نگاهی به خاطرات محمدرضا مهدوی کنی؛

مهدوی کنی: موضع‌گیری‌های علامه طباطبایی موجب نارضایتی طلاب انقلابی شده بود

مهدوی کنی: موضع‌گیری‌های علامه طباطبایی موجب نارضایتی طلاب انقلابی شده بود

محمدرضا مهدوی کنی (1393-1310) از جمله روحانیون فعال در نهضت امام خمینی و از جمله سیاستمداران جمهوری اسلامی در سالیان پس از پیروزی انقلاب بوده است؛ او مسئولیت‌هایی همچون سرپرستی کمیته‌های انقلاب اسلامی، نخست‌وزیر موقت، وزارت کشور، رئیس مجلس خبرگان رهبری، عضویت در شورای نگهبان قانون اساسی، عضویت در مجمع تشخیص مصلحت نظام، ریاست دانشگاه امام صادق (علیه السلام) و تولیت مدرسه علمیه مروی را برعهده داشته است. نوشتار زیر به بررسی خاطرات آیت‌الله مهدوی کنی از حوزه علمیه قم، و روند نهضت در سالیان پیش از پیروزی انقلاب در کتاب خاطرات وی می‌پردازد؛ کتابی که به کوشش غلام‌رضا خواجه‌سروی و توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی چاپ شده است.

فصل اول با ذکر خاطراتی از دوران کودکی، خانواده و وضع معیشتی آغاز می‌شود. در همین فصل اشارات خوبی به علمای کن شده است؛ از جمله حاج ملاباقر کنی که "هیچ وقت وجوهات را خودش نمی‌گرفت، وقتی مردم به او مراجعه می‌کردند می‌گفت نزد خودت نگه دار، سپس حواله می‌داد به افرادی که مستحق بودند." (ص28) ، حاج ملاعلی کنی که "سراج‌الملک از درباریان قاجار در خیابان امیرکبیر فعلی خانه‌ای داشت و گاه در آن بساط عیش و نوش برپا می‌شد، مرحوم حاجی از قضیه اطلاع پیدا کرد و دستور داد شبانه خانه را خراب و با خاک یکسان کردند و خاکش را به بیرون بردند. پس از این جریان سراج‌الملک برای آن که رضایت خاطر مرحوم کنی را به دست آورد دستور داد در آن جا مسجدی بنا کردند و در تابلو بالای سردر ورودی آن نوشت: «حُسن توفیق بین که مسجد کرد/ سطح می‌خانه را سراج‌الملک» و به روایتی این شعر را نوشت: «ببین شرافت می‌خانه‌ی مرا ای شیخ/ پس از خراب شدن خانه‌ی خدا گردد» (ص30)، شیخ محمدعلی عمیقی و شیخ علی‌اکبر طالب (ص38). در ادامه خاطراتی از کشف حجاب و ترویج لباس متحدالشکل و تغییر لباس روحانیون ذکر شده است؛ "روزی در منزل بودم، هم‌شیره‌ای دارم که سه سال از من بزرگ‌تر است. از مکتب‌خانه به منزل می‌آمد دیدم در حال گریه و زاری برمی‌گشت. شاید هفت، هشت سال بیشتر نداشت. خواهرم می‌گفت: امنیه در راه مرا دید و چادرم را از سرم گرفت و از وسط پاره کرد، بعد روی سرم انداخت و گفت که حالا همین جوری برو!" (ص39) و همچنین خاطرات جالبی از حضور نیروهای اشغالگر متفقین در کن آمده است (ص42). در همین فصل اشاره‌ای نیز به وضعیت معیشتی طلاب در سال‌های پس از شهریور 1320 شده است: "در آن زمان ما معمولاً میوه نمی‌خوردیم، کمتر طلبه‌ای قدرت خریدن میوه داشت. صبح‌ها نان و قنداق می‌خوردیم و بیشتر طلاب امکان خرید پنیر و کره و مانند آن را نداشتند و غذای پختنی و گرم هم خیلی کم بود. آن زمان اگر کسی در مهمان‌خانه‌ای غذا می‌خورد انگشت‌نما بود که آن جا نشسته و از باب مثال از دیزی علی‌نقی در هتل بلوار خورده است." (ص45) راوی علاقمند شدن خود به حوزه را به تشویق پدرش ذکر کرده، و این که "در ابتدا چند روز در مدرسه‌ی سپهسالار نزد آقای شیخ حسین کرمانی صرف میر را شروع کردم."؛ مدرسه‌ی سپهسالار در آن دوران مرکز رفت و آمد دانشجویان دانشکده‌ی الهیات بوده و راوی از همین رو، این مدرسه را ترک و به مدرسه لرزاده می‌رود و در سال 1224 رسماً طلبگی را می‌آغازد (ص47)؛ در همین جا وی شهریه آیت‌الله بروجردی را "در حدود ده، دوازده تومان" ذکر می کند، شهریه‌ای که بعدها و پس از ازدواج تا ماهی 50 تومان می‌رسد (ص48).

در فصل دوم روند تحصیلات حوزوی راوی مفصلاً روایت شده و توصیفات جالبی از حوزه‌های علمیه تهران و قم آورده شده است. در ابتدای این فصل شرح جالبی از مدرسه‌ لرزاده در میدان خراسان تهران، و حاج شیخ علی‌اکبر برهان آمده است؛ "واقعاً نفس ایشان و روش تربیتشان در افرادی که با ایشان ارتباط داشتند خیلی مؤثر بود. غالباً طلبه‌های ایشان که به قم می‌رفتند، انگشت‌نما بودند، نشان می‌دادند که این‌ها طلبه‌های برهان هستند. آقای [احمد] مجتهدی از همان‌هاست که ایشان هم روش آقای برهان را در جهت درس و تربیت تعقیب می‌کند. دیگر از طلاب ایشان مرحوم حاج شیخ علی آقا پهلوانی معروف به سعادت‌پرور بودند." (ص61) مهدوی کنی در سال 1327 پس از معمم شدن توسط شیخ علی‌اکبر برهان به قم مهاجرت می‌کند و نزد اساتیدی همچون آقایان جعفر سبحانی، سید جواد حسینی، نعمت‌الله صالحی نجف‌آبادی، سید رضا صدر، عبدالجواد سدهی، یوسف شاهرودی، محمدباقر سلطانی طباطبایی، شهاب‌الدین مرعشی نجفی، علی مشکینی، مرتضی مطهری، سید محمد حسین طباطبایی، سید ابوالحسن رفیعی، حسین‌علی منتظری و در خارج حضرات آیات امام خمینی و سید حسین بروجردی مشغول به تحصیل می‌شود (ص66). مهدوی کنی پس از مدتی تدریس را نیز آغاز می‌کند و منطق، اصول، شرح لمعه، مکاست و منظومه‌ی حاجی سبزواری و بعدتر، کفایه و مکاسب را تدریس می‌کرده است (ص70). راوی پس از سیزده سال اقامت و تحصیل در قم، به تهران بازمی‌گردد و مسئولیت تدریس منظومه و کفایه در مدرسه مروی، و امامت جماعت مسجد جلیلی در میدان فردوسی را برعهده می‌گیرد (ص74).

فصل بعدی عمدتاً به ذکر خاطراتی از روند نهضت اسلامی اختصاص یافته است؛ در همین فصل از تأکید آیت‌الله بروجردی بر یادگیری علوم جدید و زبان‌های خارجی سخن به میان رفته است؛ "در آن زمان در قم وضعیت به گونه‌ای بود که هر کس انگلیسی می‌خواند و در صدد یادگرفتن این زبان بود، می‌گفتند این طلبه نیست و از زیّ طلبگی خارج شده، می‌خواهد دانشگاهی بشود. ایشان به این حرف‌ها گوش نمی‌کرد و اصرار بر این داشت [که] طلبه‌ها برای تبلیغ ابدی به خارج بروند و شرط لازم برای این کار یادگیری زبان خارجی است. این سخن آن زمان که زبان انگلیسی خواندن در حوزه مستهجن بود خیلی مهم بود." (ص83) همچنین ماجرای جالبی از برخورد آیت‌الله بروجردی با یکی از زائران حضرت معصومه (علیها السلام) که "روی زمین افتاده و عتبه‌ی حرم مطهر را می‌بوسید" ذکر شده؛ که آیت‌الله بروجردی "با عصایی که در دست‌شان بود پشت گردن آن بنده‌ی خدا گذاشتند و با عصبانیت گفتند برخیز! برخیز! این چه کاری است که شما می‌کنید؟ این‌ کارها را نکنید که دشمنان ما بگویند شما در برابر قبور ائمه‌تان سجده می‌کنید." (ص84) در همین صفحات تلاش‌های آیت‌الله بروجردی در مبارزه با بهائیت نیز شرح داده شده است (ص85)، و همچنین درباره‌ی فتوای آقایان سید ابوالقاسم کاشانی و سید محمدتقی خوانساری مبنی بر وجوب شرکت در انتخابات؛ اقدامی که با مخالفت بسیاری از روحانیون مواجه می‌شد: "این دو نفر اطلاعیه‌های بزرگی با هم امضا کرده بودند و بالای آن هم مطالب مفصل نوشته بودند که لزوم حضور مردم را در انتخابات توجیه کنند. این اعلامیه‌ها را به در و دیوار قم و مدرسه‌ی فیضیه نصب کرده بودند. [ولی] چون جو قم برای این گونه امور مناسب نبود، اعلامیه‌ها را می‌کندند. در مدرسه‌ی فیضیه هم به دستور متولی مدرسه، آقای ابن‌الشیخ خادم‌ها اطلاعیه‌ها را می‌کندند. ما دوباره اطلاعیه‌ها چسباندیم ولی خادم‌ها آن را کندند." (ص87) در همین دوران، راوی از تشکیل یک «مجمع سیاسی» سخن می‌گوید با عضویت آقایان محمد محمدی گیلانی، عباس محفوظی، خادمی اصفهانی، محمود شمس، سمندری نجف‌آبادی، احمد جنیدی، عباس قمی، علی سعادت‌پرور، حسن سعادت‌پرور، جواد الهی، امامی کاشانی، علی تهرانی و احمد مولایی؛ مجمعی که "هدف از تشکیل [آن] دو چیز بود: یکی تحول در حوزه از نظر اوضاع درسی، و هدف دوم این مجمع، مسائل سیاسی بود. حجره‌ی تهرانی‌ها – که آقای مولایی صاحب اصلی‌اش بود – مرکز تجمع طلبه‌های سیاسی و تهرانی بود. شب‌های پنج‌شنبه روضه‌ای خوانده می‌شد و معمولاً مرحوم شهید مطهری در آن جا منبر می‌رفتند. این روضه وسیله‌ای برای جمع شدن طلبه‌ها و دیدار با طلاب بود." (ص88) در همین فصل خاطرات جالبی از فعالیت‌های فدائیان اسلام در حوزه قم، و مخالفت عده‌ای از طلاب با فعالیت آنان و در نهایت کتک زدن و اخراج آنان از قم ذکر شده است: "من در زمان کتک‌خوردن فدائیان اسلام در مدرسه‌ی فیضیه‌ی قم نبودم و چیزی که خودم دیدم این بود که یک روز عده‌ای چماقدار از طلاب با چوب و چماق جلوی در مدرسه‌ی فیضیه‌ی قم ایستاده‌اند و پاس می‌دهند. آشیخ علی لر سردسته‌ی این‌ها بود و فرمان می‌داد. این‌ها را از قبل می‌شناختیم که از علاقمندان مرحوم آیت‌الله بروجردی هستند و اظهار می‌کنند که از طرف ایشان مأمور به این کارها شده‌اند. شنیدیم که روز قبل سر نماز حمله کردند و بعضی‌ها را زدند، ظاهراً مرحوم [عبدالحسین] واحدی از کسانی بود که کتک خورده بود. اجمالا همین مقدار شنیدم که روز قبل با اشاره‌ی مرحوم آیت‌الله بروجردی آن‌ها را تنبیه نموده و از قم بیرون کرده‌اند. قبلاً هم با آن‌ها اتمام حجت کرده بودند که از کارهای سیاسی دست بردارند. پیش از این هم آن‌ها را به مدرسه راه نمی‌دادند." (ص93) در ادامه خاطرات مهدوی کنی از ماجرای قیام 15 خرداد، دستگیری تعدادی از ائمه جماعات تهران، دستگیری امام، هجرت اعتراضی حضرات آیات میلانی، مرعشی نجفی و شریعتمداری و در نهایت آزادی امام خمینی روایت شده است (صص111-117). در صفحات بعدی به ماجرای تأسیس دارالتبلیغ و مخالفت امام خمینی با این مسئله اشاره شده است: "تأسیس دارالتبلیغ من حیث المجموع بر حسب ظاهر یک کار خوبی به نظر می‌رسید، اما از طرفی هم ما می‌دیدیم که امام شدیداً مخالفند و حاضر نبودند که این موضوع را تایید کنند. در آن زمان مرحوم علامه طباطبایی از این جریان طرفداری می‌کردند و فرموده بودند که نمی‌دانم چرا حاج‌آقا روح‌الله با این جریان مخالفت می‌کند، خوب است کسی پیدا بشود و میان این دو نفر را اصلاح کند." به گفته راوی، موضع‌گیری‌های این‌چنینی علامه طباطبایی موجب نارضایتی طلاب انقلابی شده بود: "ما از موضع‌گیری‌های علامه طباطبایی به خاطر علاقه‌ای که به امام داشتیم کمی ناراحت بودیم. بعد در یک جلد از تفسیر المیزان مرحوم شریعتمداری تقریظی به عربی نوشتند. در آن زمان این برای ما مشکل می‌نمود." (ص125)

آیت‌الله مهدوی کنی از سال 1340 به اصرار پدرش به تهران بازمی‌گردد و امامت جماعت مسجد جلیلی را برعهده می‌گیرد (ص130). راوی ذکر می‌کند که پس از رحلت آیت‌الله سید محسن حکیم، طرفداران امام خمینی تلاش بسیاری برای تبلیغ مرجعیت ایشان می‌کردند؛ و در مجلس ختم آیت‌الله حکیم در مسجد جامع چهل‌ستون، "شیخ علی‌اصغر مروارید در منبر مسئله‌ی مرجعیت امام را به این صورت مطرح کرد: حال که آیت‌الله حکیم از دنیا رفته‌اند، مرجعی که از ایشان بتوان تقلید کرد تنها امام خمینی است. این‌هایی که امام را قبول ندارند و دیگران را معرفی می‌کنند و ما را کم‌سواد می‌دانند، من حاضرم شرح لمعه را بیاورم و با آن‌ها مباحثه کنم. آن‌ها اگر یک صفحه از این کتاب را ترجمه کنند و توضیح دهند، من تسلیم می‌شوم و دست از حرفم برمی‌دارم. این جمله در همان مجلس بین خیلی از آقایانی که از مشایخ تهران هم بودند سر و صدایی راه انداخت که یک روضه‌خوان این چه حرف‌هایی است که می‌زند؟!" (ص144) در همین صفحات راوی ماجرای اولین دستگیری و تبعید خود به بوکان در سال 1353 را روایت می‌کند؛ دستگیری‌ای که پس از تلاش برای تبلیغ امام در منابر و جلسات ماه مبارک رمضان رخ داد. راوی خاطره جالبی از خوش‌رفتاری یکی از ژاندارم‌ها در بوکان ذکر می‌کند: "..همان شب ژاندارمی که الآن هم زنده هست روی دوشش چادر شب سنگینی گذاشته و آورد در اتاق، آن را باز کرد و گفت: حاج‌آقا! من یک ژاندارم هستم و بیش از این کاری از من برنمی‌آید، چون شما این جا مهمان ما هستید من به بازار رفتم و مقداری وسیله‌ی زندگی برای یک نفر تهیه کردم که همه نو و دست‌نخورده است. من این‌ها را آوردم تا خدمتی به شما کرده باشم." (ص151) دستگیری دوم راوی مربوط به پرونده سازمان مجاهدین خلق بوده است. راوی ذکر می‌کند که احمد رضایی از جمله اعضای مهم سازمان به مسجد جلیلی رفت و آمد داشته است و برای سازمان تبلیغ می‌کرده است، هرچند که وی از این ماجرا مطلع نبوده. دستگیری مهدوی کنی براساس اعترافات وحید افراخته، عضو سازمان مجاهدین خلق بوده است که ارتباطات حجت‌الاسلام حسن لاهوتی را با سازمان در اختیار بازجویان ساواک قرار می‌دهد، و ساواک از همین طریق به سراغ مهدوی کنی می‌آید (ص146). این دستگیری برخلاف دستگیری اول، و به دلیل ارتباط با پرونده سازمان مجاهدین خلق منتهی به کمیته مشترک ضد خراب‌کاری، و شکنجه و فشار می‌شود (ص154) در همین صفحات خاطرات قابل توجهی از فضای زندان، و مواجهه با مارکسیست‌ها آمده است؛ "گفته می‌شد یک کمونیست هم مبارزه می‌کند و کرامت دارد و با ما در هدف مشترک است؛ به خاطر همین شعارها می‌دیدیم برخی از بچه مسلمان‌ها نیم‌خورده‌ی کمونیست‌ها را به عنوان تبرک می‌‌خوردند. یکی از آن‌ها به من می‌گفت: شاه را پاک می‌دانید، ولی می‌گویید این بچه کمونیست‌ها که این طور فداکاری و ایثار دارند نجس هستند؟" (ص159) و همین نگرانی از مارکسیست شدن مسلمانان در اثر اختلاط با مارکسیست‌ها، جمعی از روحانیون زندانی را وادار به صدور فتوای نجاست کمونیست‌ها کرد: "این فتوا را بنده و آقایان منتظری، طالقانی، انواری، هاشمی و ربانی امضا کردیم." (ص160) در صفحات بعدی راوی اشاره کرده است که روحانیون زندانی در زندان اشتغال به امور علمی داشته‌اند؛ "آقای هاشمی [رفسنجانی] در این جهت خیلی پرکار بود. همان کاری را که الآن چاپ شده، می‌نوشتند. یک قسمت دیگر وقتشان به خواندن زبان فرانسه نزد آقای دکتر شیبانی می‌گذشت. آیت‌الله طالقانی هم تفسیر می‌گفتند. ایشان سوره‌ی انعام را شروع کردند و همه‌ی ما حتی آقای منتظری می‌نشستیم و گاهی اشکال طلبگی می‌کردیم. آقای منتظری فقه می‌گفتند؛ یادم است مبحث خمس بود. بنده فلسفه می‌گفتم، قسمتی اسفار بود، قسمتی اصول فلسفه و قسمتی هم همین درس‌هایی که من درباره‌ی اقتصاد در بیرون از زندان گفته بودم." (ص161) در صفحات بعدی شرح جالبی از روند تأسیس جامعه‌ی روحانیت مبارز و تصویب اساس‌نامه‌ی آن ذکر شده است (ص171).

صفحات پایانی این فصل به روایت خاطراتی از روزهای منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی اختصاص دارد؛ تشکیل شورای انقلاب با عضویت راوی و آقایان موسوی اردبیلی، باهنر، بهشتی، مطهری، هاشمی رفسنجانی و خامنه‌ای؛ هرچند که "[آقای خامنه‌ای] در جلسات چند روز اول نبودند و همان شش نفر بودند." (ص183) راوی ذکر می‌کند که پیشنهاد تأسیس حزب جمهوری اسلامی پیش از انقلاب توسط شهید بهشتی ارائه می‌شود و اساس‌نامه‌ی آن نیز پیش از پیروزی انقلاب تصویب می‌شود (ص186). راوی در همین جا در مورد تشکیل شورای سلطنت و عضویت سید جلال تهرانی در آن می‌گوید: "وقتی که شورای سلطنت تشکیل شد و شاه رفت، سید جلال تهرانی از اعضای شورای سلطنت شد. بعضی از دوستان اظهار خوشحالی می‌کردند که او فردی مذهبی و آدم معتدلی است و می‌شود با او همکاری کرد. معروف است وقتی سید جلال تهرانی در فرانسه می‌خواست حضور امام برسد امام فرموده بودند باید استعفا بدهد؛ او هم استعفا داد و خدمت امام شرفیاب شد. او قبلاً روحانی بود و آدم بدی نبود. وقتی احساس کرد حضورش در این جمع به نفع مملکت و انقلاب و دین خودش نیست، استعفا کرده خودش را خلاص کرد و وصیت کرد خانه و وسایل و امکاناتش وقف آستان قدس رضوی (علیه السلام) باشد." (ص188) در ادامه خاطرات راوی از تحصن روحانیون در دانشگاه تهران (ص189) و اداره امور انقلاب در مدرسه‌ی رفاه (ص190) ذکر شده است؛ همچنین، شرح مبسوطی از ماجرای ورود امام خمینی به ایران و تشکیل کمیته استقبال آمده است (ص191)؛ راوی ماجرای انتقال امام از مدرسه رفاه به مدرسه علوی را این‌گونه روایت می‌کند: "ابتدا امام به مدرسه رفاه تشریف آوردند. بعد آقای مطهری و شاید آقای منتظری امام را از مدرسه رفاه به مدرسه علوی بردند. صبح که ما آمدیم دیدیم که امام نیستند و از مدرسه رفاه رفته‌اند. یادم هست آن وقت آقای بهشتی ناراحت شدند که یعنی چه؟ چرا امام را از این طرف به آن طرف می‌برند؟ ایشان ناراحت شدند. نهضت آزادی‌ها هم ناراحت شدند؛ آقای [هاشم] صبایان و دیگران ناراحت بودند که امام چطور غیبشان زد. بعد که خدمت آقای مطهری رفتیم ایشان فرمودند: من احساس کردم این‌ها دارند امام را دوره می‌کنند و از همین حالا دارند امام را اداره و رهبری می‌کنند، خواستم که رابطه‌ی امام را از این‌ها قطع کنم." (ص195)

کتاب در مجموع خاطراتی قابل توجه از نهضت امام خمینی ارائه می‌دهد.


صدسالگی حوزه علامه طباطبایی امام خمینی دارالتبلیغ آیت الله شریعتمداری حوزه قم صدسالگی حوزه

هم‌رسانی

مطالب مرتبط
نظر شما