام در سايه لطف خدا به حقير و در اثر توسلي كه پيدا كردم ـ كه آن هم در جاي خود داستان عجيبي دارد ـ پدرم تحت فشارهايي كه به ايشان وارد مي‌شد، رسما با ورود من به درس طلبگي موافقت كرد. در واقع خواست حضرت ولي عصر(عج) و امام رضا(ع) منجر به اين شد كه از ابتداي شرح لمعه، ابوي رسما رضايت دادند كه به كسوت طلبگي درآيم. استادِ شرح لمعه ما جناب آقاي ستوده بود. از آن ايام بنده به طور رسمي‌ طلبه سال اول شدم. درس‌هاي ديگر حوزوي را به صورت فشرده خواندم كه دو سال بيشتر نبود، اما قبل از رسميت يافتن طلبگي‌ام، يك سال به خواندن لمعتين و قوانين مشغول شدم و آن را به پايان رساندم.

اساتيد

بنده مقداري از جامع‌المقدمات را نزد آقاي شيخ‌‌محي‌الدين فاضل‌ هرندي خواندم كه بعد از انقلاب نماينده حضرت امام در هيئت واگذاري زمين بودند. ظاهراً ايشان استاد صمديه بنده بودند. سيوطي را نتوانستم به طور كامل و دقيق بخوانم. فردي به نام آقاي رفيعي كه نمي‌دانم اكنون كجاست، قدري از كتاب سيوطي را به من درس داد و بعد رفت و ما هم بدون استاد مانديم. در عوض باب رابع مُغني را خواندم.

نظمي‌ كه در حال حاضر در حوزه علميه حاكم است، در آن ايام نبود. به‌خصوص براي بنده كه ناچار بودم در اوقات رسمي، آموزگار مدرسه باشم و خارج از وقت، درس حوزه بخوانم. پيداكردن استاد مُشكل بود. به ياد دارم كه بين‌الطلوعين، درس مُغني باب رابع را خدمت آقاي حاج سيدمحمود يثربي‌قمي ‌كه از فضلا و اهل منبر است، مي‌خواندم. بنده با آقاي شيخ محمدعلي گرامي  همدرس بودم. در همان وقت بين‌الطلوعين، حاشيه ملاعبدالله را نزد فرد محترمي‌كه رفيق آقاي يثربي بود و از لباس خارج شده است، خواندم. نزد آقاسيد علي آل‌احمد هم بخشي از يك كتاب را خواندم. پس از آن مُغني باب اول را خدمت استاد محترمي ‌به نام آقاي رباني‌تربتي ـ كه شنيده‌ام از دنيا رفته است ـ كه خود در همان ايام كتاب مكاسب  را نزد ديگري تلمذ مي‌كرد، خواندم؛ ايشان براي درس ادبيات نزد مرحوم اديب نيشابوري در مشهد تعليم ديده بود. قسمتي از باب اول مُغني را نزد استاد محترم و بزرگوار، مرحوم آقاي ميرزا علي‌اصغر كني خواندم. مقدار كمي‌ از مطول را خدمت استاد محترم و بزرگوار، حضرت آيت‌الله شيخ‌حسين شب‌زنده‌دار و قسمت ديگري از آن را نزد آقا شيخ‌حسن شريعتي كه مرد بسيار بزرگواري است و در حال حاضر نيز رياست يكي از شُعب ديوان عالي كشور را به عهده دارد، تلمذ كردم. همه يا قسمتي از معالم را خدمت استاد محترم و بزرگوار، فاضل مهذب، آقاي ميرزا علي آقا عراقچي همداني كه انسان شريف و بزرگواري است، خواندم. قدري از كتاب جامي‌ را نيز نزد آقاي شيخ عبدالقيوم اهل خلخال خواندم كه ايشان در حال حاضر در قم نيستند و ظاهراً در همان اطراف خلخال زندگي مي‌كنند.

با اينكه به اندازه يك طلبه رسمي‌ در حوزه موفق نبودم، ولي با اين وصف درخصوص ادبيات، وضع بدي نداشتم و حتي به خاطر دارم كه شرحي همراه با حواشي بر كتاب صمديه به زبان عربي نوشتم كه نسبتاً قابل قبول بود.

وقتي مشغول خواندن شرح لمعه شدم، ظاهراً از مبحث حج در خدمت آقاي ستوده بودم. ايشان در ايام رسمي‌هفته، كتاب حج را تدريس مي‌كردند و در روزهاي پنجشنبه و جمعه، كتاب قضا را درس مي‌دادند.

از ابتداي كتاب شرح لمعه در خدمت حضرت آيت‌الله جناب آقاي آقا سيدمحمدباقر ابطحي‌اصفهاني بودم و قدري هم از محضر درس استاد محترم و بزرگوار، حضرت آيت‌الله حاج شيخ‌مهدي باقري‌كني (اخوي آقاي مهدوي‌كني) استفاده بردم. كتاب صوم را نزد استاد محترم حضرت آيت‌الله صلواتي خواندم. به نظرم نزد شخص محترمي ‌به نام آقاي سيدحسين جزايري كه اهل خرم‌آباد بود، قدري از متاجر را خواندم. ايشان بعدها به خرم‌آباد منتقل و مرحوم شدند و رابطه ي درسي ما با ايشان قطع شد.

شايد قدري از اواخر شرح لمعه (قسمت مربوط به كتاب بيع) را خدمت استاد محترم حضرت آيت‌الله حاج شيخ علي پناه‌اشتهاردي خواندم. قسمت عمده‌اي از كتاب لمعه را جناب آقاي باقري‌كني برايمان فرمودند. ايشان استادي مسلط و خوش بيان، متدين، شريف و بزرگوار بودند و ما هم به ايشان ارادت داشتيم و هنوز هم اين ارادت به قوت خود باقي است. اندكي از شرح لمعه (قسمت مربوط به بحث عتق) را نزد آيت‌الله آذري‌قمي  تلمذ كرديم. در آن زمان مرسوم نبود كه همه ي كتاب «عتق» را بخوانند و حدود 20 صفحه از قسمت‌هاي مربوط به تدبير و استيلاد را نمي‌خواندند.

قسمت‌هاي مربوط به حدود و ديات را تا آخر جلد دوم شرح لمعه به استثناي مباحث مربوط به عبيد و اماء را خدمت آقاي باقري كني خوانديم. قسمت‌هاي مربوط به حدود و ديات را خودمان مباحثه كرديم و نزد استاد نرفتيم. هم‌بحث من برادر فاضل و محترم همان جناب آقاي مصلحي (آقازاده ي حضرت آيت‌الله‌العظمي ‌اراكي) بودند. بعد از آن هم پيوسته اين رابطه ي بحث ادامه داشت و كتاب‌هاي رسائل، مكاسب و تتمه ي شرح لمعه را با ايشان بحث كردم.

از ديگر اساتيدي كه داشتم، مي‌توانم به آيت‌الله مشكيني اشاره كنم كه قدري از كتاب مكاسب را نزد ايشان تلمذ كردم و مقدار ديگري را خدمت حضرت آيت‌الله آقاي حاج‌شيخ‌محمد شاه‌آبادي خواندم. قسمتي را نزد آيت‌الله شيخ ابوالفضل خوانساري و قدري نيز نزد حاج شيخ اسدالله كه به گمانم شهرتشان «خادمي» بود و اهل نجف آباد بودند، درس گرفتيم. كتاب رسائل را عمدتاً خدمت آقاي شيخ محمد شاه آبادي خواندم. بخشي از آن را هم در درس يكي ديگر از آقايان رفتيم كه البته نپسنديديم.

توفيق يافتم كه جلد اول كتاب كفايه را خدمت حضرت آيت‌الله حاج آقا سيدمحمدباقر سلطاني بخوانم. ايشان ابوالزوجه حاج احمدآقا خميني و پسرعمه مرحوم آيت‌الله‌العظمي ‌بروجردي و به همراه آيت‌الله طاهري خرم‌آبادي، دو نماينده مجلس خبرگان رهبري از استان لُرستان بودند. ايشان از علاقه‌مندان حضرت امام و فردي بودند كه ابداً تمايلي نداشتند كه خودشان را در جايي مطرح كنند.

جلد دوم كفايه را هم نزد استاد معروف و دقيق كفايه در آن زمان، مرحوم آيت‌الله شيخ‌محمد مجاهدي تبريزي، رضوان‌الله تعالي عليه، خواندم كه بسيار عالي تدريس مي‌كرد و مردي شريف، زاهد، عارف و وارسته بود.

كتاب رسائل را نزد آقاي شاه‌آبادي خواندم. ايشان خيلي دقيق بحث مي‌كردند. ما حواشي مرحوم آخوند را مباحثه مي‌كرديم. در وقتي كه رسائل مي‌خوانديم، مباحثات طولاني يك‌ساعت و نيمه و گاه دوساعته داشتيم. يادم هست كه در هنگام مباحثه ي علمي‌ با آقاي مصلحي، ايشان نوشته‌هاي پدر بزرگوارشان را كه تقرير درس مرحوم آقاي حاج شيخ عبدالكريم بود، با خود مي‌آوردند و از اين رو مباحثه، رنگ ديگري به خود مي‌گرفت و بسيار پربار بود. اين مباحثه معمولاً دونفري بود و گاه فرد سومي‌ هم شركت مي‌كرد.

جلد دوم كفايه را نيز با آقاي مصلحي بحث كردم. وقتي جلد دوم كفايه را مي‌خوانديم، نزد آقاي مجاهدي رفتيم. ايشان استصحاب درس مي‌داد. ما به ايشان عرض كرديم كه آيا مُجازيم در درس استصحاب شما شركت كنيم؟ و اگر درس استصحاب را به اتمام برسانيد، آيا دوباره از ابتداي كفايه شروع خواهيد كرد؟ فرمودند: «بله!»

وقتي مشغول بحث استصحاب شديم، به‌لحاظ اينكه حواشي مرحوم آخوند خراساني بر كتاب رسائل در ذهن ما بود، ملاحظه كرديم كه اين كلمات همان جملات حاشيه ي رسائل است كه خلاصه و منظم شده است. اين بود كه از خواندن جلد دوم كفايه الاصول منصرف شديم و بنده تا آخر هم اين جلد را نخواندم.

گمان مي‌كنم بعد از شروع درسمان در سال 1332 دو سال صرف ادبيات شد و 3 سال شرح لمعه و رسائل و مكاسب، يك سال به شرح لمعه گذشت و دو سال نيز رسائل و مكاسب خوانديم. در سال 1337 همزمان با شركت در درس كفايه ي آقاي سلطاني، در درس خارج اصول حضرت امام‌خميني ـ رضوان‌الله تعالي عليه ـ هم شركت مي‌كردم. ايشان در آن ايام درس خارج اصولشان را از ابتداي مباحث الفاظ شروع كرده بودند. بعد در درس فقه مرحوم آيت‌الله بروجردي مي‌رفتم كه «صلوه جماعت» را مي‌فرمودند. وقتي حضور در درس كفايه آقاي مجاهدي را تعطيل كردم، ديدم كه اين درس تكراري است و نيازي به خواندن ندارد. حافظه بنده نيز بسيار خوب بود و بر اين اساس ترجيح دادم كه در درس فقه حضرت امام شركت كنم. ايشان از ابتداي مكاسب محرمه، فقه مي‌فرمودند. چند ماه بعد از شركت در درس مرحوم آيت‌الله بروجردي به اين نتيجه رسيدم كه اين درس چندان براي ما مفيد نيست. شايد نكاتي در درس گفته مي‌شد كه براي كساني كه خودشان در درس، كاركُشته بودند، مفيد بود; ولي ما كه به ‌تازگي در جرگه ي درس خارج‌خوان‌ها درآمده بوديم، از درس حضرت امام، بيشتر استفاده مي‌كرديم.

به خاطر دارم كه بخش منطق از كتاب منظومه ي حاج ملاهادي سبزواري را نزد آقاي واعظ زاده ي خراساني كه در حال حاضر مسئول مجمع‌التقريب هستند، خوانديم. ايشان از شاگردان مرحوم آقاي بروجردي بودند و فلسفه هم مي‌گفتند. بنده به همراه پنج، شش نفر ديگر از آقايان در روزهاي پنجشنبه و جمعه در درس منطق و منظومه‌ي آقاي واعظ‌زاده شركت مي‌كرديم و درس هم حالت مباحثه به خود مي‌گرفت; چرا كه آقاي شاه آبادي دوستان بنده را كه در درس شركت مي‌كردند، به درس خواندن دقيق و حتي درگير شدن علمي ‌با استاد عادت داده بود. بنده هم به تبَع هم‌شاگردي‌ها اين حالت را يافته بودم.

آقاي واعظ زاده با بنده رفيق بود و ما هم ايشان را تحت فشار مي‌گذاشتيم و حتي اذيت مي‌كرديم و حتي به مطالعه ي بيشتر وادارشان مي‌نموديم.

يك بار در مسير درس، ايشان از بنده پرسيد: «چه مي‌كني؟» گفتم: «غير از درس شما در درس حاج آقا روح الله هم شركت مي‌كنم». گفت: «چرا درس آقاي بروجردي نمي‌روي؟» گفتم: «من از درس آقاي خميني بيشتر استفاده مي‌كنم». گفت: «آقاي بروجردي يك شخصيت معروف و شناخته شده است». گفتم: «براي من استفاده از درس مهم است. من اگر بتوانم چيزي ياد بگيرم و ملا شوم، مهم است؛ حتي اگر در درس يك استاد و شخصيت مشهور حضور نيابم. اگر هم بيسواد باشم، نفس حضور در درس يك استاد شهير، دردي از من دوا نمي‌كند». ايشان هم استدلال بنده را پذيرفت.

هم‌بحث‌هايم در درس‌هاي ادبيات، درست به خاطرم نمانده‌اند. البته آقاي گرامي‌ تا قسمتي از شرح لمعه با بنده هم بحث بودند. در شرح لمعه نيز مهم‌ترين هم‌بحث من آقاي اعلمي‌اشتهاردي بودند كه ايشان پدر چند شهيد هستند و در حال حاضر نيز رياست يكي از شعب ديوان عالي كشور را به عهده دارند و مدتي هم امام جمعه ي اشتهارد بودند. به هر حال با ايشان لُمعتين و كتاب قوانين را بحث كرديم. اما رسائل و مكاسب را با آقاي مُصلحي و ظاهراً تنها با ايشان مباحثه كردم. بخشي از منظومه را نيز در نزد شهيد بزرگوار حاج آقا مصطفي خميني ـ رضوان الله تعالي عليه ـ خواندم. درس مرحوم حاج آقامصطفي پيش از درس حضرت امام و حدوداً دوساعت مانده به غروب در مدرسه ي حجتيه برگزار مي‌شد. با حاج آقا زيارتي در همان‌جا آشنا شديم. درس مرحوم حاج‌آقا مصطفي، خيلي شلوغ نبود و حالت خصوصي داشت. از كساني كه در اين درس شركت مي‌كردند و نامش در خاطرم مانده است، مي‌توانم به حاج آقا احمد حسيني چاووشي اشاره كنم كه ظاهراً مدتي هم با هم مباحثه داشتيم.

مرحوم حاج آقا مصطفي انصافاً به فلسفه تسلط داشت و حافظه و استعداد ايشان قابل توجه بود. به كتاب اسفار ملاصدرا مسلط بود و مطالب اين كتاب اگر اختلاف مختصري با يكديگر داشت، ايشان براي تمام آنها حضور ذهن داشت; گويي همه ي اسفار را حفظ بود. ديگر اينكه اشعار الفيه ابن مالك را در حافظه داشت. وقتي با ايشان در مسير رفتن به درس حضرت امام قدم مي‌زديم، ايشان ابراز مي‌كرد: «ما مدتي سعي مي‌كرديم اشعار الفيه را نخوانيم؛ چون در روايت آمده است كه: مَنْ مَلَأَ بَطْنَهُ شِعْراً فَكَأَنما مَلَأَهُ قَيْحاً. يعني هر كسي درون خودش را از شعر پُر كند، گويي چنان است كه از چرك انباشته باشد. من احتمال مي‌دهم اين چرك‌ها در وجود برزخي فرد حفظ شود و انسان در حالي كه روحش آلوده به چرك است، محشور شود. روي اين حساب من سعي كردم اشعار الفيه را حفظ نكنم.»

مرحوم حاج آقامصطفي از حيث مسائل فقهي هم، استعداد بسيار خوبي داشتند و هنگامي‌كه در درس امام حضور مي‌يافتند، از مستشكلين خوب درس والدشان و مورد عنايت ايشان بودند. بنده دوماه در اواخر سال 1347 و اوايل سال 1348 به نجف‌اشرف مشرف شدم و در آنجا مشاهده كردم كه دو نفر از مستشكلين خوب درس امام بودند؛ يكي مرحوم آقاي حاج مصطفي بود و ديگري آقاي شيخ مصطفي اشرفي شاهرودي كه در حال حاضر از اساتيد درس خارج در مشهد هستند.

بعد از اينكه در درس حاج آقا مصطفي حضور مي‌يافتيم، به اتفاق خود ايشان به محفل درس حضرت امام مي‌رفتيم.

آقاي شيخ علي آقا تهراني كه در آن ايام در درس‌ها حضور داشت، نسبت به امام ابراز علاقه مي‌كرد و حتي تعبير مي‌نمود: «من هر وقت خدمت حاج آقا روح الله مي‌روم، دو زانو مي‌نشينم. سيد به جدش عارف است!» (خداوند ان شاءالله عاقبت انسان را ختم به خير كند! عاقبت اين شخص را ديديم كه چه شد).

ايشان علاقه زيادي هم به حاج آقامصطفي داشت. با آنكه از جمله كساني بود كه به آساني نسبت به كسي اعتقاد علمي‌ پيدا نمي‌كرد. ولي فلسفه مرحوم حاج آقا مصطفي به قدري قوي بود كه شيخ علي تهراني را نيز متقاعد كرده بود. يك بار به خاطر دارم براي ديدن ايشان كه در سقز دوران تبعيد را مي‌گذراند به اين شهر رفتيم. عده‌اي از آقايان تبعيدي آن شهر از جمله آقايان: آيت‌الله حسين نوري، آقاي فهيم كرماني، آقاي احمدي فروشاني ـ كه در حال حاضر  نماينده ي مجلس و امام جمعه خميني شهر هستند ـ و حاج سيدعلي محمد دستغيب هم بودند.

ما در منزل آقاشيخ علي آقا بوديم. ايشان گفت: «اگر كسي الان براي من خبر بياورد كه شاه يا ساواك مي‌خواهند تو را اعدام كنند، هر آنچه را كه در سقز دارم، به او مژدگاني مي‌دهم». گفتيم: «چرا؟» گفت: «والله! دلم براي حاج آقا مصطفي تنگ شده است. مي‌خواهم بروم پيش ايشان.»

آقاشيخ علي تهراني قبل از تبعيد مباحثه پرباري با حاج آقا مصطفي داشت. با هم اسفار را در يكي از حجرات مدرسه ي حجتيه كه ظاهراً متعلق به شيخ علي آقا بود، بحث مي‌كردند و سروصدايشان هم مدرسه را پر مي‌كرد. ما در آن ايام، ظاهراً مشغول درس خارج يا مقطع سطح و مكاسب بوديم و محل بحثمان در مدرسه حجتيه بود و طبعاً توجهمان به مباحثه ي حاج آقامصطفي و شيخ علي آقا جلب مي‌شد.

بعد از مدتي يك مباحثه «كمپاني» اصول فقه را شروع كرديم كه ادامه يافت و در سال 1352 به اتمام رسيد. هم‌بحث‌هايم نيز آقايان: اراكي، مصلحي، الهي(داماد مرحوم آيت‌الله اراكي) و طاهري خرم‌آبادي و شايد آقاي حسيني كاشاني بودند؛ فردي كه در جمع ما پافشاري زيادي براي بحث داشت. دوره ي مزبور دوره ي دقت و موشكافي ما در بحث بود. در آن دوره بود كه بنده حواشي زيادي به كتاب اسفار زدم و تا انتهاي اين كتاب با عنوان «سفر نفس» را مباحثه كرديم و تنها قسمت طبيعيات را رها كرديم. بر «شواهد ملاصدرا» نيز قدري حاشيه زدم و درخصوص كتاب‌هاي اصولي و فقهي نيز يادداشت‌هاي زيادي نوشتم.

اين ماجرا تا سال 1353 كه سال تبعيد بنده بود، ادامه يافت. برنامه‌ريزيمان به نحوي بود كه مباحثه وقتي به اتمام رسيد، من حس كردم كار درسي‌ام در اين مقطع به پايان رسيده است و لذا مهيا هستم كه توابع كارهاي مبارزاتي‌ام را متحمل و احياناً تبعيد شوم كه همين‌طور هم شد. تبعيد بنده هم خود ماجرايي دارد و گاه كه فكر مي‌كنم، مي‌بينم خداوند چه چيزهايي را براي انسان مقدر كرده است.

تبعيد و قطع مباحثات علمی

در ايامي‌كه از تبعيد خبري نبود و بيرون مي‌آمدم، طبعاً درس مي‌خواندم و در درس فقه و اصول شركت مي‌كردم. ولي به مباحثه اسفار، آن‌گونه  كه شايسته بود، نمي‌رسيدم. در سال 1352 ش، 25 تن از علماي قم تبعيد شدند و نام بنده هم در شمار آن 25 نفر بود. تشخيص رژيم اين بود كه اين 25 نفر در مبارزات شاه ستيزانه و پيگيري نظرات حضرت امام نقش دارند. ليست اين افراد در اسناد ساواك موجود است. در رأس اين افراد آيت‌الله منتظري و مرحوم آيت‌الله رباني املشي قرار داشت. ديگران هم نظير آيت‌الله مشكيني در اين بين بودند. مردادماه بود و مأموران در اول شب براي دستگيري من به منزل آمدند ولي حضور نداشتم و به منزل ابوي رفته بودم. در آن مقطع، احمدِ ما چهار، پنج ساله بود و به مأموران گفته بود كه بابايم به منزل پدربزرگم رفته است. مأموران به منزل ابوي ما آمدند. اخوي ما در آن ايام طلبه ي مبتدي بود و در مدرسه ي آقاي گلپايگاني درس مي‌خواند و در منزل پدرم بود. مأموران دم در آمدند و گفتند: «آقاي مؤمن منزل هستند؟»

وقتي اين مطلب را به من گفتند من پيش خودم حساب كردم كه اگر مأموران با من كار داشتند كه به منزل خودم مراجعه مي‌كردند. تصور كردم با اخوي كار دارند. به ايشان گفتم كه دم در برود. وقتي اخوي در را باز كرده بود، دست ايشان را گرفتند و با خود بردند. البته بعداً ديدند كه از نظر سني و نام كوچك، خصوصياتِ كسي كه دنبالش هستند، با اخوي تطبيق نمي‌كند. به ايشان گفته بودند: «اسمت چيست؟» گفته بود: «علي» گفته بودند: «ما محمد را مي‌خواهيم». ايشان هم بدون اينكه متوسل به دروغ شود،منزل ما را نشان داده بود! بعد به من گفت: «داداش! از ساواك آمده بودند و سراغ شما را مي‌گرفتند».

در آن حال بنده بالاي بام رفتم. تابستان بود و هواي بام مناسب بود. ابوي گفتند كه نبايد شب به خانه بروي. در بالاي بام بودم كه سروصدا شد و مأموران ريختند داخل منزل. به لحاظ اينكه منزل دو در داشت، خيال كرده بودند كه من از در ديگر خارج شده‌ام. لذا بالاي بام نيامدند. به همين شكل در حال اختفا بودم و از آن حالت نيز استفاده مي‌كردم.

آقاي انصاري شيرازي هم نامش در ليست بود و به دلايلي موقتاً به چنگ مأموران نيفتاد و تنها 23 نفر از آن 25 تن دستگير و تبعيد شدند.

بنده قدري در اختفا به‌سر بردم و در منزل آقاي ابوي گذران مي‌كردم. ناچار شدم كه مباحثات علمي‌خارج از منزل را هم تعطيل كنم. در اين حال فرصتي براي بحث اسفار به وجود آمد. شايد روزي دو مباحثه ي مفصل بر مبناي كتاب اسفار را در منزل انجام مي‌داديم. اين وضعيت تا نوروز سال 1352 به طول انجاميد. بنده البته گاه به خارج از منزل رفت‌وآمد مي‌كردم. چيزي كه براي من از آن ايام خشنودكننده است، اين است كه توانستم مباحثه ي كتاب اسفار ملاصدرا را به پايان ببرم و وقتي اين اتمام صورت گرفت، ديگر باكي از دستگيرشدن نداشتم. همين‌طور هم شد و در هجدهم يا نوزدهم فروردين 1353 سراغ من آمدند. وقتي بنده را به زندان شهرباني منتقل كردند، مشاهده كردم كه حاج آقاي انصاري را نيز به زندان آوردند و ما يك شب با هم بوديم. روز بعد بنده را به شهداد كرمان و ايشان را به كوهدشت تبعيد كردند.

محل تبعيد بنده «شهداد» كرمان بود. منتها محل تبعيد ديگر افرادي را كه با هم تبعيد شده بوديم، عوض شد. ما حدود هفت ماه در «شهداد» بوديم و بقيه ي مدت تبعيد را كه ظاهراً دو سال و خرده‌اي بود در تويسركان گذرانديم. تا روز آخر هم كه هجدهم يا نوزدهم فروردين 56 بود، در تبعيد به‌سر برديم و هيچ‌گونه تخفيفي به ما ندادند.

مدرسين دقيق

در حدود سال 1342 و سنوات قبل از آن، مدرسينِ معروف به دقت در حوزه ي علميه ي قم، درخصوص درس خارج، حضرت امام و مرحوم آيت‌الله محقق داماد بودند. در درس اين دو بزرگوار كساني شركت مي‌كردند كه بناي تحصيل و ترقي داشتند.

بنده نخستين سالي كه درس خارج را شروع كردم، در درس مرحوم آيت‌الله بروجردي  شركت نمودم. ايشان بحث نماز جماعت را مي‌فرمودند. در آن مقطع، مرجعيت عامه ي مسلمين و تشيع از آن ايشان بود. با اين اوصاف، بنده چند روز بعد از شركت در درس خارج آن مرحوم، درس را ترك كردم! وجهش اين بود كه تازه وارد مقطع درس خارج شده بوديم و مرحوم آقاي بروجردي نكات و ريزه‌كاري‌هايي را مطرح مي‌كردند كه كساني كه سابقه ي تحصيلي بيشتري داشتند، بهتر مي‌توانستند استفاده كنند. از نظر كيفيت درس و تنظيم مطالب و تحقيق، درس حضرت امام رحمت‌‌الله عليه، براي ما اولويت داشت.

به هر تقدير كساني كه كارشان تحصيل بود و فارغ از همه مسائلِ بيرون از تحصيل بودند، در درس مرحوم محقق داماد و نيز حضرت امام حضور مي‌يافتند. ضمن اينكه جمعيت حاضر در درس امام، نسبت به افرادي كه در درس مرحوم محقق داماد شركت مي‌كردند، خيلي بيشتر بود. البته درس مرحوم آقاي بروجردي اولين درس پرجمعيت حوزه بود كه در مسجد بالاسر حضرت معصومه(س) ترتيب مي‌يافت و تابستان‌ها هم در خود صحن و در قسمت در مربوط به خيابان ارم، در قسمت زير ساعت برگزار مي‌شد. وقتي از خيابان ارم وارد حرم مي‌شديم، در سمت چپ، صندلي مرحوم آيت‌الله بروجردي قرارداشت و ايشان در اواخر فصل بهار و كمي‌هم تابستان كه هوا گرم بود، در اين قسمت صحن مقدس تدريس مي‌فرمودند. وقتي هوا مساعد مي‌شد، مُجدداً محل درس به مسجد بالاسر منتقل مي‌گرديد.


منبع: کتاب خاطرات آیت الله محمد مومن؛ مرکز اسناد انقلاب اسلامی


هم‌رسانی

مطالب مرتبط
نظر شما