تاریخچه سیاسی حوزه علمیه قم به روایت سید هاشم رسولی محلاتی؛

امام خمینی: مبارزه را ادامه می‌دهم، حتی اگر تکفیر شوم!

امام خمینی: مبارزه را ادامه می‌دهم، حتی اگر تکفیر شوم!

زنده‌یاد آیت‌الله سیدهاشم رسولی‌محلاتی هنگامی برای تحصیل به قم سفر می‌کند که متأثر از شرایط دشوار دوره حاکمیت رضاخان، این کانون علمی دچار نوعی رکود و حتی از هم گسیختگی بود! با این همه وی در آن دوره، هم‌مباحثه‌های سخت‌کوشی می‌یابد، کسانی که در سال‌های بعد، به نام‌هایی پرآوازه مبدل شدند: «من در سال ۱۳۰۹ در شهر محلات متولد شدم. پدرم مرحوم آیت‌الله سیدحسین رسولی‌محلاتی در محلات بزرگ شده بودند. ایشان تحصیلات مقدماتی را در آنجا انجام دادند و در زمان مرحوم آیت‌الله حائری به قم آمدند. مرحوم پدرم پس از ازدواج در قم ساکن شدند. مادرم تنها فرزند پدر و مادرشان بودند و لذا پدربزرگ و مادربزرگم مرا نزد خود در محلات نگه داشتند. من تا سن ۱۳، ۱۴ سالگی در محلات بودم و به مکتب می‌رفتم. در این سن بود که به قم، نزد پدر و مادرم رفتم. این ایام مصادف بود با اواخر سلطنت رضا شاه و جریان کشف حجاب و من در خیابان‌های قم مشاهده می‌کردم که مأموران رضاشاه، چادر را از سر زن‌ها می‌کشیدند یا مرد‌ها را مجبور می‌کردند کلاه پهلوی بگذارند. در آن زمان حوزه قم سر و سامان چندانی نداشت و حجره‌های مدرسه فیضیه که بعد‌ها بر سر آن‌ها بین طلبه‌ها دعوا می‌شد، اغلب خالی بودند. تعداد طلبه‌ها هم اندک بود، به طوری که من برای پیدا کردن هم‌مباحثه دچار مشکل شده بودم. بالاخره، هم مباحثه خوبی پیدا کردم و او مرحوم حاج‌آقا مصطفی خمینی بود. امام اصرار داشتند که ایشان طلبه شود و مرحوم حاج‌آقا مصطفی تقریباً با اصرار امام طلبگی را انتخاب کردند. البته هم‌مباحثه‌های دیگری هم داشتم که عده‌ای از آن‌ها از دنیا رفته‌اند، مثل مرحوم آقای فاضل لنکرانی که با هم مغنی را مباحثه می‌کردیم و شعر‌های آن را می‌نوشتیم و بعد از مباحثه هم کنار رودخانه می‌رفتیم و همراه با حاج‌آقا مصطفی توپ بازی می‌کردیم. هم مرحوم حاج‌آقا مصطفی و هم مرحوم آقای فاضل لنکرانی بازیکن‌های زرنگ و فعالی بودند. از طریق ارتباط با حاج آقا مصطفی، در دوران نوجوانی به بیت امام هم فراوان رفت و آمد داشتیم. پدرم و مرحوم امام هردو از شاگردان مرحوم آیت‌الله حائری بودند و از دیرزمان با هم ارتباط نزدیک و صمیمی داشتند.»

شبی که امام با پزشک معروف قم به بالین پدرم آمد
نخستین خاطره نقش‌بسته از امام خمینی در ذهن رسولی‌محلاتی، به شبی باز می‌گردد که ایشان یکی از پزشکان معروف قم را برای عیادت از پدرش آیت‌الله سیدحسین رسولی‌محلاتی، به بالین وی می‌آورد. این ماجرا موجب می‌شود که طلبه جوان از همان آغاز، میان سیره امام و همگنانش، نوعی تفاوت ببیند: «از اولین خاطراتی که به شکل روشن و مؤثر، همیشه در ذهن من بوده و هست، این است که پدرم در مقطعی که من لمعه می‌خواندم، بیمار شدند و اکثر اطبا می‌گفتند که دچار بیماری حصبه شده‌اند. من پسر ارشد خانواده بودم و طبیعتاً پس از بیماری پدر، همه مسئولیت‌های خانواده به عهده من قرار گرفت. من باید هم درس می‌خواندم و هم امور زندگی را اداره می‌کردم و سر درس هم حواسم عمدتاً متوجه پدرم و مشکلات خانواده بود. وضعیت جسمی مرحوم پدرم روز به روز وخیم‌تر می‌شد، اما سرانجام خداوند متعال تفضّلی کرد و بیماری ایشان بهبود پیدا کرد. حضرت امام متوجه غیبت پدرم در حوزه شده و به حجره محلاتی‌ها در مدرسه فیضیه رفته و سراغ پدر مرا گرفته بودند. طلبه‌های محلاتی اظهار بی‌اطلاعی کرده بودند. امام ناراحت شده و به آن‌ها گفته بودند: شما چه جور دوستی هستید که از حال همشهری خودتان خبر ندارید؟... گویا متوجه شده بودند که پدرم بیمارند. بلافاصله نزد دکتر مدرسی رفته و با ایشان قرار گذاشته بودند که بعد از تعطیلی مطب به عیادت مرحوم پدرم بیایند. نیمه‌های شب بود که دیدیم در می‌زنند. در را باز کردیم و دیدیم حضرت امام و دکتر مدرسی هستند. آن‌ها وارد شدند و دکتر بالای سر مرحوم پدرم رفتند و مشغول معاینه شدند. امام هم از لحظه ورود، سرپا ایستاده و منتظر نتیجه معاینه بودند. دکتر پس از معاینه گفتند: الحمدلله بیمار عرق کرده و حالشان رو به بهبودی است. بیماری حصبه به گونه‌ای بود که اگر بیمار بعد از ۱۵ روز عرق می‌کرد، این نشانه بهبود او تلقی می‌شد، در غیر این صورت، بیمار به تدریج از بین می‌رفت. آن شب واقعاً حضرت امام با آمدن به خانه ما و آوردن دکتر مدرسی، در حق ما پدری کردند. بعد‌ها هم به خاطر عنایات ویژه‌ای که به خانواده ما داشتند، محبت‌های زیادی به ما کردند.»

اعدام شهید نواب صفوی و فاصله گرفتن امام خمینی از آیت‌الله بروجردی
راوی خاطرات در بخشی دیگر از این گفت‌و‌شنود، تلاش امام پس از دوره خلع رضاخان از سلطنت را، معطوف به بازسازی توان علمی و توسعه حوزه علمیه قم می‌بیند و بر این باور است که همت رهبر کبیر انقلاب برای هجرت آیت‌الله العظمی بروجردی به قم نیز در همین راستا بوده است. با این همه او بر این باور است که رویداد‌هایی از قبیل شهادت مظلومانه شهید نواب صفوی و یارانش، در فاصله گرفتن امام از آیت‌الله بروجردی مؤثر بوده است: «در آن سال‌ها بیشتر همت و مساعی امام متوجه تقویت حوزه علمیه بود که بعد از فشار‌های رضاشاه و فقدان رهبری قوی و مرجعیت متمرکز، توانایی چندانی برای ایجاد تحول در جامعه نداشت، به همین خاطر مرحوم امام به اتفاق عده‌ای از علما و فضلای وقت حوزه، از جمله مرحوم پدرم، برای آوردن مرحوم آیت‌الله بروجردی به قم، تلاش زیادی کردند.

شاید مرحوم امام و دیگران از جمله مرحوم پدرم، چندان نیازی به درس‌های آیت‌الله بروجردی نداشتند و خودشان سابقه تدریس چند ساله در حوزه داشتند، اما برای اینکه مرجعیت مرحوم آیت‌الله بروجردی را که عامل تقویت حوزه بود، استحکام ببخشند، پای درس ایشان می‌نشستند.

دعوت از آیت‌الله بروجردی و حمایت و تقویت مرجعیت ایشان توسط امام و پدرم و عده‌ای از علما و فضلا، به صمیمیت و دوستی آن‌ها با مرحوم آیت‌الله بروجردی انجامید تا جایی که پدرم بعد از ورود ایشان به قم، یکی از علاقه‌مندان جدی مرحوم آیت‌الله بروجردی بودند و حتی ایشان به منزل ما رفت و آمد هم داشتند. از این دوره خاطره جالبی هم دارم. در آن مقطع من تازه طلبه شده بودم و یک بار مرحوم آیت‌الله بروجردی در منزل ما مهمان بودند. ایشان عادت داشتند با دست غذا بخورند. بعد از غذا من آب آوردم که ایشان دست‌هایشان را بشویند و بدون اینکه سردی و گرمی آب را امتحان کنم، آن را روی دست‌های ایشان ریختم. آب داغ بود و ایشان به سرعت دستشان را عقب کشیدند. مرحوم آمیرزا ابوالحسن روحانی و حاج احمد خادمی که از ملازمین معروف و همراهان دائم آقای بروجردی بودند، سر من داد زدند که آب داغ است و دست آقا را سوزاندی!... سال‌ها بعد به خاطر بعضی از مسائل سیاسی، ارتباط حضرت امام و آیت‌الله بروجردی به صمیمت و عمق سابق نبود. شاید یکی از دلایلش اعدام فدائیان اسلام و واکنشی بود که مرحوم امام از ایشان توقع داشتند. من شخصاً از ابتدای طلبگی با مرحوم شهید نواب صفوی آشنا بودم و بعد‌ها حتی با ایشان دوست هم شدم. یادم هست که در اوایل دوران طلبگی من، ایشان یک شب به مدرسه فیضیه آمده بودند و طبق عادت همیشگی، بدون اینکه بالای منبر بروند، ایستاده بودند و برای طلبه‌ها صحبت می‌کردند. طلبه‌های زیادی در پیرامون ایشان جمع شده بودند و مرحوم نواب خطابه آتشینی را ایراد کردند، آن هم در دورانی که کسی جرئت نمی‌کرد اسمی از دربار ببرد. ایشان فریاد می‌زد: مردم به داد برسید. این دربار سلطنتی فاحشه‌خانه است... یادم هست که آن شب طلبه‌ها با شنیدن این حرف‌ها به شدت ترسیده بودند. وقتی که مرحوم نواب و همرزمانش توسط رژیم دستگیر شدند، امام برای آزادی آن‌ها تلاش زیادی کردند. خاطرم هست و بعد‌ها هم خود امام برای ما نقل کردند که ایشان نامه‌ای خطاب به صدرالاشراف محلاتی نوشته بودند که با توجه به نفوذی که در دربار دارد، جلوی اعدام این‌ها را بگیرد. صدرالاشراف در ابتدای زندگی طلبه بود، بعد وارد دستگاه دولتی شد و تا آخر عمر هم ریش می‌گذاشت و ظاهرش مذهبی بود. به خاطر همین ویژگی بود که حضرت امام در تلاش برای جلوگیری از اعدام فدائیان اسلام ترجیح دادند به او نامه بنویسند. محتوای این نامه هم نشان‌دهنده درایت و هوشمندی امام در پیشنهادات و رهنمودهایشان بود. ایشان در نامه، خطاب به صدرالاشراف نوشته بودند که به شاه بگویید: حالا که در شرف سفر هستید، برای شما کشتن سادات و اولاد پیغمبر شوم است! این به نوبه خود نکته جالبی است. به هر حال امام توقع داشتند که مرحوم آیت‌الله بروجردی در این قضیه به شکل کامل‌تر و مؤثرتری دخالت کنند و، چون چنین نشد، ارتباط آن‌ها با یکدیگر از صمیمیت و نزدیکی سابق برخوردار نبود.»

امام تا سال ۴۲، حتی نمازجماعت هم برگزار نمی‌کرد!
پس از رحلت آیت‌الله‌العظمی بروجردی، امام خمینی در رأس شخصیت‌هایی بود که برای قرار گرفتن در جایگاه مرجعیت مطرح شدند. با این همه آن بزرگ تا حد ممکن، از پذیرش این امر سر باز زد و به همان سبک زندگی پیشین خویش، تداوم بخشید. آیت‌الله رسولی‌محلاتی در باب رفتار رهبر کبیر انقلاب در آن دوره و نهایتاً چگونگی شکل‌گیری دفتر ایشان، چنین روایت می‌کند: «پس از رحلت مرحوم آیت‌الله بروجردی، شاگردان و نزدیکان حضرت امام، از جمله خود من، تلاش می‌کردیم نه تنها امام را به عنوان مرجع تقلید که به عنوان اعلم معرفی کنیم، لذا یک بار همگی دسته جمعی نزد ایشان رفتیم و خواستیم رساله‌شان را منتشر کنند. از کسانی که برای مرجعیت امام تلاش بسیار کردند می‌توانم به آقایان محمدی گیلانی، مرحوم شهید محلاتی، مرحوم ربانی املشی و آقای مقدسی که مدتی امام جمعه همدان بودند، اشاره کنم. پایگاه ما منزل امام بود و من هر وقت درسم تمام می‌شد، به آنجا می‌رفتم و در اداره بیت کمک می‌کردم. امام سالی سه روز در ایام فاطمیه روضه برگزار می‌کردند و من می‌رفتم و چای درست می‌کردم. امام هیچ رغبتی برای پذیرش منصب مرجعیت نشان نمی‌دادند و حتی روضه‌هایشان را هم به جای مساجد و حسینیه‌ها در منزل برگزار می‌کردند که در اذهان شائبه تبلیغ برای ایشان ایجاد نشود. اوایل به همان دلیل حتی حاضر نشدند برای مرحوم آیت‌الله بروجردی مجلس ختم بگیرند. یادم هست که در جریان رحلت مرحوم آیت‌الله آقا سید عبدالهادی شیرازی هم عده‌ای خدمت امام آمدند و پیشنهاد کردند که ایشان شب هفت را بگیرند. امام لبخندی زدند و فرمودند: هفت و شش و این‌ها چه حرفی است؟ اگر شد می‌گیریم، اگر هم نشد نمی‌گیریم!... در مسئله برگزاری نماز جماعت هم همین توجه را داشتند. اغلب علما و مدرسین حوزه علمیه قم در یک مسجدی اقامه نماز جماعت می‌کردند. امام تا سال ۴۲ نماز جماعت و مسجدی نداشتند.

بعد‌ها به اصرار طلبه‌ها در منزل خودشان در محله یخچال قاضی، شب‌ها نماز جماعت می‌خواندند. به مرور عده زیادی از مردم در این نماز جماعت شرکت می‌کردند، به طوری که حیاط منزل پر می‌شد و جا برای افراد جدید نبود. کلاس‌های درس ایشان هم به سادگی در مسجد محمدیه برگزار می‌شد. پس از اینکه مستمعین درس ایشان افزایش پیداکردند، جلسات به مسجد سلماسی و با گرایش روزافزون فضلای حوزه به درس ایشان، جلسات درس به مسجد اعظم منتقل شد. ایشان دفتر را هم از سر اجبار تأسیس کردند و تمایلی به این کار نداشتند. بعد از آزادی امام از دستگیری اول و مراجعه گسترده مردم و فضلا به بیت ایشان، دیگر نمی‌شد که ایشان به تنهایی امور بیت را اداره کنند. تا آن تاریخ و حتی در یکی دو ماه نهضت که ایشان شهرت زیادی پیدا کرده و مراجعات فراوانی به بیت ایشان می‌شد، باز هم امور بیت را خودشان اداره می‌کردند، اعلامیه‌ها را خودشان می‌نوشتند؛ پاسخ استفتائات را هم می‌دادند و حتی رسید وجوه را هم خودشان می‌نوشتند. این کارشان هم دو دلیل داشت؛ اول اینکه امام بسیار پر کار بودند و دوم اینکه نمی‌خواستند اسباب زحمت کسی بشوند. با اینکه آقازاده‌های علما، کمک‌کار آن‌ها هستند و مرحوم حاج آقامصطفی هم در آن مقطع از قابلیت و توانایی بالایی برخوردار بودند، ولی امام حتی کار‌ها را به ایشان هم ارجاع نمی‌کردند. بعد از آزادی، شرایط جدیدی پیش آمد و امور بیت فوق‌العاده گسترده شدند.

ما هر روز شاهد بودیم که مردم و علما با اتوبوس‌های متعدد به دیدن ایشان می‌آمدند و اتاق‌ها مرتباً پر و خالی می‌شدند. بدیهی است که این‌ها مراجعات و درخواست‌هایی داشتند که برآورده کردن آن‌ها از عهده شخص امام به تنهایی خارج بود. یادم هست که امام چند فقره از نامه‌ها را به شخصی که نمی‌خواهم نام ببرم داده بودند که از طرف ایشان جواب بدهد. ایشان به سبک خودش و با تعابیری مثل «قربانت گردم» و «نامه شما رسید، ملالی نیست جز دوری شما» جواب داده بود. امام از ادبیات این نامه‌ها خیلی ناراحت شدند. همان شب عده‌ای در منزل امام جمع شدند تا تصمیم بگیرند که انجام این کار‌ها را به چه کسی بسپارند. یکی از افرادی که آن شب در جلسه شرکت داشت، فردای آن روز نزد من آمد و گفت: «ما با دوستان مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که امام برای این کار به کمک نیاز دارند. کار فرد قبلی را هم که نپسندیدند، لذا روی شخص شما اتفاق نظر حاصل شد و همه گفتند که شما بهترین گزینه هستید، چون همه ذوق نوشتاری امام را می‌دانید و با ادبیات ایشان آشنا هستید و هم خط خوبی دارید و امام هم به شما علاقه‌مند هستند... خلاصه این افراد نزد امام رفتند و پیشنهادشان را مطرح کردند. فردای آن روز، ایشان مرا به حضور طلبیدند و فرمودند: کارتان را شروع کنید. از همان مقطع، کار من در دفتر امام شروع شد و می‌توان گفت که دفتر امام در واقع از همانجا تأسیس شد. ما عملاً سه نفر بودیم که کار‌های بیت را انجام می‌دادیم. من به خاطر اینکه انشای خوبی داشتم و نثرم مورد پسند امام بود، جواب نامه‌ها و استفتائات را می‌دادم و صدور قبوض هم به عهده من بود. بخش دخل و خرج و حسابداری و تدارکات را آقای سید محمد ورامینی عهده‌دار شدند و بخش مربوط به مدیریت دید و بازدید‌ها و پذیرایی از مهمان‌ها را هم آقای آشیخ حسن صانعی پذیرفتند. به این ترتیب کار‌های بیت امام بین ما سه نفر تقسیم شد و در گوشه‌ای از بیت امام، اتاقی را برای انجام کار‌ها به ما دادند.»
 

مبارزه را ادامه می‌دهم، حتی اگر تکفیر شوم!
رسولی‌محلاتی در باب زمان و چگونگی آغاز مبارزات امام خمینی نیز اطلاعاتی دست اول داشت و در این باره، شاهد گفت و شنود ایشان با پدرش بود. وی نقل می‌کند که رهبر کبیر انقلاب در سفر تابستانه خود به تهران گفته بود: به زودی، مواجهه خویش با رژیم شاه را آغاز می‌کند: «خاطرم هست در تابستان سال ۴۱، ایشان به امامزاده قاسم تشریف آورده بودند.

تازه مسئله انقلاب سفید شاه مطرح شده بود. مرحوم پدرم درباره تحوّلات سیاسی و جریانات روز از ایشان سؤال کردند، امام فرمودند: ما در وقت خود اقدام خواهیم کرد!

ایشان با چنان قاطعیت و اطمینانی این جمله را بیان کردند که من در همان لحظه احساس کردم دارند خودشان را برای انجام کاری آماده می‌کنند. امام از نظر شخصیتی به گونه‌ای بودند که تا تصمیمی را به طور قاطع اتخاذ نمی‌کردند، حرفی را به این صورت بیان نمی‌کردند. با مطرح شدن قضیه انقلاب سفید، همه آقایان مراجع اعلامیه‌هایی را صادر کردند و در آغاز اعتراضاتی را نشان دادند، اما به تدریج، یکی یکی عقب‌نشینی کردند و فقط امام بودند که محکم و قاطع ایستادند. در همین روز‌ها یادم هست که همراه عده‌ای از دوستان در منزل امام بودیم. شخصی آمد و به امام گفت: آقا! مراجع با شما نیستند و یکی یکی دارند عقب‌نشینی می‌کنند. حتّی این صحبت هم مطرح شده که علیه شما و آنچه را که تندروی از سوی شما تعبیر می‌کنند، اعلامیه صادر کنند، بنابراین چنین تصور نکنید که آن‌ها تا آخر راه با شما هستند. شاید در میانه راه شما را تنها بگذارند... امام با لحنی جدّی فرمودند: من تا جایی که آقایان مرا تکفیر هم بکنند، ایستاده‌ام!... این سخن امام شایع شد و به گوش آقایان دیگر هم رسید و پیشاپیش تأثیر خود را هم گذاشت. نکته دیگری که یادم می‌آید این است که قبل از انجام رفراندوم در سوم بهمن سال ۴۱، بنا شد شاه به قم بیاید.

شب قبل از آمدن او، همه خیابان‌ها پر از نیرو‌های نظامی بود و نسبت به کوچک‌ترین حرکتی، واکنش نشان می‌دادند. منزل ما در خیابان باجک، روبه‌روی تلفنخانه بود. شب دیدم از خیابان سر و صدای زیادی می‌آید. دریچه منزل را باز کردم که ببینم چه خبر است و بلافاصله نظامی‌ها شروع به تیراندازی کردند. شب بسیار پرمخاطره‌ای بود. شنیده شد که بسیاری از آقایان از منازل خود خارج و در جا‌های دیگر مخفی شده بودند، در حالی که امام، خانواده خود را به خانه یکی از دامادهایشان فرستاده بودند، اما خودشان در منزلشان ماندند. همان شب مرحوم شهید عراقی که با ما سابقه آشنایی هم داشت، به خانه ما آمد و پرسید: با این شرایط می‌خواهید چه کنید؟ گفتم: نمی‌دانم. گفت: من به خانه آقا می‌روم. گفتم: برو به سلامت. فردای آن شب شهید عراقی، همراه پدر خانمش -که اهل امامزارده قاسم بود- مهمان ما بودند. از او پرسیدم: دیشب چه شد؟ گفت: وقتی من به خانه امام رفتم، دیدم هیچ کس آنجا نیست. ایشان حتی خدمه و کسانی را هم که چای می‌ریختند، از منزل بیرون فرستاده بودند. وقتی به آنجا رسیدم، آقا از من خواستند منزل را ترک کنم و آنجا نمانم. من گفتم آقا! اگر مرا بیرون هم بفرمایید، نمی‌روم. پیشنهاد می‌کنم شما تشریف ببرید و من جای شما بمانم. فرمودند من از اینجا تکان نمی‌خورم! به هر حال مرحوم شهید عراقی آن شب با اصرار نزد امام مانده و شجاعت امام را از نزدیک درک کرده بود. البته همان شب، در اوایل یا نیمه‌های شب آقای شریعتمداری به منزل امام رفته و گفته بود: وضع خطرناک است. چه باید کرد؟ امام در پاسخ با لحنی کم و بیش ملامت آمیز فرموده بودند: من فکر می‌کردم شما خیلی شجاع هستید. من که اهل خمین هستم باید بترسم نه شما که تبریزی هستید. بروید و در منزلتان بنشینید!... به هر حال شب خطرناکی بود که الحمدلله به خیر گذشت.»

آقای خمینی را دیشب گرفتند!
راوی خاطرات از دستگیری دوم امام خمینی که منجر به تبعید ایشان به ترکیه گشت، با تأخیر و فردای آن روز مطلع گشت! او چندی پس از دیدار با آیت‌الله سید مصطفی خمینی دوست دیرین خویش، با خبر می‌شود که وی را نیز دستگیر و به بورسای ترکیه و نزد پدر فرستاده‌اند: «شبی که امام را دستگیر کردند، یعنی در شب ۱۳ آبان سال ۱۳۴۳، من از قضیه مطلع نشدم. فردای آن روز طبق معمول از منزل عازم بیت امام شدم. در بین راه یکی از دوستان که در مقابل مسجد امام مغازه داشت، مرا دید و گفت: کجا می‌روی؟ گفتم: سرکارم در منزل آقا. گفت: ایشان را دیشب دستگیر کردند! من بعد از شنیدن خبر، به منزل خودمان برگشتم و بعضی از کار‌های ناتمام نوشتنی داشتم که آن‌ها را تکمیل کردم. تا چند ساعتی از منزل بیرون نرفتم و چندان در جریان قضیه نبودم تا اینکه مرحوم حاج آقا مصطفی به منزل ما آمدند و از آنجا به منزل علما و مراجع رفتند تا آن‌ها را در جریان قضیه قرار دهند. بعد رژیم احساس کرد که ماندن حاج آقا مصطفی در ایران خطرناک است، لذا ایشان را هم دستگیر و به بورسای ترکیه تبعید کرد. من وقتی خبر تبعید حاج آقا مصطفی را شنیدم، از اینکه امام در شهر دورافتاده‌ای، چون بورسا از تنهایی نجات پیدا می‌کردند، خوشحال شدم. البته بعد‌ها که امام از آن شهر برای ما تعریف می‌کردند، می‌فرمودند که شهر بسیار زیبا و خوش آب و هوایی بود. حتی حاج آقا مصطفی تعریف می‌کردند که برای آن‌ها یک مأمور ایرانی با نام مستعار شیخ حسنی گذاشته بودند و همگی هم در منزل رئیس اطلاعات و امنیت شهر بورسا اقامت داشتند. امام می‌فرمودند که این خانواده خیلی به آن‌ها محبت کردند و بین آن‌ها انس و الفت خوبی برقرار شده بود تا حدی که هنگام انتقال امام به عراق، آن‌ها خیلی ناراحت شده بودند.»

مجبور شدم برای انجام بعضی از کارها، از پشت بام خانه همسایه به خانه امام بروم!
رسولی‌محلاتی در عداد چهره‌هایی است که پس از تبعید امام خمینی به ترکیه، چراغ بیت ایشان را روشن نگاه داشت و در اداره آن سهیم بود. وی در باب شرایط آن مقطع تاریخی، چنین گفته است: «بیت امام بعد از تبعید ایشان به ترکیه برای چند روزی بسته بود و جلوی در آن مأمور گذاشته بودند، لذا کسی نمی‌توانست به آنجا برود. حتی من که در بیت، اتاق و لوازم داشتم، مجبور شدم برای انجام بعضی از کارها، از پشت بام خانه همسایه به آنجا بروم. این وضعیت مدتی ادامه پیدا کرد. پس از آن بیت امام دائر و رفت و آمد‌ها شروع شد. اداره بیت در ابتدا به عهده آقای آشیخ محمدصادق تهرانی بودند که به عنوان وکیل امام، روز‌ها می‌آمدند و آنجا می‌نشستند و کسانی که کاری داشتند یا وجوهاتی می‌پرداختند به ایشان مراجعه می‌کردند. آقای تهرانی مدتی مسئولیت این امور را به عهده داشتند تا زمانی که ایشان را به کرمان تبعید کردند. پس از ایشان آقای علی‌اکبر اسلامی‌تربتی که از علاقه‌مندان امام بودند، به عنوان نماینده ایشان در بیت می‌نشستند. بعد از مدتی ایشان را هم دستگیر و تبعید کردند. از آن به بعد مسئولیت اداره بیت امام به عهده داماد ایشان مرحوم آقای اشراقی قرار گرفت. ایشان بیت را بهتر از هر کس دیگری اداره می‌کردند و دوران نمایندگی‌شان هم طولانی‌تر بود. تلاش ما در این مقطع این بود که شهریه امام قطع نشود، چون تمام تلاش رژیم این بود که شهریه ایشان قطع شود تا نامی از ایشان برده نشود و موقعیت ایشان در حوزه علمیه قم به تدریج از بین نرود. عده‌ای از تجّار که از این مطلب آگاه بودند و از شجاعت و شهامت بیشتری هم برخوردار بودند، پیوسته وجوهات شرعی خود را به بیت امام می‌دادند، از جمله این تجّار حاج آقا عباسی نوشادی، حاج حسین آقای کاشانی و حاج آقای یراقی بودند. ما در گرفتن این وجوهات کاملاً احتیاط می‌کردیم که برای کسی مشکلی پیش نیاید.»


فرهنگ سدید رسولی محلاتی امام خمینی صدسالگی حوزه صد سالگی حوزه حوزه قم

هم‌رسانی

مطالب مرتبط
نظر شما