اختصاصی؛ گفتاری از سید مصطفی محقق داماد پیرامون حیات علمی-اجتماعی آیت الله موسس:

ناگفته هایی از زندگی و سلوک اجتماعی شیخ عبدالکریم حائری

ناگفته هایی از زندگی و سلوک اجتماعی شیخ عبدالکریم حائری

سید مصطفی محقق داماد فرزند آیت‌ﷲ سید محمد محقق داماد و نوه دختری شیخ عبدالکریم حائری یزدی است و در سال ۱۳۲۴ شمسی در قم به دنیا آمد. علوم دینی را نزد استادان بزرگ حوزه علمیه قم فراگرفت و علاوه بر آن در دانشگاه تهران به تحصیل حقوق و فلسفه اسلامی پرداخت و به اخذ درجه فوق لیسانس در هر دو رشته نائل شد. او موفق شد در سال ۱۳۴۸ از علما و مراجع وقت، درجه «اجتهاد» کسب کند.

محقق داماد در این گفتار مطالبی را در دو بخش بیان کرده است که قائل است هرکدام منبع خاص خود را دارد؛ یک بخش، وقایع تاریخی است که مستند است به منابع سینه‌به‌سینه‌ای که در خاندان ایشان یا معاشران و شاگردان حاج شیخ وجود داشته است. در این مورد ایشان خود را مقید دانسته که تاریخ معاصر را با وسواس بیان کند، بخش دوم هم مربوط به اخلاقیات و سلوک اخلاقی و بُعد علمی حاج شیخ است. در ادامه فرازهایی از سلوک علمی و عملی موسس حوزه علمیه قم را از زبان نوه ایشان می خوانیم:

-یک بار آقا مرتضی جزایری از قول قائم‌مقام گفت که روزی با رضاخان کار داشتم و به ملاقات او رفتم.رسیدم و دیدم رضاخان با شنلش در حیاط قدم می‌زند؛ من هم پشت‌سرش. خیلی ترسیدم چون رضاخان زیرلب می‌گفت: شیخ پدرسوخته! هی به او می‌گفتیم آقا پول می‌خواهی به تو بدهیم؟ هی می‌گفت من دارم. تعریف می‌کرد که رفت جلو و پرسید: قربان،‌ کی را می‌گویید؟ گفت این آشیخ عبدالکریم. هرچی ما اصرار کردیم که به او پول بدهیم، گفت نه من خودم دارم؛ نیاز ندارم. وقتی که رضاخان می‌خواست به کسی خیلی محبت کند، لات بوده دیگر، می‌گفته فلان کس «پدرسوخته»! یک همچین کلمه‌ای تکه کلامش بوده. می‌گفتند این شیخ عجیب است؛ ما چقدر به او اصرار کردیم که هرچی می‌خواهی به تو بدهیم. گفت نمی‌خواهم، من خودم دارم. حالا فرستادیم تحقیق کردیم. فهمیدیم همان شب اول که فوت کرده است، بچه‌هایش نان نداشتند بخورند. این را که امام در سخنرانی‌شان هم فرمودند. این را من از مادرم هم شنیده بودم. مادرم عیناً این داستان را نقل کرد و گفت همان شبی که پدرمان فوت کرد افرادی را اسم برد که اینها تا چند شب غذا می‌آوردند؛ یکی از آنها حاج محمدحسین یزدی بود. این را یادم هست که می‌گفت ما واقعاً هیچی نداشتیم در خانه‌مان. چرا؟ بر این جهت که یک مقداری برنج نمی‌دانم نخود و لوبیا و این‌ها در آشپزخانه بود حاج‌آقا مرتضی اخوی بزرگ‌شان گفت کسی دست نزند. چون مهدی صغیر است و این ماترک است و ما تصرف در صغیر نمی‌توانیم بکنیم. هیچ پولی هم نداشتیم. یک صندوقچه‌ کوچکی بود که قمی‌ها به آن مجری می‌گفتند. درش را چسبانده بود ایشان، مُهر کرده بود که هرکس بعداً حوزه را بدست می‌گیرد در اینجا را باز کند و خرج حوزه کند. چند تومانی پول در آن بود.

 

-در ماجرای لباس متحد الشکل وقتی آقای اشراقی وضعیت آشیخ را می‌بیند از ایشان دعوت می‌کند که حالا وضع حالتان مساعد نیست، برویم منزل ما. ایشان را می‌برند منزل خودشان و در زیرزمین پذیرایی می‌کنند. بعد هوا که یک مقدار خنک می‌شود خواهش می‌کنند بیایند بیرون و می‌گویند خب حالا اشکالی ندارد یک اعتراضی می‌نویسید، یک تلگرامی می‌کنید به شاه و به لباس متحدالشکل اعتراض می‌کنید.

آقا می‌فرمایند: این به مثابه این است که تو الان به من بگویی‌ خودت را در چاه بینداز، این عقلاً درست نیست.

می‌گوید: آخر این همه اصرار مردم. اصرار بزرگان. آشیخ می‌گوید:  خب کاغذ و قلم بیاور؛ من می‌گویم تو بنویس. کاغذ و قلم می‌آورند. آقا املاء می‌فرمایند میرزا محمدتقی می‌نویسد. مثلاً شنیدم یک چیزی اگر امکانش هست، یک بررسی کنید و اینها می‌فرستند. بعد می‌گوید در راه همین جوری که من می‌رفتم به خاطر حیثیت شیخ و اینکه مردم این‌قدر زود قضاوت نکنند به هرکی می‌رسیدم می‌گفتم آقا تلگرام دادند برای شاه. هرکسی هم از بزرگان می‌رسید زود یک رونوشتی از تلگرام برمی‌داشت؛ تا رسیدم تلگرافخانه تعداد زیادی آدم به قول امروزی‌ها از این کپی کردند. بعد فرستادیم. دو سه روز منتظر ماندیم جواب بیاید. بالاخره غروب روز سوم بود که جواب آمد که این مال شیخ نیست، این فشارهای مردم است برویم بگیریم پدر این‌ها را بسوزانیم که به شیخ فشار آوردند. بعد یک تعدادی کت و شلواری آمدند و یک تعدادی را گرفتند.

 

-یکی از طلاب جوانی که اواخر حوزه را در زمان حاج شیخ درک کرده بود یک آقایی بود به نام اوحدی که ترک آذربایجان بود. وقتی که من او را دیده بودم وکیل دادگستری بود. بعدازظهرهای پنج‌شنبه که ما یک جلسه‌ای در دفتر داریم می‌آمد آن‌جا. قصه‌های بسیار جالبی نقل می‌کرد. یکی از قصه‌هایی که نقل کرد، این بود. می‌گفت وقتی که من برای تحصیل به قم رفتم، رئیس شهربانی آن‌جا سابقه دوستی با پدرم داشت. پدرم به او سفارش کرد و گفت حالا تو می‌روی قم غریب هستی، یک کسی آشنا باشد و او را ببینی. این من را به رئیس شهربانی معرفی کرد. رئیس شهربانی گفت شنیدم قمی‌ها بازار را بستند و هر روز می‌آیند علیه قضیة لباس متحدالشکل در صحن داد و بیداد می‌کنند. برو هر طور می‌توانی اختیار داری؛ هرچه هم کشته شدند این قضیه را ساکتش کن که اعتراض نداشته باشند. اختیار تام به من داد.

می‌گفت من آمدم قم و دیدم بله، بازار و دکان‌ها در اعتراض به این‌که چرا لباس باید متحدالشکل باشد بسته است. من با خودم گفتم خدایا، من دستم به خون آغشته بشود؟ دلم نمی‌خواست این اتفاق بیفتد. با خودم فکر کردم،‌ حلّال مشکل همین آشیخ عبدالکریم است. رفتم خدمت‌شان و عرض سلام کردم. گفتم آقا! من از طرف رضاشاه آمدم و این هم حکم مطلقی است که به من داده است. به من گفتند، ولی من نمی‌خواهم. یک جوری شما خودتان این قضیه را حل کنید. ایشان یک فکری کرد و گفت بسیار خب. فردا فلان وقت درس تمام می‌شود بیا پیش من و من حلش می‌کنم. درس ایشان در مسجد بالاسر بود. درس که تمام شد، آمد در صحن. حالا مردم هم در صحن دارند شعار می‌دهند. یک منبری بود که شب‌ها بعد از نماز روی آن منبر می‌رفتند و الان فرش و چیزی روی آن نبود؛ به اصطلاح خود منبر چوبی آن گوشه صحن بود. آقا حرکت کرد به طرف آن منبر و این‌ور و آن‌ور گفتند آقا می‌خواهند صحبت کنند.

آقا رفتند روی پله دوم منبر نشستند. همه هم جمع شدند و ساکت نشستند. با صدای بلند شروع کرد بسم الله گفت، مقدماتی گفت، بعد گفت: من در دو سؤال واقعاً گیرم و نمی‌توانم برای خودم جواب پیدا کنم. یکی اینکه چرا یک حکومتی دنبال لباس مردم می‌رود؟ لباس بلند، کوتاه، چه فرق می‌کند؟ این اصراری که این‌جوری بپوشید، آن‌جوری نپوشید؛ برای چیست؟ کجا را حل می‌کند؟ چه فلسفه‌ای دارد این مسأله؟ این سؤال اول. سؤال دوم، این است حالا او زور می‌گوید، او دیکتاتوری می‌کند، شما چه اصراری دارید؟ چه بلند، چه کوتاه، چه فرق می‌کند؟ حالا لباس یک مقدار بلند، یک مقدار کوتاه، برای چه اصرار و لج می‌کنید؟ او هم خشن است. اذیت می‌کند. جان‌تان در خطر است. حالا او لج می‌کند، که نباید بکند، حالا او می‌کند؛ شما چرا لج می‌کنید؟ آقا می‌گفت این را گفت، آب روی آتش ریخت. رفتند مردم دکان ها را باز کردند، بازار باز شد و مشکل حل شد.

 

-همسر اول آشیخ دختر عبدالحسین یزدی بود و آبله چشمش را کور کرده بود. این را من از قول دایی‌ و مادرم باز نقل می‌کنم که به من گفتند وقتی این عیال ایشان هم کور شده بود و هم فلج شده بود، شب‌ها دوشش می‌گرفته بالای پشت‌بام می‌برده که گرما اذیت نکند و صبح هم دوباره دوش می‌گرفته و او را به سرداب می‌برده. به ایشان گفتند شما یک ازدواج دیگری بکن. گفته بود: نه، من نمی‌کنم. پرسیدند چرا؟ گفته این خانمم ناراحت می‌شود. گفتند او که چشمش نمی‌بیند. گفته بود چشم ندارد، دل که دارد و من دل کسی را نمی‌سوزانم. خلاصه فقه را از اخلاق نباید جدا کرد.

 

-ارادت طلاب به شیخ این بود که مثل آنها زندگی می‌کرد. روز پنج‌شنبه که می‌شد، می‌آمد در مدرسة فیضیه صف را هم جلو نمی‌زد؛ در نوبت خودش رعایت می‌کرد. می‌نشست کنار طلبه‌ها در نوبت و دو قران می‌داد که سرش را بتراشند. یک سرتراش بود در مدرسة فیضیه پنج‌شنبه‌ها خیلی مشتری داشت صف می‌بستند تا نوبت‌شان بشود، ایشان هم مثل آنهای دیگر.

پسر ایشان حاج‌آقا مرتضی در حجره زندگی می‌کرده. ایشان نقل می‌کرد که شهریه‌ای که به همه می‌داد به همان اندازه به من می‌داد ولی دو شب کم می‌گذاشت. گفت شب‌های پنج‌شنبه و شب جمعه من می‌رفتم منزل شب شنبه باز به حجره برمی‌گشتم. می‌گفت تو دو شب غذایت را در خانه می‌خوری. به اندازة دو شب از من کم می کرد.

 

-یک سیدی بود به نام آسید رضا مرندی که پارسال فوت کرد. بازنشسته دیوان کشور شد و فوت کرد. خیلی سید شریفی بود. یک روزی ایشان برای خودم نقل کرد. گفت ما حجره‌مان مدرسه حجتیه بود. یک هم‌حجره‌ای داشتیم سید بود. او هم سید بود. پدرش یکی از طلاب زمان مرحوم حاج شیخ بود اما ول کرده بود رفته بود در بازار؛ ولی پسرش را گذاشته بود درس بخواند. می‌گفت گاهی می‌آمد مهمان پسرش می‌شد و برای ما قصه‌های آن وقت‌ها را نقل می‌کرد. یکی از قصه‌هایی که نقل کرد، این بود. من در حجره بودم و در مدرسة فیضیه زندگی می‌کردم. یک کسی از بازرگانان یک مقداری عبا به عنوان سهم امام برده بود خدمت آقای حاج شیخ. ایشان فرموده بود من تصرف نمی‌کنم خودت ببر بین طلبه‌ها تقسیم کن. آوردند در مدرسه فیضیه داد زدند که هرکه عبا می‌خواهد بیاید و بگیرد. من هم آمدم جلو. عبا را دیدم و خوشم نیامد. یک عبایی جنس‌اش بد بود. قبل از من،‌ آقا مرتضی آمد گرفت و برداشت برد تو حجره. ولی من وقتی دیدم خوشم نیامد. برگشتم حجره. فردا صبح تازه نماز خوانده بودم دیدم در حجره را می‌زنند. آمدم دیدم خادم حاج شیخ است. گفت آقای حاج شیخ کارت دارد. رفتم خدمت‌شان فرمودند فلانی، چرا عبا را پس دادی. گفتم آقا، نخواستم. گفت مگر تو از مرتضای من بالاتر هستی؟ گفتم آقا، من نخواستم. ایشان برداشت. من نخواستم. هیچی. بلند شدم و آمدم حجره. دوباره فردا صبح همان موقع. دیدم همان خادم آمد که حاج‌آقا می‌گوید زود بیا. رفتم دیدم یک عبای خیلی عالی کنار دستش گذاشته است. گفت اولاً من را ببخش. من یک جمله‌ای دیروز به تو گفتم و شرمندة فاطمه زهرا هستم. بله. تو از پسر من خیلی بالاتر هستی. تو سید هستی و من اشتباه کردم. من را عفو کن. می‌گفت حالا هی به من چسبیده بود و می‌گفت من را عفو کن. گفتم آقا، این چه حرفی است. بعد یک عبا را داد. گفت من این عبا را برای تو تهیه کردم. یک عبای خیلی عالی بود. برای من تهیه کرده بود. گفت این را می‌دهم، به شرطی که من را عفو کنی. آن جمله را به دل نگیری. علاقه‌اش به سادات این‌طور بود.

 

-آقای حاج میرزامهدی بروجردی می‌گفت پدربزرگم رئیس دفتر ایشان بوده. آنجا یک بیرونی و یک اندرونی دارد. یک روز مرحوم حاج شیخ از اندرون آمده در بیرونی. یک خانمی دویده جلو. سرش یک کلاهی گذاشته بود که همة سرش را پوشانده بود. گردنش را هم با یک شال زنانه پوشانده بود و یک پالتو پوشیده بود. آن وقت‌ها مانتو نمی‌گفتند، پالتوی دراز تا پایین. گفته حضرت آیت‌الله من مقلد شما هستم؛ این لباس همین جوری کافیه یا نه؟ چادر نداشته. ایشان گفتند بله.

در عکس‌های کشف حجاب اینها هست. آقادایی می‌گفتند آقا این‌ خانم الان می‌رود تهران می‌گوید ایشان فتوی داد به عدم. آشیخ گفت: از من حکم خدا را بپرسند باید حکم خدا را جواب بدهم؛ حکم خدا همین بود که گفتم. واقع‌اش این است که در قضیة لباس من حدس می‌زنم، اینکه زیر بار تلگراف کردن نمی‌رفته به این خاطر بوده که خیلی معتقد نبوده حالا این خلاف شرع است.

 

-دکتر محمد قریب، بنیانگذار طب اطفال در ایران، به دلیل اینکه پدر من یک وقتی تابستان گرکان می‌رفته با بیت ما آشنا بود. یکی از بچه‌هایم مریض بود، از قم حرکت کردیم آمدم پیش دکتر قریب در تهران. خودم را معرفی کردم که من فلانی‌ام. اولاً خیلی معلوم بود به سادات علاقه دارد قبل از این که من را بشناسند، فوری تا دید مطب پر است و من نشستم دست من را گرفت و برد داخل. هنوز نمی‌شناخت من کی هستم. بعد خودم را معرفی کردم. نسخه داد و فلان. بعد یک قصه نقل کرد؛ گفت من هرچه دارم از جد شما آشیخ عبدالکریم دارم. گفتم چطور؟ گفت من دلم می‌خواست طبیب بشوم. پدرم می‌گفت برو آخوند بشو، مایل نبود من طبیب بشوم. یک روزی به پدرم گفتم تو مقلد کی هستی؟ گفت مقلد آشیخ عبدالکریم. گفتم برویم پیش ایشان. هر جوری گفت همان را انجام بدهیم. اگر گفت بیایم طلبه بشوم، طلبه می‌شوم. رفتیم پیش ایشان. پدرم مطرح کرد و آشیخ گفت آقا واجب است برود؛ ما به اندازه کافی اینجا طلبه داریم. یک کسی که علاقه‌مند است برود پزشک شود؛ پزشک کم است در کشور. این همه مریض مگر نمی‌بینید؟ اصلا واجب است. گفت چنان توپید به پدر من که پدر من جا زد و من رفتم طبیب شدم. این حرف را خود محمد قریب گفت، من از خودش مستقیم شنیدم.

 

-مرحوم دایی من نقل کرد، گفت ایشان معتقد بود که باید آن وقت طلبه‌ها زبان خارجه بدانند. یک سیدی بود به نام آسید یحیی اسلامبول‌چی. این فرانسه بلد بود. می‌گفت وادار کرد برای من و اخوی‌ام فرانسه درس بدهد و ما یک مقداری فرانسه پیش او خواندیم. این خیلی فکر مهمی است. بعد معتقد بوده، باید متخصصین ادیان دیگر خودشان بیایند اینجا درس بدهند. آنهایی که خودشان هستند باید بیایند اینجا درس بدهند.

 

-عدة زیادی مخالف فلسفه بودند. خود ایشان هم فلسفه نخوانده بوده. ولی دلش می‌خواسته آنجا درس داده بشود. من این را از برادرم نقل می‌کنم. یک آقایی بوده در زمان مرحوم آشیخ به نام آقای طبسی. پسرش اخیراً آمده پیش اخوی ما و برای اخوی ما این را از قول پدرش نقل کرده است. گفته من می‌رفتم درس آسید ابوالحسن قزوینی. یکمرتبه دیدم صبح زودی مرحوم آشیخ عبایش را سرش کشیده و آمد منزل ما. نشست و بعد فرمود شما می‌روی درس آسید ابوالحسن قزوینی؟  وحشت کردم که می‌خواهد بگوید چرا می‌روی. گفت یک پاکتی از جیبش در آورد. گفت این پاکت را شما بده به ایشان و نگو کی داده است. من شنیدم که ایشان به خاطر مشکل مالی از قم می‌خواهد برود و درسش را تعطیل کند. این را بده به ایشان بگو هر وقت مشکل دارید به من پیغام بدهید. آن وقت جالب این است که دلش می‌خواسته اینجا درس بگویند از یک طرف زبان باشد. از یک طرف استاد مسیحیت بیاید. از یک طرف فلسفه باشد. فقه و اصول باشد.‌

 

-آقای گلپایگانی یک قصه نقل کرد. گفت بعد از جدة شما، مرحوم شیخ یک ازدواجی کرده بودند. آن خانم خیلی ایشان را آزار می‌داد. بچه‌هایی که در خانه بودند و اینها را آزار می‌داد. خیلی اذیت شده بود شیخ تا این که حاج‌رضا مهدی آخرش طلاقش را گرفت. گفت این وسط، آقای خوانساری هم یک مطلقه‌ای داشت. گفت یکی از دوستان آمد پیش من. نگفت کی. یکی از دوستان آمد پیش من. گفت برویم پیش آشیخ عبدالکریم بگوییم آقای آسیداحمد خوانساری معلم اخلاق است. طلاق ابغض الاشیاء است. کاری کنند تا طلاق ندهد همسرش را. بد است. این سنت می‌شود در طلبه‌ها. باهم رفتیم پیش آشیخ عبدالکریم. تا آمد، گفت بگذار طلاق بدهد. بگذار طلاق بدهد تا این زن‌ها بدانند ما آخوندها طلاق هم می‌دهیم. این‌قدر ما را اذیت نکنند. این را آقای گلپایگانی برای من نقل کرد و گفت با یکی از دوستان رفتیم پیش ایشان. گفتم آقا، اجازه می‌فرمایید من این را برای امام نقل کنم؟ گفت باشه. این دفعه که آمدم خدمت امام، گفتم آقای گلپایگانی یک همچین قصه‌ای برایم نقل کرده‌اند. آقای خمینی یک لبخندی زد. فرمود نگفتند آن رفیق کی بود که؟ آن من بودم.

 

 


صدسالگی حوزه آیت الله موسس فقیه موسس حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی صد سالگی حوزه صدسالگی حوزه حوزه قم محقق داماد سید مصطفی محقق داماد امام خمینی

هم‌رسانی

مطالب مرتبط
نظر شما